جدول جو
جدول جو

معنی عبیه - جستجوی لغت در جدول جو

عبیه
(عُ بَیْ یَ)
دو آب است بنی قیس بن ثعلبه را واقع به بطن فلخ از ناحیۀ یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عبیه
(عِ / عُبْ بی یَ)
بزرگ منشی. فخر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ناز و منه عبیه الجاهلیه، ای نخوتها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفع عنکم عبیه الجاهلیه، ای نخوتها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطیه
تصویر عطیه
(دخترانه)
انعام، بخشش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علیه
تصویر علیه
برضد، به زیان، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، تعزیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبیر
تصویر عبیر
نوعی مادۀ خوش بو که از مشک، کافور و مانند آن تهیه می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبید
تصویر عبید
عبدها، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، جمع واژۀ عبد، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
ساختن و آراستن، آماده کردن، بسیج کردن سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبده
تصویر عبده
عابد، عبادت کننده، پرستنده، آنکه خدا را پرستش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبره
تصویر عبره
اشک، اندوه بی گریه، گذر کردن از جایی، عبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
علیّه، بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبره
تصویر عبره
حساب کردن مالیات محصول، مالیات، برای مثال چو آری به من عبرۀ هفت سال / دگر عبره ها بر تو باشد حلال (نظامی۵ - ۹۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بی یَ)
تند: ریح دعبیه، باد تند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یَ)
آبی است مر بنی خفاف را. (منتهی الارب). و آن چاه ها است که آب آنها به کار زراعت رود و آن آبی گوارا است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
تعبئه. (اقرب الموارد). لشکر بترتیب بداشتن جنگ را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تعبّی. (منتهی الارب) .آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آراستن. (غیاث اللغات). تعبیه. آرایش جنگی:
پیرایۀ عالم تویی، فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی، در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد وخود به تعبیه رفت و راه ها از چپ و از راست بگرفت تااز کمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش. گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت... پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 351). و بسیجیدۀ آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم. (کلیله و دمنه). ابوعلی هم بر آن منوال تعبیۀ لشکر بیاراست. (ترجمه تاریخ یمینی). چون به نزدیک دشمن رسید به تعبیۀ لشکر مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 349)، ساختن چیزی که قدری غریب نماید. (غیاث اللغات).
، آماده کردن و ترتیب دادن چیزی. (آنندراج). نظم و ترتیب دادن:
این دولت و این ملک ببازی نتوان داشت
بازی نبود تعبیۀ اختر سیار.
امیرمعزی (از آنندراج).
بفرمود تا بزمگان او به تعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 332)، مقرر نمودن. متمکن کردن. قرار دادن. استوار کردن.
، حیلۀ جنگی. خدعۀ جنگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدیداول بشکوهید که علی تکین (یعنی جنگ با علی تکین) تعبیه است (و قصد این لشکر فروگرفتن خوارزمشاه است) ، خود را فراهم گرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمد عبدالصمد وی را قوت دل داد. (تاریخ بیهقی، یادداشت مرحوم دهخدا)، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (غیاث اللغات). پنهان داشتن. به حیله و مکر در جایی قرار دادن: و در میان ما به عیاری تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان). چه دانید اگر این هم از جملۀ دزدان است به عیاری در این کاروان تعبیه شده. (گلستان)، بمجاز مطلق حیله:
قومی که در این سفر مرا همراهند
از تعبیۀ زمانه بس آگاهند.
انوری.
روباهی در شارع راهی ماهیئی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروش است که ماهی تواند بود.این بی بهانه ای و تعبیه ای نباشد. (سندبادنامه ص 47) .گفتند گوسفندی است با زنی بازی میکند. گفت این کار بی تعبیه ای نیست. (سندبادنامه ص 81). گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان.
خاقانی.
صحبت این خاک ترا خوار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.
نظامی.
، بمعنی تحکم و تسلط نیز دیده می شود:
مباش غره ببازوی خود که از رخ تست
هزار تعبیۀ پادشاه حسن انگیز.
حافظ (از آنندراج).
، عطرها آمیختن. (تاج المصادر بیهقی). عطر بیامیختن. (زوزنی، یادداشت مرحوم دهخدا).
،
{{صفت}} ساخته و ترتیب داده و مقرر شده و جای گرفته:
دهرسیه کاسه ایست ما همه مهمان او
بی نمکی تعبیه است در نمک خان او
خاقانی.
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم.
خاقانی.
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیه ایش باز کردند.
نظامی.
اول که نه آفریده بودم
وین تعبیه ها ندیده بودم.
نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.
نظامی.
سعدی غرض از حقۀ تن آیت حقست
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی.
سعدی.
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کاهی بودش تعبیه در هر بن مویی.
سعدی.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ عبا. جمع واژۀ عباء، بمعنی گلیم خطدار. گول گران. ثقیل الجسم. فربه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربیه
تصویر ربیه
گربه، سرگین غلتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابیه
تصویر عابیه
زن زیبا، رشته کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبطه
تصویر عبطه
تازگی، ترس جوانمرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبکه
تصویر عبکه
لوله کرده، پاره شکسته از چیزی، چربی ماسیده، سست سبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیثه
تصویر عبیثه
آمیخته خوراک مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبید
تصویر عبید
جمع عبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیده
تصویر عبیده
مونث عبید نامی برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
آمیژه بویه فربوی مشک چندل گلاب، چندل کرکم (زعفران) نوعی خوشبوی مرکب از مشک گلاب صندل زعفران و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبیه
تصویر دعبیه
تند باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظبیه
تصویر ظبیه
مونث ظبی آهوی ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر، دختر بچه، کودک مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیه
تصویر زبیه
پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
آماده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
همانند، نظیر، همچون، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبشه
تصویر عبشه
سستی، ارنگی (غفلت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعبیه
تصویر تعبیه
((تَ یِ))
آراستن، آماده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، همدیس، همسان
فرهنگ واژه فارسی سره
آراستن، ساختن، آماده سازی، تهیه، جاسازی، آماده ساختن، قرار دادن، آماده کردن، حیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد