جدول جو
جدول جو

معنی ظعون - جستجوی لغت در جدول جو

ظعون
(ظَ)
شتر کار کشت و باربردار و شتر هودج کش. شتری که بدان بار بردارند و به کار دارند و هودج بر آن کنند، اشتر که سفر را دارند
لغت نامه دهخدا
ظعون
شتر بارکش، شتر هودگ کش
تصویری از ظعون
تصویر ظعون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظنون
تصویر ظنون
ظن ها، گمان ها، حدس ها، جمع واژۀ ظن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظعن
تصویر ظعن
رفتن، کوچ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عون
تصویر عون
مساعدت، یاری، مساعد، مددکار، پشتیبان خادم
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نَ)
بنت مظعون بن حبیب بن وهب بن حذاقه. از زنان عمر بن الخطاب و مادر حفصه و عبدالله. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 425 و 493 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رعن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رعن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُسْ سا ءِ)
عثمان بن مظعون بن حبیب بن وهب. صحابی است، و پیش از رحلت رسول صلوات الله علیه درگذشته است. واژه ی صحابی نه تنها نشانی از همراهی فیزیکی با پیامبر است، بلکه بیانگر پیوندی معنوی و ایمانی نیز هست. صحابه افرادی بودند که درک عمیقی از پیام وحی داشتند و در ترویج آن نقش مستقیم ایفا کردند. این واژه از واژگان کلیدی تاریخ صدر اسلام محسوب می شود.
لغت نامه دهخدا
ابن مظعون الجمحی معروف به ابن مظعون. صحابی بدری و از شجعان صاحب رأی و تقدم و از طرف مادر برادر عثمان بن عفان بود. وی به سال 30 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن محمد سوف بن محمد لافی محمودی طرابلسی. وی مانند پدر خود از مجاهدان طرابلس غرب بشمار میرفت، و در برابر اشغالگران ایتالیایی مقاومت کرد و در راه مبارزۀ خود چندین بار به بلاد شام و مصر مهاجرت کردو سرانجام بسال 1366 هجری قمری در طرابلس غرب درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 280 و جهادالابطال شود
ابن محمد بن کندی، مکنی به ابومالک. وی یکی از یاران ابن اعرابی بود. از سلمه بن عاصم حدیث فراگرفت و صولی از وی نقل کرده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 99 شود
ابن عبدالله بن جعفر طیار. فرزند عبدالله بود از زینب بنت علی (ع). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 436 شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عانه، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به عانه شود، جمع واژۀ عوان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به عوان شود،
- ابوعون، خرما، (از اقرب الموارد) (آنندراج)،
-، نمک، چون در خوردن طعام از آن کمک میگیرند، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ وَ)
رفتن. کوچ کردن. از جائی به جائی شدن:
او نیفتد درگمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(ظُ عُ / ظُ)
جمع واژۀ ظعینه. رجوع به ظعینه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معونه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سخت و درشت از هر چیزی، بسیار جنبان، تاریکی شب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ وَن ن)
شترمرغ نر باریک گردن خردسر یا عام است. (منتهی الارب). اشترمرغ خردسر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ظُ / ظِ)
جمع واژۀ ظبه
لغت نامه دهخدا
سنّور وحشی است و به فارسی گربۀ دشتی نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
رونده و کوچ کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
مرد سست کم حیلت، زن ذات شرف که به جهت آن نکاح کنند، مرد بدگمان، چاه که ندانند آب دارد یانه، چاه کم آب، وام که ندانند گزارده شود یا نه، یعنی گیرنده بازدهد یا نی
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
جمع واژۀ ظن: و فرونهادن بار امل در مهب شکوک و منزل ظنون. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
یاری دهنده تر. مدددهنده تر. (یادداشت مؤلف) : اذا کان الحنطه قریب العهد بالطحن کان اسخن و اعون علی حبس البطن. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
رسن که بار و هودج به وی بندند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ظعین
تصویر ظعین
فرا رونده (کوچ کننده) رونده فرا پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظعان
تصویر ظعان
ریسمان بار، رسن کجاوه بند هودگ
فرهنگ لغت هوشیار
مرد بد گمان، مرد سست و ضعیف که نتوان بدو اعتماد کرد، جمع ظن گمان ها پنداشت ها. بد گمان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
میانه سال گردیدن زن، یاری و مددکاری، دستگیری و حمایت و اعانت، مساعدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظعن
تصویر ظعن
کوچ کردن و از جائی بجائی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظعن
تصویر ظعن
((ظَ))
رفتن، کوچ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظنون
تصویر ظنون
((ظَ))
مرد بدگمان، مرد سست و ضعیف که نتوان بدو اعتماد کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظنون
تصویر ظنون
((ظُ))
جمع ظن، گمان ها، پنداشت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عون
تصویر عون
((عُ))
یاری کردن، کمک کردن، یاری، مساعدت، یاور، پشتیبان، جمع اعوان
فرهنگ فارسی معین
کمک، نصر، یاری، یاوری، دستگیر، کمک رسان، مساعد، یار، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بددل، بدگمان، شکاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد