جدول جو
جدول جو

معنی عبقی - جستجوی لغت در جدول جو

عبقی(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقبی
تصویر عقبی
عقبا، جهان، دیگر آخرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
بزرگ قوم، سرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبقر
تصویر عبقر
نوعی پارچه یا لباس از جنس دیبای نقش دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبری
تصویر عبری
زبانی از شاخۀ زبان های سامی که میان یهودیان رایج است، خطی که این زبان با آن نوشته می شود، هر یک از افراد قوم یهود، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
زمینی است، یا رودباری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وادیی است در بلاد هذیل. و گویند زمینی است از برای هذیل، و نام آن در شعر ابوذؤیب آمده که در معجم البلدان منقول است و آن را به ضم اول نیز خوانده اند. (از معجم البلدان). زمینی است که در آن صاحب ابی ذؤیب کشته شد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ قا)
نام گیاهی است. (از معجم البلدان). گیاهی است، نوعی از درخت در زمین حجاز و تهامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عمق. ژرفی.
- تزریق عمقی، تزریقی است که داخل عضلات کنند. در مقابل تزریق تحت جلدی
لغت نامه دهخدا
(غَ قا)
زن شراب شبانگاهی خوار. (ناظم الاطباء). تأنیث غبقان. غبوق خوار. یقال: رجل غبقان و امراءه غبقی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عوقه، و آن بطنی است از عبدالقیس که در بصره ساکن بودند. و ابونضره منذر بن مالک بن قطعۀ عوقی بدان منسوب است، منسوب به محله ای است در بصره که ’عوقه’ در آنجا سکونت داشت، لذا بدین نام شهرت یافته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
منسوب به عقب، در تداول فارسی، آنکه یا آنچه مؤخر باشد. مقابل جلوئی. رجوع به عقب شود
لغت نامه دهخدا
(عُ با)
پاداش کار و حق. (منتهی الارب). پاداش کار. (دهار) (از اقرب الموارد) ، بدل چیزی. (منتهی الارب) ، آخر کار. (دهار). آخر هر چیزی. (از اقرب الموارد). سرانجام. (ترجمان القرآن جرجانی) : والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم... اولئک لهم عقبی الدار. (قرآن 22/13) ، و آنانکه برای بدست آوردن وجه خدایشان شکیبائی کردند... آنان را سرانجام آن سرای است. سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. (قرآن 24/13) ، درود بر شما به سبب صبری که کردید، پس چه خوب است سرانجام آن سرای. مثل الجنه التی وعد المتقون... تلک عقبی الذین اتقوا، و عقبی الکافرین النار. (قرآن 35/13) ، مثل بهشتی که پرهیزکاران را وعده دادند... آن سرانجام کسانی است که پرهیز کردند، و سرانجام کافران آتش است. و لایخاف عقباها. (قرآن 16/91) ، و از سرانجام آن بیم ندارد، آخرت. (اقرب الموارد). آن دنیا. آن سرای. آن جهان. آن گیتی. اخری. سرای دیگر. جهان باقی:
نه امید عقبی نه دنیا بدست
ز هر دو رسیده بجانم شکست.
فردوسی.
آن کسی که اعتقاد وی بر این جمله باشد... توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود را از سعادت تمام یافته باشد. (تاریخ بیهقی ص 333).
دنیا بجملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبی را.
ناصرخسرو.
جز زاد و ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار وپیش بین را هرگز بکار نائی.
ناصرخسرو.
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بر این سر بر و عقبات بر آن سر.
ناصرخسرو.
به ملازمت آن سیرت نصیب دنیا هر چه کاملتر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد. (کلیله و دمنه). هر که طاعت را شعار و دثار خویش کند از ثمرات دنیا و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه).
گر رانده ای سعادت عقباش رد مکن
ور داده ای مؤونت دنیاش واستان.
خاقانی.
سفله را اقطاع دنیا بهتر از عقبی بود
خود جعل را بوی سرگین به ز عود و عنبراست.
عطار.
انبیا در کار دنیا جبریند
کافران در کار عقبی جبریند.
مولوی.
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
سعدی.
کسی گوی دولت ز دنیا ببرد
که با خود نصیبی به عقبی ببرد.
سعدی.
هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد، به تعذیب عقبی گرفتار آید. (گلستان).
در تلفظ فارسی، این کلمه گاه به صورت ممال آید و عقبی تلفظ شود:
بروی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش
نظیر او ندانم کس، چه در دنیی چه در عقبی.
منوچهری.
صبا به سبزه بیاراست روی دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را.
انوری.
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را.
ظهیر فاریابی.
- دار عقبی، خانه آخرت. سرای باقی: درشهور سنۀ احدی و اربعمائه از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 276).
- عالم عقبی، جهان دیگر. آخرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَقِ)
منسوب به عقب که گویا بطنی از کنانه باشد و ابوالعافیه فضل بن عمیر بن راشدبن عبداﷲ کنانی عقبی مصری بدانجا منسوب است. وی محدث بود و به سال 197 هجری قمری درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِقْ قی)
سیر سریع و شتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ ن نا)
فربه و سطبر از کرکس و شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ لیْی)
نسبت است به عبل و آن بطنی از رعین است. (از اللباب ج 3 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عبکه. چربش روغن در مشک. (منتهی الارب). وضرالسمن فی النحی. (اقرب الموارد). یقال ما فی النحی عبقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
نوعی جامه است: و کتان و طبقی باید پوشید (اندر فصل تابستان) و کرباس نرم گازر شست که بتن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زنده و باقی گذاشتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگه داشتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به تبقیهشود
لغت نامه دهخدا
(خِ بِقْ قا)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
باقی تر. پاینده تر
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ قَ)
امراءه عبقه، زن آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبقی
تصویر تبقی
زنده و باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقی
تصویر مبقی
بر پا دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقی
تصویر عنقی
گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقبی
تصویر عقبی
سزای کردار، آخرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشقی
تصویر عشقی
کسی که بمیل و هوی و هوس خود کار کند
فرهنگ لغت هوشیار
بند گانه منسوب به عبد، منسوب به عبد القیس (بطنی از جدیله) عبقی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبری
تصویر عبری
گریان زن زبان یهودی یهودی عبرانی، زبان یهود عبرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
رئیس، قوی، مهتر، بهتر و کاملتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقی
تصویر طبقی
پارسی است تبگی گونه ای جامه نوعی جامه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقبی
تصویر عقبی
((عُ با))
آخرت، جهان دیگر، رستاخیز، قیامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبری
تصویر عبری
((عِ))
یهودی، زبان یهود، عبرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
((عَ بْ قَ))
بزرگ قوم، نوعی گستردنی از دیبای منقش، قوی، توانا، بهتر و کامل تر از هر چیزی
فرهنگ فارسی معین