جدول جو
جدول جو

معنی ظهری - جستجوی لغت در جدول جو

ظهری(ظِ)
منسوب به ظهر که بطنی است از حمیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ظهری(ظِ ری ی)
پس پشت انداخته. فراموش کرده. قوله تعالی: ورأکم ظهریاً (قرآن 92/11) ، أی بظهر و هو ان تنساه و تغفل عنه. (مهذب الاسماء) ، شتر آمادۀ جهت حاجت. ج، ظهاری ّ
لغت نامه دهخدا
ظهری
هنگام ظهر میانه روز. پس گوش انداخته از یاد برده پشتی
تصویری از ظهری
تصویر ظهری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
(پسرانه)
پشتیبان، یاور، ظهیرالدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسی که منکر وجود خداست و معتقد است دنیا ازلی و ابدی است، صانعی ندارد و پس از زندگی در این دنیا، حشر و معاد نخواهد بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
یار و یاور، مددکار، هم پشت، پشتیبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
مربوط به ظاهر، نمایان، هویدا، ویژگی کسی که بیشتر به ظاهر امور اهمیت می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(ظُ رَ)
نماز ظهر و عصر. رجوع به صلوه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
منسوب به اظهر و اغلب تخلص شاعران یا نام خانوادگی است. رجوع به اظهر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
صاحب الذریعه در ذیل دیوان اظهری قهپایه ای اصفهانی می نویسد وی کاتب بود و سرانجام به دیوانگی دچار شد و آنگاه پای وی را در گلاب شستند و در همانجا بخواب فرورفت و درگذشت. (از الذریعه قسم اول از ج 9). و نصرآبادی آرد: در اوایل گیوه کش بوده بعد از آن نویسندۀ عسس اصفهان شده و در آنجا جنون به هم رسانیده این ابیات را در عین حال جنون گفته. جلالای یقین تخلص نقل می کند که با سعیدای نقشبند همراه بودیم اظهری برخورد گفت می خواهم به خانه شخصی روم شما رفیق باشید. به اتفاق به خانه آن شخص رفتیم. گلاب طلب داشته درطشتی ریخت و پای خود را شسته پا در گلاب، گلاب به روی خود زده در همانجا خوابیده فوت شد. شعرش این است:
لخت دل و خون جگر هرگه ز مژگان بگذرد
کشتی به کشتی برخورد طوفان ز طوفان بگذرد.
(از تذکرۀ نصرآبادی ص 412).
رجوع به ص 413 همان مأخذ شود
او را ساقی نامه است. صاحب کشف الظنون نام وی را آورده و گفته است ساقی نامۀ او در 129 بیت است. (از الذریعه ج 12 ص 103)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
از جمله شعرای سلطان یعقوب خان است و این مطلع از اوست:
ای کبوتر به پیامی چو بر یار شوی
منگر دانۀ خالش که گرفتار شوی.
و نیز:
آهوان را در دل از تیر تو جز پیکان نماند
آمدی در شهر و در صحرا یکی را جان نماند.
(مجالس النفایس ص 304)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
مددکار، پشتیبان، کمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظهره
تصویر ظهره
یاریگر سنگ پشت، یاریگر، دود مان مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهری
تصویر قهری
اضطراری و جبری
فرهنگ لغت هوشیار
پسر ساده، نوکر، ملازم، فدایی، منسوب به گوهر: آنچه از جواهر ساخته شده باشد، جواهر نشان مرصع: همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین، اصیل با اصل و نسب پاک نژاد: و ندیم باید که گوهری و فاضل و نیکو سیرت... بود. یا اسب گوهری. اسب اصیل و نجیب، دارای جوهر (شمشیر و غیره) : آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا. (مسعود سعد)، گوهر فروش جواهری، جوانمرد سخی، طبیعی فطری: گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا بگوهر تو. (سوزنی)، ذاتی مقابل عرضی، آنچه که مانند گوهر شفاف و درخشان باشد: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. (نظامی)، عنصری آخشیجی: اگر بهستی مثلث کنیش گردد شی که هر که شی بود گوهری بود ناچار. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ظاهر مقابل باطنی: خوشحالی ظاهری سبب ظاهری، ظاهر بین، قشری خشک. بیرونی نمایی، برون نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاری
تصویر ظاری
گزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهری
تصویر شهری
ساکن شهر، شهر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهری
تصویر زهری
مرز شیک (مقاربتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسیکه منکر وجود خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهری
تصویر گهری
ذاتی، سرشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قهری
تصویر قهری
((قَ))
اضطراری، جبری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
((ظَ))
پشتیبان، یاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
منسوب به ظاهر، قشری، کسی که به ظاهر آیات قرآن توجه می کند
فرهنگ فارسی معین
((دَ))
کسی که زمان را ازلی و ابدی می داند و همه حوادث را ناشی از زمان می داند، ملحد، طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهری
تصویر زهری
سمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
رویه ای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شهری
تصویر شهری
Municipal
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
Seeming
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شهری
تصویر شهری
муниципальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
кажущийся
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ظاهری
تصویر ظاهری
scheinbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شهری
تصویر شهری
kommunal
دیکشنری فارسی به آلمانی