پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مِثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
ابوالعباس احمد بن محمد بن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی) الطیان الشاعر بالعجمیه. وی اهل قریۀ شیخ بوده. بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ: مطایبه) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون بصنعت بنائی آشنا بود بدان پیشه اشتغال ورزید و گویند مناره ای که بر در جامع مدینه و جامع قریۀ شیخ برپاست از بناهای اوست. از ابورجاء محمد بن حمدویه الشیخی الهورقانی روایت دارد و ابوعلی الحسین بن علی البردعی السمرقندی نیز از وی روایت کرده است. (سمعانی). هدایت در مجمع الفصحاء آورده که: طیان حکیمی دانا و شاعری توانا و بلیغی تیززبان وفصیحی شیرین بیان بوده. از بم است که قلعه ای محکم است در حدود کرمان و ثغور سجستان. بهر صورت طیان را ژاژخا لقب کرده اند و ژاژ طیان مشهور است لکن معلوم نشدکه جهت آن چیست، همانا اعداء این لقب بر او بسته اندو خاطرش خسته. صاحب دیوان بوده اما به دست نمی آید. و از اشعارش نوشته شد: چو نیست روی سعادت گمان برم که مگر قضا مزاج زحل داد سعد کبری را چه گویم از غم گیتی که هرچه میگویم بسوزد آتش اندوه لفظ و معنی را من قصائده فی الشتائیه: روزی که بر زمین و که از سردی هوا بارد سحاب خردۀ کافور بیحساب. - انتهی: قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست. مسعودسعد. از نصرت و فتح مطلع و مخلص طیان و بدیع و مقطع و مبدا. مسعودسعد. رفیق و مونس من هزلهای طیانست حکایت خوش من خرزه نامۀ حکاک. سوزنی. خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای اگر بعهد منندی و در زمانۀ من مراستی ز میانشان همه برای و درای. سوزنی. زآنکه مقبول مصطفی نشود آنچه طیان ژاژخای آرد. انوری. ملک منطق الطیر طیار داند نه ژاژ مبتر که طیان نماید. خاقانی. صاحب مجمع الفصحاء او را بمی و کرمانی می گوید و از لقب ژاژخای که بدو میدهند تعجب می کند و جهت آن را نمیداند و اشعار بسیاری نیز از او نقل می کند. لکن در لغت نامۀ اسدی و لغت نامه های دیگر فردها و قطعه هائی که از او نقل میشود با اشعاری که صاحب مجمع الفصحاء از او نقل می کند شاید قریب سه چهار قرن فاصله را نشان میدهد یعنی طیان لغت نامه ها در طرز اداء با اقدم شعرای فارسی همزبان و همزمان می نماید و شعرهای مجمعمنتهی به اشعار اواخر دورۀ سلجوقی شبیه است و ژاژخای بودن او هم از همان فردها و قطعه های لغت نامه نیک آشکار است و شاید طیان مجمع الفصحاء طیان دیگریست یااشعار شاعری دیگر بنام طیان ضبط شده است. اینک تک بیت ها و قطعات او که از لغت نامۀ اسدی گردآوری شده است: در لغت کلابه: اگر بیند بخواب اندر قرابه زنی را بشکند میخ کلابه. (ص 457). در لغت ’کراسه’: ای عن فلان قال چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال دفتر است. (ص 489). در لغت ’خلاشمه’: ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید گوئی خلاشمه ست ز گردن برآمده. (ص 496). در لغت ’کوغاده’: ای بت خیز کیر آخر تا کی از کوغاده کی ؟ تا چو من صاحب نیابی سخت کیر و چاپلوس. (ص 508). در لغت ’غوشای’: یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای. (ص 516). در لغت ’سل’: دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق و بریان و سل ّ بوده کباب. (ص 334). در لغت ’آنین’: سبود و ساغر و آنین و غولین حصیر و جایروب وخیم و پالان. هم طیان گفت: دوغم ای دوست در آنین تو میخواهم ریخت تاکنم روغن از آن دوغ همی جنبانم. (ص 372). در لغت ’پینو’: شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو. (ص 407). در لغت ’کابیله’: خایگان تو چو کابیله شده ست رنگ او چون کون پاتیله شده ست. (ص 430). در لغت ’لکانه’: من شاعر حلیمم با کودکان سلیمم زیرا که جعل ایشان دوغست یا لکانه. هم طیان گوید: گر زآنکه لکانه ست آرزویت اینک بمیان ران من لکانه. (ص 432). در لغت ’خرفه’: کسی را کو تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه. (ص 452). در لغت ’لوش’: زن چو این بشنید شه خاموش بود کفشگر کانا و مردی لوش بود. (ص 213). در لغت ’لاش’: به لاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب حوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب. (ص 225). در لغت ’زوباغ’: زو باغ وقف کرده بر آن مرزت ... خر و منارۀ اسکندر. (ص 242). در لغت ’غاوشنگ’: مرد را نهمار خشم آمد از این غاوشنگی را بکف کردش گزین. (ص 268). در لغت ’پوک’: غله کردی به زیر پوک نهان چون برانند پوک بر سر تو (کذا). (ص 271). در لغت ’غساک’: از دهان تو همی آید غساک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. (ص 276). در لغت ’گوال’: بزرگان گنج سیم و زر گوالند تو از آزادگی مردم گوالی. (ص 327). در لغت ’سرهال’: بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم