جدول جو
جدول جو

معنی طیطر - جستجوی لغت در جدول جو

طیطر
(طی طَ)
یرفاقه. لوره. غار اسکندرانی. رجوع به غار اسکندرانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طیر
تصویر طیر
پرواز کردن، پریدن، جمع طائر، طایر، پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیور
تصویر طیور
طایرها، پرواز کنندکان، پرندگان، فالها، جمع واژۀ طایر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیار
تصویر طیار
پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
فرهنگ فارسی عمید
(طَ رَ / طَ)
موضعی است به شام. (منتهی الارب). قریه ای است به وادی بطنان که همان وادی بزاعۀ نزدیک حلب باشد، و آن را طلطل نیز گویند، و طرطر در شعر امروءالقیس آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص 61)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
آب بسیار. طیسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به یونانی نوره است که بفارسی آهک گویند. (فهرست مخزن الادویه). طیطالوس
لغت نامه دهخدا
(طی طَ)
شادنج بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نوعی از مرغابی باشد، و طیتو نیز گفته اند، (برهان) (آنندراج)، مرغ آبی، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد،
رودکی،
و در حاشیۀ برهان چ معین آمده است: طیطو، طیطوی = تیتو، از سانسکریت ’تیتیبها’ (مرغی است)، این کلمه توسط برزویه مترجم کلیله و دمنه به پهلوی، وارد زبان مزبور شد و در فارسی بصورت تیتو درآمد، نوعی طیطوی، قطای بلندپا، سنگخوارک
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یو)
تیزرو، چالاک. یقال: هو طیورٌ فیورٌ، ای حدیدٌ سریعالفیئه. (منتهی الارب). ای سریعالتحول من امر الی آخر. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طیر. پرندگان. مرغان. جج طائر: الا آنک او را باد و دیو و پری و وحوش و طیور در فرمان بود و مرا نیست. (ترجمه طبری بلعمی).
بدام زلف تو گه آدمی و گاه ملک
گهی وحوش گرفتار و گه طیورانند.
حکیم حاذق (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حبهالخضراست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نظم و ترتیب، زینت، زیور (به جواهر آراسته). (دزی ج 2 ص 79)
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
لقب جعفر بن ابیطالب بن عبدالمطلب عم ّ حضرت پیغمبر صلواه الله و سلامه علیه، و علت این لقب آن است که چون در غزوۀ موته هر دو دست مبارک وی را کفار قطع کردند و وی درفش لشکر اسلام را همچنان با دو بازوی خویش برافراشته داشت پیغمبر اکرم فرمود: لقد ابدله الله بیدیه جناحان یطیر بهما فی الجنه فسمی الطیار. (سمعانی). وی را ذوالجناحین نیز خوانده اند. رجوع به جعفر بن ابیطالب شود
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
فرس ٌ طیارٌ، اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج)،
{{اسم}} پرنده. (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها (من الذریح) یسمی ’ازغلال’. (ابن البیطار) :
چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن از او طیار.
فرخی.
آراسته ای از شرف و جود همیشه
چون شاخ زطیار و چو افلاک ز سیار.
سنائی.
، زبانۀ ترازو. ترازوی راست (در نسخه ای از مهذب الاسماء خطی). ترازوئی است (در دو نسخۀ خطی دیگر از همان کتاب). قپان و به این معنی فارسی است. (منتخب اللغات) : اگر اساس جهانداری بر قاعده انصاف نهید و به طیار راستی ستانید و دهید کار شما هر روز طراوت تزاید پذیرد. (بدایع الازمان تاریخ سلاجقۀ کرمان).
عطای او از آن بگذشت کآن را
توان سختن بشاهین و به طیار.
فرخی.
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم.
خاقانی.
دین و دولت هر دوچون در کفۀ عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد.
سیدحسن غزنوی.
، نوعیست از کشتی. (مهذب الاسماء) :
چو رودهائی هر یک چنان کجا افتد
که گذشتن از او هر دو بازوی طیار.
فرخی.
اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم
و لا حمار و لا فی الشط طیار.
؟ (از یتیمه الدهر ثعالبی).
