جدول جو
جدول جو

معنی عامی - جستجوی لغت در جدول جو

عامی
جاهل، نادان، بی سواد، برای مثال بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط / ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند (سعدی - ۴۱۹)، مقابل علوی، غیر سیّد
تصویری از عامی
تصویر عامی
فرهنگ فارسی عمید
عامی
جاهل و بی سواد، (غیاث) (آنندراج) :
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را،
خاقانی،
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را،
بایزیدبسطامی،
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند،
سعدی،
، مقابل علوی، سید:
غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
عامی
(عام می)
منسوب است به عامه، ضد خاصه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عامی
(عامی ی می ی)
نبت ٌ عامی، گیاه خشک یکساله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عامی
جاهل و بیسواد
تصویری از عامی
تصویر عامی
فرهنگ لغت هوشیار
عامی
منسوب به عامه، در فارسی، جاهل، بی سواد
تصویری از عامی
تصویر عامی
فرهنگ فارسی معین
عامی
بی سواد، جاهل، عوام، ناآموخته، نادان
متضاد: عارف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حامی
تصویر حامی
(پسرانه)
مدافع، حمایت کننده، پشتیبان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عامر
تصویر عامر
(پسرانه)
آباد کننده، معمور، آبادان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامی
تصویر بامی
(دخترانه)
درخشان، لقب شهر بلخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامی
تصویر سامی
(پسرانه)
بالا مقام، عالی، بلندمرتبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رامی
تصویر رامی
(پسرانه)
رامتین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تعامی
تصویر تعامی
خود را کور وانمود کردن، با هم ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامد
تصویر عامد
قصد کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامر
تصویر عامر
آباد کننده، معمور، آباد
فرهنگ فارسی عمید
(رُ ما)
درختی است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فزونی جگر. (منتهی الارب) (از آنندراج). زیادت کبد. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
زن سخت گریه و زاری کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
خویشتن را کور ساختن. (زوزنی). کوری نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خود را کور نمودن. (آنندراج). کوری را بخود بستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
عامر بن محمد بن حسن رعامی. او راست: الروض الحسن فی اخبار مولانا صاحب السعاده حسن، فی ایام ولایته باقلیم الیمن (تألیف بین سال 988 و 992 هجری قمری) چ لیدن 1838 میلادی (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
کور و نابینا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامی
تصویر شامی
نوعی خوراکی که با گوشت و آرد و غیره طبخ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامی
تصویر بامی
درخشان درخشنده، لقب شهر بلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامیه
تصویر عامیه
زاری کننده زن موینده
فرهنگ لغت هوشیار
کور نمایی خود را به کوری زدن، خود کوری خود را کور کردن خود را بکوری زدن کوری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامی
تصویر دامی
صیاد را گویند، شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامی
تصویر خامی
ناآزمودگی، بی تجربگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامی
تصویر رامی
تیر انداز، پرتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامی
تصویر سامی
بلند، عالی پسر نوح و پدر اقوام سامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامی
تصویر حامی
حمایت کننده بعنایت و کرم دفاع کننده، پشتیبان، هوادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعامی
تصویر تعامی
((تَ مِ))
خود را به کوری زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عالی
تصویر عالی
بالنده، برجسته، والا، بلند پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عادی
تصویر عادی
بهنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عامل
تصویر عامل
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حامی
تصویر حامی
پشتیبان
فرهنگ واژه فارسی سره
معمولیت، عمومیت
دیکشنری اردو به فارسی