جدول جو
جدول جو

معنی عاده - جستجوی لغت در جدول جو

عاده
(دَ)
خوی. (منتهی الارب). آنچه جایگیر شود در نفوس از امور متکرر وپسندیدۀ طبعهای سلیم. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقهی) حیض. رجوع به عادت و ذات عاده شود
لغت نامه دهخدا
عاده
نهادک رستک خوی خیم نهاد عادت: برده بخلاف رسم و عاده سجاده ورای این سه جاده. (تحفه العراقین)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عادله
تصویر عادله
(دخترانه)
مؤنث عادل، بانوی با انصاف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عابده
تصویر عابده
(دخترانه)
مؤنث عابد، عبادت کننده، پرستنده چیزی یا کسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عضاده
تصویر عضاده
یار و یاور، معاون، جانب، ناحیه، کنار راه، هر یک از دو طرف چهارچوب در، در علم نجوم خط کش فلزی با لوحۀ درجه دار که برای اندازه گیری زوایا به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باده
تصویر باده
نوشابۀ مستی آور، شراب، می، برای مثال بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطآنچه هوشیار و چه مست (حافظ - ۵۶)
هر واردی که چون برق روشن شود و سریعاً خاموش گردد
باده کشیدن: باده نوشیدن، باده خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عادله
تصویر عادله
عادل (زن)، عادلانه مثلاً قیمت عادلانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عادی
تصویر عادی
عدو، دشمن، متجاوز، متعدی، جنگاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعاده
تصویر اعاده
بازگردانیدن، برگردانیدن، چیزی را به جای خود بازگردانیدن، از سر گرفتن، دوباره گفتن سخن، تکرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عانه
تصویر عانه
رستنگاه مو در زیر ناف، زهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عادیه
تصویر عادیه
ویژگی آنچه سرایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
شهرکی است بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(رَعْعا دَ)
یا رعاد. ماهی الکتریسیته دار. (یادداشت مؤلف) : منهم (من الصابئین) من حرم علیه السمک خوفاً ان یکون رعاده. (آثار الباقیه).
- ماهی رعاده، ماهی رعّاده:
گرهی پنجه کرده چون سر شست
گرهی ماهی رعاده به دست.
سنایی.
رجوع به رعاد و بحر الجواهر و الجماهر ص 101 و رحلۀ ابن بطوطه و ذخیرۀ خوارزمشاهی و ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی و رعاده شود، پرگوی. (از اقرب الموارد)، غرنده. (یادداشت مؤلف). رجوع به رعاد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
نیک بختی. خلاف شقاوت و نیک بخت شدن. (آنندراج). نیک بختی. (مهذب الاسماء). نیک بخت شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). فرخندگی. خجستگی. همایونی. رجوع به سعادت شود، در اصطلاح صوفیه خواندن ازلی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ دَ)
بازگردانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل ص 15). چیزی را بجای خود بازگردانیدن. (ناظم الاطباء). اعاده چیزی به جایی، بازگردانیدن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بازبردن چیزی را. برگردانیدن به جایی. (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ دُ)
مکرر کردن. (فرهنگ نظام). دوباره. (ناظم الاطباء). مکرر کردن: دیروز هرچه مطلب خود را اعاده کردم کسی گوش نداد. (فرهنگ نظام). تکرار کردن. از نو کردن. از سر کردن. بار دوم کردن. باز کردن. (یادداشت مؤلف) : یکی از ملوک را مرضی هائل بود که اعادۀ ذکر آن ناکردن اولیتر. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساده
تصویر ساده
بی نقش و نگار، قماش خالی از نقوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داده
تصویر داده
مبذول، بخشیده، عطا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاده
تصویر خاده
چوب راست و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاده
تصویر حاده
تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاده
تصویر جاده
شاهراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاده
تصویر ثاده
زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راده
تصویر راده
فایده، نفع، سود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باده
تصویر باده
شراب و می را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعاده
تصویر سعاده
ارمگان نیک اختری روزبهی شتای اوروازش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعاده
تصویر اعاده
باز گردانیدن، بر گردانیدن بجائی، خوی گرفتن بچیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعاده
تصویر اعاده
((اِ دِ))
بازگفتن، از سر گرفتن، بازگردانیدن، برگشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده
تصویر ساده
ابتدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عادت
تصویر عادت
خو گیری، خو، منش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عادی
تصویر عادی
بهنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داده
تصویر داده
اعطا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جاده
تصویر جاده
راه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عادل
تصویر عادل
دادگر، دادگستر
فرهنگ واژه فارسی سره
بازگردانی، بازگشت، تکرار، جبران، عودت، واپس
فرهنگ واژه مترادف متضاد