بزرگ قوم، سرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
بزرگ قوم، سَرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مِثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
منسوب به عقر که گویا قریه ای است از قرای رمله. ابوجعفر محمد بن احمد بن ابراهیم عقری رملی بدین نسبت شهرت دارد. او محدث بود، و پس از سال 310 ه. ق. درقید حیات بوده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
منسوب به عقر که گویا قریه ای است از قرای رمله. ابوجعفر محمد بن احمد بن ابراهیم عقری رملی بدین نسبت شهرت دارد. او محدث بود، و پس از سال 310 هَ. ق. درقید حیات بوده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
زن حایض. (از منتهی الارب) ، المراه عقری حلقی،یعنی خداوند جسم او را مجروح کند و در گلوی وی درد ایجاد کند، و یا اینکه با بدی خویش قوم خود را زخم میرساند و در گلوی آنها درد ایجاد می کند. آن را مصدر ’عقر’ و ’حلق’ دانسته اند لذا صحیح آن را منّون ضبط کرده اند، و برخی آن را صفت دانسته اند و الف آن را برای تأنیث چون سکری. و نیز رفع آن جایز است بنا بر خبریت برای مبتدای محذوف (هی عقری حلقی) و نصب آن نیزجایز است بنابر مصدریت، جمع واژۀ عقیر. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقیر شود
زن حایض. (از منتهی الارب) ، المراه عقری حلقی،یعنی خداوند جسم او را مجروح کند و در گلوی وی درد ایجاد کند، و یا اینکه با بدی خویش قوم خود را زخم میرساند و در گلوی آنها درد ایجاد می کند. آن را مصدر ’عقر’ و ’حلق’ دانسته اند لذا صحیح آن را منّون ضبط کرده اند، و برخی آن را صفت دانسته اند و الف آن را برای تأنیث چون سَکری. و نیز رفع آن جایز است بنا بر خبریت برای مبتدای محذوف (هی عقری حلقی) و نصب آن نیزجایز است بنابر مصدریت، جَمعِ واژۀ عَقیر. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقیر شود
منسوب به عقر که آن قریه ای است بر راه بغداد به دسکره. ابوالدر لؤلؤبن ابی الکرم بن لؤلؤبن فارس عقری بدین نسبت شهرت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
منسوب به عقر که آن قریه ای است بر راه بغداد به دسکره. ابوالدر لؤلؤبن ابی الکرم بن لؤلؤبن فارس عقری بدین نسبت شهرت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
احمد بن ابراهیم فراس المکی العبقسی، مکنی به ابوالحسن، از جعفر دبیکی و ابامحمد مقری و جز آنان حدیث شنید و ابوعلی شافعی و جز وی از او روایت کنند. (از اللباب ج 2 ص 116)
احمد بن ابراهیم فراس المکی العبقسی، مکنی به ابوالحسن، از جعفر دبیکی و ابامحمد مقری و جز آنان حدیث شنید و ابوعلی شافعی و جز وی از او روایت کنند. (از اللباب ج 2 ص 116)
علی بن سعید بن عبدالرحمان بن محرز بن ابی عثمان ملقب به عبدری. از بزرگان علمای شافعیه است. از تألیفات او است: مختصر الکفایه در خلافیات علماء. وی به سال 493 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58) در اصطلاح رجال لقب سویبطبن حرملۀ فرشی عبدری و جمعی دیگر است و نسبت آن به قبیلۀ بنی عبدالدار (از بلاد اندلس) است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58) عبدالحمید بن زکریای بن الجهم العبدری. (اللباب ص 112)
علی بن سعید بن عبدالرحمان بن محرز بن ابی عثمان ملقب به عبدری. از بزرگان علمای شافعیه است. از تألیفات او است: مختصر الکفایه در خلافیات علماء. وی به سال 493 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58) در اصطلاح رجال لقب سویبطبن حرملۀ فرشی عبدری و جمعی دیگر است و نسبت آن به قبیلۀ بنی عبدالدار (از بلاد اندلس) است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58) عبدالحمید بن زکریای بن الجهم العبدری. (اللباب ص 112)
طبقچه را گویند. (برهان) (غیاث اللغات) ، بمعنی کنار و دامن هم هست. (برهان) ، جا و مقامی باشد غیرمعلوم. (برهان) (غیاث اللغات) : یکی نیشکر داشت بر طبقری چپ و راست گردید بر مشتری. سعدی (بوستان)
طبقچه را گویند. (برهان) (غیاث اللغات) ، بمعنی کنار و دامن هم هست. (برهان) ، جا و مقامی باشد غیرمعلوم. (برهان) (غیاث اللغات) : یکی نیشکر داشت بر طبقری چپ و راست گردید بر مشتری. سعدی (بوستان)
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
منسوب است به بقر، که بعضی به این نسبت اشتهار داشته اند. (سمعانی)، صومعه. خانقاه. زیارتگاه یا مقبره: و ما (مسعود) حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). و رجوع به بقعه و بقعه شود
منسوب است به بقر، که بعضی به این نسبت اشتهار داشته اند. (سمعانی)، صومعه. خانقاه. زیارتگاه یا مقبره: و ما (مسعود) حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). و رجوع به بقعه و بقعه شود