جدول جو
جدول جو

معنی عبنک - جستجوی لغت در جدول جو

عبنک
(عَ بَنْ نَ)
سخت درشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبنک
تصویر تبنک
قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد، برای مثال تبنک را چو کژ نهی بی شک / ریخته کژ برآید از تبنک (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عینک
تصویر عینک
وسیله ای دارای دو شیشه و دو دسته که برای بهتر دیدن یا محافظت چشم از آفتاب روی بینی می گذارند، آیینک، چشمک، چشم فرنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنک
تصویر بنک
بنه، درخت پستۀ وحشی یا سقّز که از تنۀ آن سقز، از گل و برگ آن رنگ سرخ رنگرزی و از میوۀ روغنی آن ترشی درست می کنند، بنگلک، بوگلک، بوی گلک، چاتلانقوش، بطم، جنجک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنک
تصویر بنک
درختچه
نشان و اثر چیزی، رد پا
فرهنگ فارسی عمید
(عَ فَنْ نَ)
بسیار احمق و نادان. (از اقرب الموارد). عفیک. رجوع به عفیک شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
بنه. جای. مکان.
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
مصغر بنه است یعنی درخت کوچک. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). بنه. بن درخت کوچک. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ)
مرد احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). گول سست. (منتهی الارب). هبنق، مرد احمق بسیارحماقت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنک. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
رجوع به هبنّک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
نوعی از بازی باشد و آن چنان است که بر یک پای بجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَنْ نَ)
سطبر درشت. (منتهی الارب). غلیظ و شدید. (اقرب الموارد) ، شرم زن بزرگ پرگوشت. (از منتهی الارب) ، زن لفاء و بزرگ ران که به فربهی و بزرگی وی ملتقای ران او تنگ باشد. (منتهی الارب) ، زن کلان فرج بزرگ سرین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
دهی است از بخش جاپلق شهرستان سراوان، واقع در 34 هزارگزی جنوب جاپلق کنار راه فرعی سراوان بجاپلق ناحیه ای کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی است 200 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولاتش غلات، برنج، خرماست. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
طاقت شتر و ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ ن نا)
فربه و سطبر از کرکس و شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ نَ)
چیزی بود که از بلور و شیشه سازند و پیش چشم گذارند. (آنندراج). آلت ابصار که از قطعه های بلور محدب و یا مقعر ساخته شده بنحوی که مرئیات دوررا به اعانت آن بخوبی میتوان تشخیص داد. (ناظم الاطباء). آلتی مرکب از قطعات بلور محدب یا مقعر که برابرچشم نصب کنند تا بهتر اشیاء را از نزدیک یا دور ببینند و یا چشم را از اشعۀ آفتاب محفوظ دارند. چشم فرنگی. آیینۀ فرنگی. (فرهنگ فارسی معین) :
خیام اگر ستیزه جو می بودی
در پیش کسان به آبرو می بودی
جایت به فراز دیده در می دادند
چون عینک اگر کج و دورو می بودی.
؟
صبح پرّی چو گشت دیده گداز
عینک دیده دیدۀ دل ساز.
مکتبی.
تراشیده خراط ناهیدچهر
زبهر فلک عینک ماه و مهر.
ملاطغرا (از آنندراج).
همنشین مردم محتاج هم در زحمتند
دیده بیمار است بینی بار عینک میکشد.
صائب.
صحبت صافی ضمیران بینش افزون میکند
چشم داری عینکی پیش نظر باید گرفت.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
گریه در پیریم از بس به جوانی آمد
بی پل عینک ازین آب نگاهم نگذشت.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
کج نهادان با کمال حسن ظاهر ناقصند
چشم عینک هر کجا دیدیم یک مژگان نداشت.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
- جلد عینک، کیف چرمی یا غیرچرمی که عینک را برای محافظت در آن نهند. قاب عینک. عینک دان.
- عینک آفتابی، عینکی که شیشه های آن رنگین یا تیره باشد و آن را برای جلوگیری از تابش شدید نور آفتاب بر چشم، بکار برند.
- عینک پنسی، عینکی که بجای دسته، بوسیلۀ پنس بر بینی نصب شود.
- عینک دسته دار، آن نوع از عینک که دو دسته دارد و انتهای دسته ها در طرفین سر و بالای محل اتصال گوش به سر متکی میشود. مقابل عینک پنسی که بوسیلۀ گیره ای بر بالای بینی قرار می یابد.
- عینک دوربین، عینکی است که برای واضحتر دیدن اشیاء دور بکار برند.
- عینک دورنما، نوعی از عینک که چیزدور از او قریب نماید. عینک دوربین. (آنندراج) :
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صاف دلان دورنما می باشد.
صائب (از آنندراج).
- عینک ذره بینی، عینکی که شیشۀ آن را از ذره بین ساخته باشند و برای چشمانی که توانائی دید آنها کم باشد بکار رود.
- عینک طبی، عینکی که شیشه های آن از نوعی خاص بنام ’کروکس’است که از تابش مستقیم نور بر چشم جلوگیری میکند و چون شیشۀ آن، برخلاف شیشۀ عینکهای عادی، موج دار نمی باشد لذا سبب سوزش چشم و ریزش اشک نمی شود.
- عینک طلقی، عینک که بجای شیشه، از طلق در آن استفاده شود و بهنگام کوه پیمائی وصحرانوردی و از آن قبیل، آن را بکار میبرند، چه خطرشکستن و آسیب رساندن بچشم ندارد.
- عینک نزدیک بین، عینکی است که برای واضحتر دیدن اشیاء نزدیک بکار برند. عینک ذره بینی.
- عینک نمره دار، عینکی که شیشۀ آن از ذره بین باشد و بحسب مقدار ضعف چشم، درجات قدرت ذره بینی آن کم و بسیار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نَ / تُ نَ)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) :
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری (از لغت فرس ایضاً).
تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ریگ تودۀ بر هم نشسته و سخت گردیده و در برچسبنده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زن فربه و سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خون سرخ رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام دهی است از دهات بلخ آنرا خورنق نیز می گویند. (از معجم البلدان یاقوت حموی). رجوع به المعرب جوالیقی ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بن چیزی و خالص آن. معرب است. یقال هؤلاء من بنک الارض، ای من اصلها. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل چیزی و آن معرب است. یقال هولاء من بنک الارض. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف) :
چه نیکو بود با خیالات نیک (کذا)
بریز (کذا و ظ: بزیر) آوریدن حریف تبنک.
لطیفی (از لسان العجم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
جد ابوالقاسم عمر بن محمد. او و نبیرۀ او محمد بن اسماعیل بن عمر هر دو محدث اند و هر دو معروف به ابن سبنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبک
تصویر عبک
درآمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی از بلور و شیشه سازند و پیش چشم گذارند تا اشیا را بهتر ببینند نادرست نویسی آیینک آینک چشمک آلتی مرکب از قطعات بلور محدب یا مقعر که برابر چشم نصب کنند تا بهتر اشیا را از نزدیک یا دور بینند و یا چشم رااز اشعه آفتاب محفوظ دارند چشم فرنگی آیینه فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبنک
تصویر لبنک
((لَ بَ))
موریانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینک
تصویر عینک
((عَ یا عِ نَ))
یک جفت شیشه طبی که در قابی دارای دو دسته قرار گرفته، آن را به چشم می نهند برای کمک به چشم های ضعیف یا برای محافظت چشم در برابر نور شدید آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
آوازی را گویند که بلند و تند باشد، دف، دهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
((بُ نَ))
ردّ پا، نشان و اثر هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
((بَ نَ))
نوعی از قماش اطلس که بر آن گل های زربفت باشد، گل ها و نشان ها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد، عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
بنه، جای، مکان، جایی که نقد و جنس در آن نهند، بنگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
((تَ بَ))
قالبی که در آن فلز گداخته ریزند، تپنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنک
تصویر بنک
قهوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عینک
تصویر عینک
چشم افزار، چشمی
فرهنگ واژه فارسی سره