شب تاری بدشت اندر پی جرلاب خرکالم. (ص 331). در لغت ’بازخمید’: مردم نه ای آخر به چه میماند رویت چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند. (ص 120). در لغت ’کیفر’: شیر غاش است وبه پستان در جغرات شده ست چشم دارد که فروریزد در کیفر تو. (ص 131). در لغت ’تندر’ و ’تندر’: خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. (ص 138). در لغت ’کاوکلور’: ور تو دو دانگ نداری که دهی رو مدارا کن با کاوکلور. (ص 164). در لغت ’ دانشگر’: چو دانشگر این قولها بشنود پس آنگه زمانی فروآرمد. (ص 166). در لغت ’فوز’: شبان تاری بیمار چاکر از غم عشق گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد. (ص 187). در لغت ’موز’: موز مکّی اگرچه دارد نام نکنندش چو شکّر اندر جام. (ص 188). در لغت ’خراس’: خراس و آخر و خنبه ببردند نبود از چنگشان بس چیز پنهان. (ص 198). در لغت ’فلخ’: مرا زندگانی بدینجای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. (ص 83). در لغت ’فلغند’: تا نکردی خاک را با آب تر چون نهی فلغند بر دیوار بر. (ص 95). درلغت ’شتاوند’: جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و به کاخ و به ستاوند. (ص 99). در لغت ’لاند’: با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند. (ص 102). در لغت ’نهازید’: لبت گوئی که نیم کفته کل است می و نوش اندر او نهفتستی زلف گوئی ز لب نهازیده ست بگله سوی چشم رفتستی. (ص 105). در لغت ’فلخود’: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخیده. (ص 106). در لغت ’فخمید’: جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیدمی پنبه برچیدمی. (ص 119). ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای کنجدین منی. (ص 7). در لغت ’کتب’: زمانه کرد مرا مبتلی بگردش او گهی بنای گلونه گهی بپای کنب. (ص 31). در لغت ’جبغوت’: چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیر دوشی زو به روزی یک سبوی. (ص 42). در لغت ’جبغوت’: غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم براش بیاگنده بود چون جبغوت. (ص 50). در لغت ’تلاج’: شب بیامد در برم دربان باج در بجنبانید با بانگ و تلاج. (ص 54). در لغت ’کلج’: صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند. (ص 61). در لغت ’لخج’: بینی آن زلفین او چون چنبر بالان نجم گر بلخج اندر زنی ایدون بود چون آبنوس. (ص 61). در لغت ’لنج’: کسی را کو تو بینی درد کولنج به کافش پشت و زو سرگین برون لنج. (ص 64). در لغت ’نخج’: دست و کف ّ پای پیران پرکلخج ریش پیران زرد از بس دود نخج. (ص 70). از غایت احسان تو بر هر ذاتی بر جان تو صدهزار جان میلرزد در حالت بیماری ممدوح خود عرض کرده: گر تیغ تو یک دم از میان برخیزد عصمت همه را ز خانمان برخیزد از بستر غم که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ورنه جهان برخیزد. (از مجمع الفصحاء ج 1 صص 338- 339). میرزا محمدخان قزوینی در ضمن تعلیقاتی که بر ج 1 لباب الالباب نوشته گوید: طیان شاعری است از متقدمین و در السنۀ شعراء معروفست به ’ژاژخای’، خود گوید: شعر ژاژ ازدهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو. انوری گوید: طبع حسان مصطفائی کو تاثناهای غمزدای آرد زآنکه مقبول مصطفی نشود آنچه طیان ژاژخای آرد. (از لباب الالباب ج 1 ص 305). اینک برخی از اشعار دیگر طیان که بتفاریق در لغتنامۀ اسدی و فرهنگهای دیگر درج است در ذیل ثبت میگردد: در کلمه ’کبیتا’: شمس دنیا تو فخر و زین منی فخر دنیا تو شمس دین منی ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای گندمین منی. (لغتنامۀ اسدی ص 7). سرورا یک سخن اصغا کن و انصاف بده خود روا نیست کز انصاف کسی درگذرد هر دم از بنده برنجی که هجا میگوئی ور مدیحی بتو آورد عطائی نبرد شاعری گرسنه در کنج سرائی خالی از تو آزرده اگر گه نخورد پس چه خورد. الاغ خواسته: صاحبا هر لحظه گردون مینهد از حوادث بر دلم صد گونه داغ پیش لعب این سپهر نیلگون کار من بگذشته از بازی و لاغ در میان زمرۀ رذلم چنانک بازنشناسند طوطی از کلاغ خود تو دانی تنگ زندانی بود بلبل خوش نغمه را مأوای زاغ هم مگر زین قوم برهاند مرا ذات معطی ّ تو از یک سر الاغ. در اظهار ارادت و اشتیاق: نیست در حیز امکان که توان دادن شرح اشتیاقی که بدیدار همایون دارم چون بگویم بزبان قلم سرگردان که دل از غیبت جانکاه شما چون دارم در دل و دیده گواه است خدایم که همه آرزومندی آن غرّۀ میمون دارم. بجهت بیماری سلطان: از بیم تکسرت جهان میلرزد از لفظ ملالتت زبان میلرزد. جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم کارخود ساز که اینجا دو سه روزی است مقام. هستم چو باد سرسبک آری غریب نیست خاشاک اگر بساحل عمان همی برم مینا نثار معدن فیروزه میکنم بسد بنزد کان بدخشان همی برم. به وقت صبح که خورشید چرخ آینه فام همی زدود ز روی زمانه زنگ ظلام سپاه زنگ هزیمت گرفت از عالم چو شاه روم برافراخت از افق اعلام پدید شد ز شب تیره روشنائی صبح چو گل ز غنچۀ تیغ از نیام و مه ز غمام به نیم حملۀ خورشید بر رواق سپهر اثر نماند تو گفتی ز هستی اجرام بزیر پردۀ کحلی که نام او فلک است نهان شدند همه لعبتان سیم اندام. مرصع است درخت و معطر است چمن بسعی ابر بهاری و باد فروردین ز بس شکوفۀ لعبت نهاد پنداری که هست عرصۀ بستان نگار خانه چین. بخت برگشت از من سرگشته تا محروم ماند روی من از ساحت آن حضرت گردون پناه لحظه ای خالی نبودم هرگز از اندوه و غم ساعتی فارغ نگشتم هرگز از فریاد و آه. در عذر ممدوحی که بعد از مدیح گفتن او را هجو گفته و او رنجیده: دمبدم باشد ز رنگ و بوی او میخواره را لاله و گل در جبین و مشک و عنبر در مشام فاش گردد سرّها از لوح محفوظ ار فتد پرتو برق و صفای او درین فیروزه جام چون وصال یار جان بخش و چو رویش دلفریب چون جواب یار تلخ و چون لبش یاقوت فام شادی طبع جوان و دافع اندوه پیر آفت مال کرام و مایۀ جود لئام در نصیحت و حکمت و موعظت گوید: ای بغفلت گذرانیده همه عمر عزیز تا چه کردی و چه داری عملت کو و کدام توشۀ آخرتت چیست درین راه دراز که تو را موی سفید از اجل آورد پیام وای اگر پرده برافتد که ز بس خجلت و شرم همه بر جای عرق خون دل آید ز مسام دل بر این گنبد خونخوارۀ گردنده منه که بسی همچو تو دیده ست و ببیند ایام آفرینندۀ خود را تو اگر بشناسی طی شود در نظر همتت این سبز خیام کام جان از شکر معرفتش شیرین کن تا تو را زهر اجل شهد نماید در کام میتوانی که فرشته شوی از علم و عمل لیکن از همت دون ساخته ای با دد و دام چون شوی همدم حوران بهشتی که تو را همه در آب و گیاهست نظر چون انعام. ایمن شود زمانه ز بدخواه شوربخت خالی شود زمین ز بداندیش خاکسار. فی اللغز: چیست آن اختر رخشان رخ روشن دیدار که بجزدر شب تاریک نباشد بیدار طرفه مرغیست که هم ساکن و هم سیار است باز روشن تن و سیمین دم و زرین منقار عاشق آساست از آنروی که سوزی دارد لیک جان بخش بود بوسۀ او چون لب یار همچو مرغیست که در دام طپیدن گیرد قصد بالا کند و بسته دو پایش ناچار گلی از باغ خلیل است و به یک دم چو مسیح مرده را زنده کند لعل لبش دیگر بار افعیی در گلویش کژدم پیچان پیچان در دهانش ملخ سرخ و ملخ افعی خوار گرچه نار است بگلنار همی ماند راست دیده ای میوه که هم نار بود هم گلنار. چو نیم دایره از زرّ ناب پیدا شد هلال عید همایون ز گنبد ازرق بعکس آنکه نماید ز جام بادۀ لعل نمود ساغر ماه نو از میان شفق. آن زمان کز دوست پیغام آورد باد صبا خاک در چشم غم افکن زآب آتش رنگ جام باده ای خور کز فروغ او توان دیدن بشب خون مرطوب از عروق و مغز محرور از عظام آسمان را از فروغ قصر مرفوعت مدار اختران را در حریم صحن میمونت مسیر از تماثیل تو نقاش طبیعت منفعل وز تصاویر تو گردون ثوابت با نفیر دور نبود کز خجالت با علوّ سده ات روی چرخ لاژوردی زرد گردد چون زریر پرعجایب چون سپهری پربدایع چون بهشت بلکه باشد این و آن با نسبت قصرت قصیر آن هوای معتدل داری که هستی جاودان چون بهشت ایمن ز سردی ّ دی و گرمی ّ تیر. حله باف بوستان شد باد نوروزی دگر باغ ازو جنت صفت گشت وجهان دوزخ اثر کسوت زربفت پوشیده ست پنداری چمن پرنیان سبز گسترده ست گوئی بر شمر نقشبندی میکند در بوستان ابر بهار عطرسائی میکند در گلستان باد سحر گه نسیم مشکبو از دشت میبارد عبیر گه سحاب نیلگون بر خاک میریزد گهر. روزی سه چار اگر بضرورت مشوش است احوال روزگار نه بر وفق اختیار چندان بود ولی که ضمیر خدایگان حاصل کند فراغت کلی ز گیر و دار گردد ز دشمنان شکم خاک ممتلی گیرد زمین ز خون عدو رنگ لاله زار. حرباصفت ز غایت سرما شود بجان خفاش روزگار طلبکارآفتاب خواهد که چون سمندر زآتش وطن کند مرغابی آن زمان که بود در میان آب. امید مهر و وفا از زمانه عین خطاست از آنکه عادت گیتی همیشه جور و جفاست مباش غره بدین روزگار مردفریب چو کار و بار جهان آگهی که جمله هباست کدام گل بشکفت از چمن که تازه بماند کدام ماه منور تمام شد که نکاست اطراف باغ گشت ز آثار نامیه مینای لعل پرور و دیبای زرنگار بیجاده گون همی شود از لاله بوستان پیروزه رنگ گردد از سبزه جویبار شنگرف ریختند تو گوئی به گلستان زنگار بیختند تو گوئی بمرغزار نسرین ز سیم خام بپوشید پیرهن گلبن ز زرّ پخته برآورد گوشوار تا باغ برگرفت سر طبلۀ حلی بگشاد باد صبح در نافۀ تتار. ای چو گردون سقف تو در شکل و هیأت مستدیر چشم گردونت نخواهد دید در عالم نظیر قبه ٔافلاک نزد طارمت نامرتفع روضۀ فردوس نزد ساحتت نادلپذیر
ابوالعباس احمد بن محمد بن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی) الطیان الشاعر بالعجمیه. وی اهل قریۀ شیخ بوده. بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ: مطایبه) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون بصنعت بنائی آشنا بود بدان پیشه اشتغال ورزید و گویند مناره ای که بر در جامع مدینه و جامع قریۀ شیخ برپاست از بناهای اوست. از ابورجاء محمد بن حمدویه الشیخی الهورقانی روایت دارد و ابوعلی الحسین بن علی البردعی السمرقندی نیز از وی روایت کرده است. (سمعانی). هدایت در مجمع الفصحاء آورده که: طیان حکیمی دانا و شاعری توانا و بلیغی تیززبان وفصیحی شیرین بیان بوده. از بم است که قلعه ای محکم است در حدود کرمان و ثغور سجستان. بهر صورت طیان را ژاژخا لقب کرده اند و ژاژ طیان مشهور است لکن معلوم نشدکه جهت آن چیست، همانا اعداء این لقب بر او بسته اندو خاطرش خسته. صاحب دیوان بوده اما به دست نمی آید. و از اشعارش نوشته شد: چو نیست روی سعادت گمان برم که مگر قضا مزاج زحل داد سعد کبری را چه گویم از غم گیتی که هرچه میگویم بسوزد آتش اندوه لفظ و معنی را من قصائده فی الشتائیه: روزی که بر زمین و کُه از سردی هوا بارد سحاب خُردۀ کافور بیحساب. - انتهی: قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست. مسعودسعد. از نصرت و فتح مطلع و مخلص طیان و بدیع و مقطع و مبدا. مسعودسعد. رفیق و مونس من هزلهای طیانست حکایت خوش من خرزه نامۀ حکاک. سوزنی. خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای اگر بعهد منندی و در زمانۀ من مراستی ز میانْشان همه برای و درای. سوزنی. زآنکه مقبول مصطفی نشود آنچه طیان ژاژخای آرد. انوری. ملک منطق الطیر طیار داند نه ژاژ مبتر که طیان نماید. خاقانی. صاحب مجمع الفصحاء او را بمی و کرمانی می گوید و از لقب ژاژخای که بدو میدهند تعجب می کند و جهت آن را نمیداند و اشعار بسیاری نیز از او نقل می کند. لکن در لغت نامۀ اسدی و لغت نامه های دیگر فردها و قطعه هائی که از او نقل میشود با اشعاری که صاحب مجمع الفصحاء از او نقل می کند شاید قریب سه چهار قرن فاصله را نشان میدهد یعنی طیان لغت نامه ها در طرز اداء با اقدم شعرای فارسی همزبان و همزمان می نماید و شعرهای مجمعمنتهی به اشعار اواخر دورۀ سلجوقی شبیه است و ژاژخای بودن او هم از همان فردها و قطعه های لغت نامه نیک آشکار است و شاید طیان مجمع الفصحاء طیان دیگریست یااشعار شاعری دیگر بنام طیان ضبط شده است. اینک تک بیت ها و قطعات او که از لغت نامۀ اسدی گردآوری شده است: در لغت کلابه: اگر بیند بخواب اندر قرابه زنی را بشکند میخ کلابه. (ص 457). در لغت ’کراسه’: ای عن فلان قال چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال دفتر است. (ص 489). در لغت ’خلاشمه’: ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید گوئی خلاشمه ست ز گردن برآمده. (ص 496). در لغت ’کوغاده’: ای بت خیز کیر آخر تا کی از کوغاده کی ؟ تا چو من صاحب نیابی سخت کیر و چاپلوس. (ص 508). در لغت ’غوشای’: یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم یکی ز دشت به نیمه همی چِنَد غوشای. (ص 516). در لغت ’سل’: دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق و بریان و سل ّ بوده کباب. (ص 334). در لغت ’آنین’: سبود و ساغر و آنین و غولین حصیر و جایروب وخیم و پالان. هم طیان گفت: دوغم ای دوست در آنین تو میخواهم ریخت تاکنم روغن از آن دوغ همی جنبانم. (ص 372). در لغت ’پینو’: شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو. (ص 407). در لغت ’کابیله’: خایگان تو چو کابیله شده ست رنگ او چون کون پاتیله شده ست. (ص 430). در لغت ’لکانه’: من شاعر حلیمم با کودکان سلیمم زیرا که جعل ایشان دوغست یا لکانه. هم طیان گوید: گر زآنکه لکانه ست آرزویت اینک بمیان ْ ران من لکانه. (ص 432). در لغت ’خرفه’: کسی را کو تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه. (ص 452). در لغت ’لوش’: زن چو این بشنید شه خاموش بود کفشگر کانا و مردی لوش بود. (ص 213). در لغت ’لاش’: به لاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب حوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب. (ص 225). در لغت ’زوباغ’: زو باغ وقف کرده بر آن مُرزت ... خر و منارۀ اسکندر. (ص 242). در لغت ’غاوشنگ’: مرد را نهمار خشم آمد از این غاوشنگی را بکف کردش گزین. (ص 268). در لغت ’پوک’: غله کردی به زیر پوک نهان چون برانند پوک بر سر تو (کذا). (ص 271). در لغت ’غساک’: از دهان تو همی آید غساک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. (ص 276). در لغت ’گوال’: بزرگان گنج سیم و زر گوالند تو از آزادگی مردم گوالی. (ص 327). در لغت ’سرهال’: بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم شب تاری بدشت اندر پی جرلاب خرکالم. (ص 331). در لغت ’بازخمید’: مردم نه ای آخر به چه میماند رویت چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند. (ص 120). در لغت ’کیفر’: شیر غاش است وبه پستان در جغرات شده ست چشم دارد که فروریزد در کیفر تو. (ص 131). در لغت ’تندُر’ و ’تندَر’: خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. (ص 138). در لغت ’کاوکلور’: ور