جدول جو
جدول جو

معنی عبقری - جستجوی لغت در جدول جو

عبقری
بزرگ قوم، سرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
فرهنگ فارسی عمید
عبقری
(عَ قَ ری ی)
نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمرو بن المغوث بطنی از بجیله. (از اللباب ج 2 ص 115)
لغت نامه دهخدا
عبقری
رئیس، قوی، مهتر، بهتر و کاملتر
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
فرهنگ لغت هوشیار
عبقری
((عَ بْ قَ))
بزرگ قوم، نوعی گستردنی از دیبای منقش، قوی، توانا، بهتر و کامل تر از هر چیزی
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبری
تصویر عبری
زبانی از شاخۀ زبان های سامی که میان یهودیان رایج است، خطی که این زبان با آن نوشته می شود، هر یک از افراد قوم یهود، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبقر
تصویر عبقر
نوعی پارچه یا لباس از جنس دیبای نقش دار
فرهنگ فارسی عمید
(عَ هََ ری ی)
نازک بدن، سخت سپید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ را)
زمین و آب و مانند آن. (منتهی الارب). ضیعه، چون عقار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
منسوب به عقر که گویا قریه ای است از قرای رمله. ابوجعفر محمد بن احمد بن ابراهیم عقری رملی بدین نسبت شهرت دارد. او محدث بود، و پس از سال 310 ه. ق. درقید حیات بوده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ را / عَ رَنْ)
زن حایض. (از منتهی الارب) ، المراه عقری حلقی،یعنی خداوند جسم او را مجروح کند و در گلوی وی درد ایجاد کند، و یا اینکه با بدی خویش قوم خود را زخم میرساند و در گلوی آنها درد ایجاد می کند. آن را مصدر ’عقر’ و ’حلق’ دانسته اند لذا صحیح آن را منّون ضبط کرده اند، و برخی آن را صفت دانسته اند و الف آن را برای تأنیث چون سکری. و نیز رفع آن جایز است بنا بر خبریت برای مبتدای محذوف (هی عقری حلقی) و نصب آن نیزجایز است بنابر مصدریت، جمع واژۀ عقیر. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عقیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقر که آن قریه ای است بر راه بغداد به دسکره. ابوالدر لؤلؤبن ابی الکرم بن لؤلؤبن فارس عقری بدین نسبت شهرت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
احمد بن ابراهیم فراس المکی العبقسی، مکنی به ابوالحسن، از جعفر دبیکی و ابامحمد مقری و جز آنان حدیث شنید و ابوعلی شافعی و جز وی از او روایت کنند. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ سی ی)
نسبت است به عبدالقیس. (از اللباب ج 2 ص 116) (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
جمع واژۀ عبری. (ناظم الاطباء). رجوع به عبری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
کارگاه جولاهه، و از رشیدی معلوم میشود که راچه، جولاهه باشد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ ری ی)
علی بن سعید بن عبدالرحمان بن محرز بن ابی عثمان ملقب به عبدری. از بزرگان علمای شافعیه است. از تألیفات او است: مختصر الکفایه در خلافیات علماء. وی به سال 493 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58)
در اصطلاح رجال لقب سویبطبن حرملۀ فرشی عبدری و جمعی دیگر است و نسبت آن به قبیلۀ بنی عبدالدار (از بلاد اندلس) است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58)
عبدالحمید بن زکریای بن الجهم العبدری. (اللباب ص 112)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ ری ی)
نسبت است به عبدالداربن قصی. (از اللباب فی تهذیب الانساب ص 112)
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
طبقچه را گویند. (برهان) (غیاث اللغات) ، بمعنی کنار و دامن هم هست. (برهان) ، جا و مقامی باشد غیرمعلوم. (برهان) (غیاث اللغات) :
یکی نیشکر داشت بر طبقری
چپ و راست گردید بر مشتری.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ قُ)
ابن انمار از کهلان از قحطانیه. جدی جاهلی است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
دهی است که هر چیز خوب و نیکو را از مردم و جامه و جز آن به وی نسبت کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قُ ر ر)
ژاله و تگرگ که حب الغمام نیز گویند. یقال: ابرد من عبقر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی)
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
امراءه عبری، زن با اشک. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عباری، عین عبری، چشم پر اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
منسوب است به بقر، که بعضی به این نسبت اشتهار داشته اند. (سمعانی)، صومعه. خانقاه. زیارتگاه یا مقبره: و ما (مسعود) حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). و رجوع به بقعه و بقعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبری
تصویر عبری
گریان زن زبان یهودی یهودی عبرانی، زبان یهود عبرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقری
تصویر عقری
عقار بنگرید به عقار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبقریه
تصویر عبقریه
مونث عبقری برجستیگ، ازدایش (نبوغ) مونث عبقری مونث عبقری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبهری
تصویر عبهری
نرگسی سپید تن منسوب به عبهر، نازک بدن سخت سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباری
تصویر عباری
جمع عبری، زنان اشک ریز چشمان پراشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباقری
تصویر عباقری
بپ (غالی نفیس) فریش
فرهنگ لغت هوشیار
تبگری تبگچه طبقچه: یکی نیشکر داشت بر طبقری چپ و راست گردید بر مشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبری
تصویر عبری
((عِ))
یهودی، زبان یهود، عبرانی
فرهنگ فارسی معین
عبرانی، کلیمی، یهودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عرضی، موقّت، انتقالی
دیکشنری اردو به فارسی