غوغا بدیوان رفتند ودوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ و القصص)،
{{صفت}} فراهم آورده. آماده. مهیا: تعابی، میل کردن یکی بجانب قومی و دیگری بجانب قومی دیگر، و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن دوطعامی طیار کرده باشند. (منتهی الارب). در غیاث اللغات و آنندراج آمده که: فارسیان لفظ طیار را مجازاً بمعنی مهیا و آماده و مستعد استعمال کنند و تحقیق آنست که این لفظ در اصل اصطلاح قوشچیان یعنی میرشکاران است که چون جانوران شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادۀ پرواز و شکاراندازی میشوند گویند این جانور طیارشد، چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ٔ مهیارا طیار گویند و به تاء فوقانی نوشتن فارسی بودن این لفظ محل تأمل است. از بهار عجم و چراغ هدایت و سراج. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤلف غیاث اللغات گوید: به معنی جلدرفتار و جهنده و مواج است، چنانکه در منتخب و صراح. پس بمعنی درست و مهیا مجاز باشد از معنی لغوی و تفصیلش در باب تای فوقانی نوشته ام. (غیاث اللغات). ملاطغرا خطاب بمحبوب:
چو طیار کردی خدنگ نگاه
به استادیت تیرگر شد گواه.
محمدسعید اشرف:
میپزد باز از هوای عشق او رنگ رخم
گرچه با زنجیرموج باده طیارش کنم.
(از آنندراج).
،
{{اسم}} تیار. بزرگترین نوعی از انجیر،
{{صفت}} مشهور و معروف در همه جا. و این اصطلاحی است مترادف سیار ولی در معنی اشد از سیر. عبدالواحد مراکشی در تاریخ خود که بهمت دزی در لیدن طبع و نشر گردیده گوید: و من شعره السیار بل الطیار قوله الخ،
{{اسم مصدر}} سیر در نهر یا در دریا بر ضد جریان آب. (دزی ج 2 ص 79)
لغت نامه دهخدا
طآطر، تآتر، نمایش، (از دزی ج 2 ص 76)، و رجوع به تآتر شود
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ)
فعل امر است جهت همسایگی بیت اﷲ الحرام و همیشگی بر آن. (منتهی الارب). امرٌ بمجاوره البیت الحرام و الدوام علیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
طوط، مرد درازبالا، احمق، نادان، گشن تیزشهوت، (منتهی الارب) (آنندراج)،
بعربی باشق است و خفاش را نیز نامند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ آ)
معرب تآتر. محلی که آثار درامی و غیره در آن نمایش داده شود
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
مرغ آبی است از اقسام اوز. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً تحریف طبطو مصحف طیطو است
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
غلیظ. ج، طباطره. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
ضوطر. ضیطار. مرد کلان جثه. فربه ناکس بزرگ سرین. (منتهی الارب). بزرگ شکم. بزرگ و فرومایه. (مهذب الاسماء) ، مرد شگرف بی خیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
بیطار. پچشک ستور. (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). رجوع به بیطار شود، درزی. (منتهی الارب). خیاط و درزی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طیر
تصویر طیر
پریدن، شتافتن، جمع طائر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیور
تصویر طیور
جمع طائر، پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
سیاخوت ک گونه ای مرغابی یلوه تیتو نوعی مرغابی، نوعی مرغ سنگخوار قسمی از قطا که بلند پاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطر
تصویر بیطر
بیطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاطر
تصویر طیاطر
تاتر، نمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیار
تصویر طیار
چست و چالاک، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیور
تصویر طیور
((طُ))
جمع طیر، پرندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیطو
تصویر طیطو
((طَ یْ))
نوعی مرغابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیار
تصویر طیار
((طَ یّ))
پرواز کننده، پرنده، چست و چالاک، تیزرو، ترازو، زبانه ترازو، نوعی کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیر
تصویر طیر
پریدن، جمع طایر، پرندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیور
تصویر طیور
پرندگان، ماکیان
فرهنگ واژه فارسی سره
پرندگان، پرنده ها، ماکیان، مرغان
فرهنگ واژه مترادف متضاد