تو دو دانگ نداری که دهی رو مدارا کن با کاوکلور. (ص 164). در لغت ’ دانشگر’: چو دانشگر این قولها بشنود پس آنگه زمانی فروآرمد. (ص 166). در لغت ’فوز’: شبان تاری بیمار چاکر از غم عشق گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد. (ص 187). در لغت ’موز’: موز مکّی اگرچه دارد نام نکنندش چو شکّر اندر جام. (ص 188). در لغت ’خراس’: خراس و آخر و خنبه ببردند نبود از چنگشان بس چیز پنهان. (ص 198). در لغت ’فلخ’: مرا زندگانی بدینجای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. (ص 83). در لغت ’فلغند’: تا نکردی خاک را با آب تر چون نهی فلغند بر دیوار بر. (ص 95). درلغت ’شتاوند’: جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و به کاخ و به ستاوند. (ص 99). در لغت ’لاند’: با دفتر اشعار بَرِ خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند. (ص 102). در لغت ’نُهازید’: لَبْت گوئی که نیم کفته کل است می و نوش اندر او نهفتستی زلف گوئی ز لب نُهازیده ست بگله سوی چشم رفتستی. (ص 105). در لغت ’فلخود’: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخیده. (ص 106). در لغت ’فخمید’: جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیدمی پنبه برچیدمی. (ص 119). ور همه زندگان ترینه شوند تو کُبیتای کُنجدین منی. (ص 7). در لغت ’کتب’: زمانه کرد مرا مبتلی بگردش او گهی بنای گلونه گهی بپای کنب. (ص 31). در لغت ’جبغوت’: چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیر دوشی زو به روزی یک سبوی. (ص 42). در لغت ’جبغوت’: غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم براش بیاگنده بود چون جبغوت. (ص 50). در لغت ’تلاج’: شب بیامد در برم دربان باج در بجنبانید با بانگ و تلاج. (ص 54). در لغت ’کلج’: صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند. (ص 61). در لغت ’لخج’: بینی آن زلفین او چون چنبر بالان نجم گر بلخج اندر زنی ایدون بود چون آبنوس. (ص 61). در لغت ’لنج’: کسی را کو تو بینی درد کولنج به کافش پُشت و زو سرگین برون لِنج. (ص 64). در لغت ’نخج’: دست و کف ّ پای پیران پرکلخج ریش پیران زرد از بس دود نخج. (ص 70). از غایت احسان تو بر هر ذاتی بر جان تو صدهزار جان میلرزد در حالت بیماری ممدوح خود عرض کرده: گر تیغ تو یک دم از میان برخیزد عصمت همه را ز خانمان برخیزد از بستر غم که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ورنه جهان برخیزد. (از مجمع الفصحاء ج 1 صص 338- 339). میرزا محمدخان قزوینی در ضمن تعلیقاتی که بر ج 1 لباب الالباب نوشته گوید: طیان شاعری است از متقدمین و در السنۀ شعراء معروفست به ’ژاژخای’، خود گوید: شعر ژاژ ازدهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو. انوری گوید: طبع حسان مصطفائی کو تاثناهای غمزدای آرد زآنکه مقبول مصطفی نشود آنچه طیان ژاژخای آرد. (از لباب الالباب ج 1 ص 305). اینک برخی از اشعار دیگر طیان که بتفاریق در لغتنامۀ اسدی و فرهنگهای دیگر درج است در ذیل ثبت میگردد: در کلمه ’کُبیتا’: شمس دنیا تو فخر و زین منی فخر دنیا تو شمس دین منی ور همه زندگان ترینه شوند تو کبیتای گندمین منی. (لغتنامۀ اسدی ص 7). سرورا یک سخن اصغا کن و انصاف بده خود روا نیست کز انصاف کسی درگذرد هر دم از بنده برنجی که هجا میگوئی ور مدیحی بتو آورد عطائی نبرد شاعری گرسنه در کُنج سرائی خالی از تو آزرده اگر گُه نخورد پس چه خورد. اُلاغ خواسته: صاحبا هر لحظه گردون مینهد از حوادث بر دلم صد گونه داغ پیش لعب این سپهر نیلگون کار من بگذشته از بازی و لاغ در میان زُمرۀ رذلم چنانک بازنشناسند طوطی از کلاغ خود تو دانی تنگ زندانی بود بلبل خوش نغمه را مأوای زاغ هم مگر زین قوم بِرْهاند مرا ذات مُعطی ّ تو از یک سر الاغ. در اظهار ارادت و اشتیاق: نیست در حیز امکان که توان دادن شرح اشتیاقی که بدیدار همایون دارم چون بگویم بزبان قلم سرگردان که دل از غیبت جانکاه شما چون دارم در دل و دیده گواه است خدایم که همه آرزومندی آن غُرّۀ میمون دارم. بجهت بیماری سلطان: از بیم تکسرت جهان میلرزد از لفظ ملالتت زبان میلرزد. جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم کارخود ساز که اینجا دو سه روزی است مقام. هستم چو باد سرسبک آری غریب نیست خاشاک اگر بساحل عمان همی برم مینا نثار معدن فیروزه میکنم بسد بنزد کان بدخشان همی برم. به وقت صبح که خورشید چرخ آینه فام همی زدود ز روی زمانه زنگ ظلام سپاه زنگ هزیمت گرفت از عالم چو شاه روم برافراخت از افق اعلام پدید شد ز شب تیره روشنائی صبح چو گل ز غنچۀ تیغ از نیام و مه ز غمام به نیم حملۀ خورشید بر رواق سپهر اثر نماند تو گفتی ز هستی اجرام بزیر پردۀ کحلی که نام او فلک است نهان شدند همه لعبتان سیم اندام. مرصع است درخت و معطر است چمن بسعی ابر بهاری و باد فروردین ز بس شکوفۀ لعبت نهاد پنداری که هست عرصۀ بستان نگار خانه چین. بخت برگشت از من سرگشته تا محروم ماند روی من از ساحت آن حضرت گردون پناه لحظه ای خالی نبودم هرگز از اندوه و غم ساعتی فارغ نگشتم هرگز از فریاد و آه. در عذر ممدوحی که بعد از مدیح گفتن او را هجو گفته و او رنجیده: دمبدم باشد ز رنگ و بوی او میخواره را لاله و گل در جبین و مشک و عنبر در مشام فاش گردد سرّها از لوح محفوظ ار فتد پرتو برق و صفای او درین فیروزه جام چون وصال یار جان بخش و چو رویش دلفریب چون جواب یار تلخ و چون لبش یاقوت فام شادی طبع جوان و دافع اندوه پیر آفت مال کرام و مایۀ جود لئام در نصیحت و حکمت و موعظت گوید: ای بغفلت گذرانیده همه عمر عزیز تا چه کردی و چه داری عملت کو و کدام توشۀ آخرتت چیست درین راه دراز که تو را موی سفید از اجل آورد پیام وای اگر پرده برافتد که ز بس خجلت و شرم همه بر جای عرق خون دل آید ز مسام دل بر این گنبد خونخوارۀ گردنده منه که بسی همچو تو دیده ست و ببیند ایام آفرینندۀ خود را تو اگر بشناسی طی شود در نظر همتت این سبز خیام کام جان از شکر معرفتش شیرین کن تا تو را زهر اجل شهد نماید در کام میتوانی که فرشته شوی از علم و عمل لیکن از همت دون ساخته ای با دد و دام چون شوی همدم حوران بهشتی که تو را همه در آب و گیاهست نظر چون انعام. ایمن شود زمانه ز بدخواه شوربخت خالی شود زمین ز بداندیش خاکسار. فی اللغز: چیست آن اختر رخشان رخ روشن دیدار که بجزدر شب تاریک نباشد بیدار طرفه مرغیست که هم ساکن و هم سیار است باز روشن تن و سیمین دم و زرین منقار عاشق آساست از آنروی که سوزی دارد لیک جان بخش بود بوسۀ او چون لب یار همچو مرغیست که در دام طپیدن گیرد قصد بالا کند و بسته دو پایش ناچار گلی از باغ خلیل است و به یک دم چو مسیح مرده را زنده کند لعل لبش دیگر بار افعیی در گلویش کژدم پیچان پیچان در دهانش ملخ سرخ و ملخ افعی خوار گرچه نار است بگلنار همی ماند راست دیده ای میوه که هم نار بود هم گلنار. چو نیم دایره از زرّ ناب پیدا شد هلال عید همایون ز گُنبد ازرق بعکس آنکه نماید ز جام بادۀ لعل نمود ساغر ماه نو از میان شفق. آن زمان کز دوست پیغام آورد باد صبا خاک در چشم غم افکن زآب آتش رنگ جام باده ای خور کز فروغ او توان دیدن بشب خون مرطوب از عروق و مغز محرور از عظام آسمان را از فروغ قصر مرفوعت مدار اختران را در حریم صحن میمونت مسیر از تماثیل تو نقاش طبیعت منفعل وز تصاویر تو گردون ثوابت با نفیر دور نبود کز خجالت با عُلوّ سده ات روی چرخ لاژوردی زرد گردد چون زریر پُرعجایب چون سپهری پربدایع چون بهشت بلکه باشد این و آن با نسبت قصرت قصیر آن هوای معتدل داری که هستی جاودان چون بهشت ایمن ز سردی ّ دی و گرمی ّ تیر. حُله باف بوستان شد باد نوروزی دگر باغ ازو جنت صفت گشت وجهان دوزخ اثر کسوت زربفت پوشیده ست پنداری چمن پرنیان سبز گسترده ست گوئی بر شمر نقشبندی میکند در بوستان ابر بهار عطرسائی میکند در گُلستان باد سحر گَه نسیم مشکبو از دشت میبارد عبیر گه سحاب نیلگون بر خاک میریزد گهر. روزی سه چار اگر بضرورت مشوش است احوال روزگار نه بر وفق اختیار چندان بود ولی که ضمیر خدایگان حاصل کند فراغت کلی ز گیر و دار گردد ز دشمنان شکم خاک ممتلی گیرد زمین ز خون عدو رنگ لاله زار. حرباصفت ز غایت سرما شود بجان خفاش روزگار طلبکارآفتاب خواهد که چون سمندر زآتش وطن کند مرغابی آن زمان که بود در میان آب. امید مهر و وفا از زمانه عین خطاست از آنکه عادت گیتی همیشه جور و جفاست مباش غره بدین روزگار مردفریب چو کار و بار جهان آگهی که جمله هباست کدام گل بشکفت از چمن که تازه بماند کدام ماه منور تمام شد که نکاست اطراف باغ گشت ز آثار نامیه مینای لعل پرور و دیبای زرنگار بیجاده گون همی شود از لاله بوستان پیروزه رنگ گردد از سبزه جویبار شنگرف ریختند تو گوئی به گلستان زنگار بیختند تو گوئی بمرغزار نسرین ز سیم خام بپوشید پیرهن گلبن ز زرّ پخته برآورد گوشوار تا باغ برگرفت سر طبلۀ حلی بگشاد باد صبح در نافۀ تتار. ای چو گردون سقف تو در شکل و هیأت مستدیر چشم گردونت نخواهد دید در عالم نظیر قبه ٔافلاک نزد طارمت نامرتفع روضۀ فردوس نزد ساحتت نادلپذیر
لقب جعفر بن ابیطالب بن عبدالمطلب عم ّ حضرت پیغمبر صلواه الله و سلامه علیه، و علت این لقب آن است که چون در غزوۀ موته هر دو دست مبارک وی را کفار قطع کردند و وی درفش لشکر اسلام را همچنان با دو بازوی خویش برافراشته داشت پیغمبر اکرم فرمود: لقد ابدله الله بیدیه جناحان یطیر بهما فی الجنه فسمی الطیار. (سمعانی). وی را ذوالجناحین نیز خوانده اند. رجوع به جعفر بن ابیطالب شود
لقب جعفر بن ابیطالب بن عبدالمطلب عم ّ حضرت پیغمبر صلواه الله و سلامه علیه، و علت این لقب آن است که چون در غزوۀ موته هر دو دست مبارک وی را کُفار قطع کردند و وی درفش لشکر اسلام را همچنان با دو بازوی خویش برافراشته داشت پیغمبر اکرم فرمود: لقد ابدله الله بیدیه جناحان یطیر بهما فی الجنه فسمی الطیار. (سمعانی). وی را ذوالجناحین نیز خوانده اند. رجوع به جعفر بن ابیطالب شود
فرس ٌ طیارٌ، اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج)، {{اسم}} پرنده. (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها (من الذریح) یسمی ’ازغلال’. (ابن البیطار) : چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن از او طیار. فرخی. آراسته ای از شرف و جود همیشه چون شاخ زطیار و چو افلاک ز سیار. سنائی. ، زبانۀ ترازو. ترازوی راست (در نسخه ای از مهذب الاسماء خطی). ترازوئی است (در دو نسخۀ خطی دیگر از همان کتاب). قپان و به این معنی فارسی است. (منتخب اللغات) : اگر اساس جهانداری بر قاعده انصاف نهید و به طیار راستی ستانید و دهید کار شما هر روز طراوت تزاید پذیرد. (بدایع الازمان تاریخ سلاجقۀ کرمان). عطای او از آن بگذشت کآن را توان سختن بشاهین و به طیار. فرخی. طرار بریده سر چو طیار آویخته بیزبان ببینم. خاقانی. دین و دولت هر دوچون در کفۀ عدلش نشست کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد. سیدحسن غزنوی. ، نوعیست از کشتی. (مهذب الاسماء) : چو رودهائی هر یک چنان کجا افتد که گذشتن از او هر دو بازوی طیار. فرخی. اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم و لا حمار و لا فی الشط طیار. ؟ (از یتیمه الدهر ثعالبی). غوغا بدیوان رفتند ودوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ و القصص)، {{صفت}} فراهم آورده. آماده. مهیا: تعابی، میل کردن یکی بجانب قومی و دیگری بجانب قومی دیگر، و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن دوطعامی طیار کرده باشند. (منتهی الارب). در غیاث اللغات و آنندراج آمده که: فارسیان لفظ طیار را مجازاً بمعنی مهیا و آماده و مستعد استعمال کنند و تحقیق آنست که این لفظ در اصل اصطلاح قوشچیان یعنی میرشکاران است که چون جانوران شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادۀ پرواز و شکاراندازی میشوند گویند این جانور طیارشد، چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ٔ مهیارا طیار گویند و به تاء فوقانی نوشتن فارسی بودن این لفظ محل تأمل است. از بهار عجم و چراغ هدایت و سراج. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤلف غیاث اللغات گوید: به معنی جلدرفتار و جهنده و مواج است، چنانکه در منتخب و صراح. پس بمعنی درست و مهیا مجاز باشد از معنی لغوی و تفصیلش در باب تای فوقانی نوشته ام. (غیاث اللغات). ملاطغرا خطاب بمحبوب: چو طیار کردی خدنگ نگاه به استادیت تیرگر شد گواه. محمدسعید اشرف: میپزد باز از هوای عشق او رنگ رخم گرچه با زنجیرموج باده طیارش کنم. (از آنندراج). ، {{اسم}} تیار. بزرگترین نوعی از انجیر، {{صفت}} مشهور و معروف در همه جا. و این اصطلاحی است مترادف سیار ولی در معنی اشد از سیر. عبدالواحد مراکشی در تاریخ خود که بهمت دزی در لیدن طبع و نشر گردیده گوید: و من شعره السیار بل الطیار قوله الخ، {{اسم مصدر}} سیر در نهر یا در دریا بر ضد جریان آب. (دزی ج 2 ص 79)
فرس ٌ طیارٌ، اسب تیزخاطر. اسب چست و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج)، {{اِسم}} پرنده. (مهذب الاسماء). و النوع الطیارات منها (من الذریح) یسمی ’ازغلال’. (ابن البیطار) : چو مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن از او طیار. فرخی. آراسته ای از شرف و جود همیشه چون شاخ زطیار و چو افلاک ز سیار. سنائی. ، زبانۀ ترازو. ترازوی راست (در نسخه ای از مهذب الاسماء خطی). ترازوئی است (در دو نسخۀ خطی دیگر از همان کتاب). قپان و به این معنی فارسی است. (منتخب اللغات) : اگر اساس جهانداری بر قاعده انصاف نهید و به طیار راستی ستانید و دهید کار شما هر روز طراوت تزاید پذیرد. (بدایع الازمان تاریخ سلاجقۀ کرمان). عطای او از آن بگذشت کآن را توان سختن بشاهین و به طیار. فرخی. طرار بریده سر چو طیار آویخته بیزبان ببینم. خاقانی. دین و دولت هر دوچون در کفۀ عدلش نشست کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد. سیدحسن غزنوی. ، نوعیست از کشتی. (مهذب الاسماء) : چو رودهائی هر یک چنان کجا افتد که گذشتن از او هر دو بازوی طیار. فرخی. اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم و لا حمار و لا فی الشط طیار. ؟ (از یتیمه الدهر ثعالبی). غوغا بدیوان رفتند ودوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ و القصص)، {{صِفَت}} فراهم آورده. آماده. مهیا: تعابی، میل کردن یکی بجانب قومی و دیگری بجانب قومی دیگر، و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن دوطعامی طیار کرده باشند. (منتهی الارب). در غیاث اللغات و آنندراج آمده که: فارسیان لفظ طیار را مجازاً بمعنی مهیا و آماده و مستعد استعمال کنند و تحقیق آنست که این لفظ در اصل اصطلاح قوشچیان یعنی میرشکاران است که چون جانوران شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادۀ پرواز و شکاراندازی میشوند گویند این جانور طیارشد، چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ٔ مهیارا طیار گویند و به تاء فوقانی نوشتن فارسی بودن این لفظ محل تأمل است. از بهار عجم و چراغ هدایت و سراج. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤلف غیاث اللغات گوید: به معنی جلدرفتار و جهنده و مواج است، چنانکه در منتخب و صراح. پس بمعنی درست و مهیا مجاز باشد از معنی لغوی و تفصیلش در باب تای فوقانی نوشته ام. (غیاث اللغات). ملاطغرا خطاب بمحبوب: چو طیار کردی خدنگ نگاه به استادیت تیرگر شد گواه. محمدسعید اشرف: میپزد باز از هوای عشق او رنگ رخم گرچه با زنجیرموج باده طیارش کنم. (از آنندراج). ، {{اِسم}} تیار. بزرگترین نوعی از انجیر، {{صِفَت}} مشهور و معروف در همه جا. و این اصطلاحی است مترادف سیار ولی در معنی اشد از سیر. عبدالواحد مراکشی در تاریخ خود که بهمت دزی در لیدن طبع و نشر گردیده گوید: و من شعره السیار بل الطیار قوله الخ، {{اِسمِ مَصدَر}} سیر در نهر یا در دریا بر ضد جریان آب. (دزی ج 2 ص 79)
مرد سبک. (منتهی الارب) (آنندراج). سرسبک. (زمخشری) (مهذب الاسماء). سبک. (منتخب اللغات) ، آنکه آهنگ مختلف دارد و بر یک اراده نرود. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه قصد یک چیز نداشته باشد و سرگردان و حیران باشد. (منتخب اللغات). آنکه بیک سوی قصد نکند از سبکی
مرد سبک. (منتهی الارب) (آنندراج). سرسبک. (زمخشری) (مهذب الاسماء). سبک. (منتخب اللغات) ، آنکه آهنگ مختلف دارد و بر یک اراده نرود. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه قصد یک چیز نداشته باشد و سرگردان و حیران باشد. (منتخب اللغات). آنکه بیک سوی قصد نکند از سبکی
یاسمن صحرائی را گویند و آن مانند لبلاب بر یکدیگر پیچیده و بر شاخه های آن خار میباشد مانند خار گل وآن را بعربی عشبهالنار خوانند. (برهان) (آنندراج). یاسمین بری است. (فهرست مخزن الادویه). یاسمن دشتی
یاسمن صحرائی را گویند و آن مانند لبلاب بر یکدیگر پیچیده و بر شاخه های آن خار میباشد مانند خار گل وآن را بعربی عشبهالنار خوانند. (برهان) (آنندراج). یاسمین بری است. (فهرست مخزن الادویه). یاسمن دشتی
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد در 53 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 24 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، جلگه و گرمسیر مالاریائی با 60 تن سکنه، آب آن از چشمه ها، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد در 42 هزارگزی جنوب خاوری دورود کنار راه مالرو کرجیان بقطعۀ رستم، کوهستانی و سردسیر با 108 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد در 53 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 24 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، جلگه و گرمسیر مالاریائی با 60 تن سکنه، آب آن از چشمه ها، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد در 42 هزارگزی جنوب خاوری دورود کنار راه مالرو کرجیان بقطعۀ رستم، کوهستانی و سردسیر با 108 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بوی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شی ٌٔ طیاب، نیک خوش. نیک پاک. نیک پاکیزه. (منتهی الارب) (آنندراج). و شاید مأخوذ از طیبت که فارسیان آن را در مورد خوشگوئی و خوش سخنی استعمال میکنند باشد، چه یاقوت در ج 2 از معجم الادباء در ترجمه احمد بن محمد ملقب به جراب الدوله که از بذله گویان معروف عصر المقتدر باﷲ عباسی بوده گوید: ’و کان طنبوریاً احد الظرفاء الطیاب... و له کتاب ترویح الارواح و مفتاح السرور و الافراح، لم یصنف فی فنه مثله اشتمالاً علی فنون الهزل و المضاحک’. (معجم الادباء ج 2 ص 63)
بوی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شی ٌٔ طُیاب، نیک خوش. نیک پاک. نیک پاکیزه. (منتهی الارب) (آنندراج). و شاید مأخوذ از طیبت که فارسیان آن را در مورد خوشگوئی و خوش سخنی استعمال میکنند باشد، چه یاقوت در ج 2 از معجم الادباء در ترجمه احمد بن محمد ملقب به جراب الدوله که از بذله گویان معروف عصر المقتدر باﷲ عباسی بوده گوید: ’و کان طنبوریاً احد الظرفاء الطیاب... و له کتاب ترویح الارواح و مفتاح السرور و الافراح، لم یصنف فی فنه مثله اشتمالاً علی فنون الهزل و المضاحک’. (معجم الادباء ج 2 ص 63)
ابن ابراهیم بن ماهان بن بهمن بن نسک المعروف بالموصلی. اصل این خانواده از ارجان فارس بوده اند و بعداً معروف به موصلی شدند. ابن الندیم گوید: از فرزندان ابراهیم جز اسحاق و طیاب دیگران پیرامون فن غناء نگشتند. (الفهرست چ مصر ص 201)
ابن ابراهیم بن ماهان بن بهمن بن نسک المعروف بالموصلی. اصل این خانواده از ارجان فارس بوده اند و بعداً معروف به موصلی شدند. ابن الندیم گوید: از فرزندان ابراهیم جز اسحاق و طیاب دیگران پیرامون فن غناء نگشتند. (الفهرست چ مصر ص 201)