طبانچه. اصلش تپانچه است. سیلی. چک. طپنچه. لطمه. زخم با کف دست. توگوشی. بناغوشی. بناگوشی (در تداول گناباد). طماچه: خان بزاری و بخواری بازگشت از طپانچه لعل کرده روی و ران. فرخی. گشت بناخن چو پیرهنش مرا روی شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر. مسعودسعد. نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت. مسعودسعد. از طپانچه گشته رخسارش چو نار و پس بر او قطره های اشک بر چون دانه های ناردان. وطواط
طبانچه. اصلش تپانچه است. سیلی. چک. طپنچه. لطمه. زخم با کف دست. توگوشی. بناغوشی. بناگوشی (در تداول گناباد). طماچه: خان بزاری و بخواری بازگشت از طپانچه لعل کرده روی و ران. فرخی. گشت بناخن چو پیرهنش مرا روی شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر. مسعودسعد. نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت. مسعودسعد. از طپانچه گشته رخسارش چو نار و پس بر او قطره های اشک بر چون دانه های ناردان. وطواط
کمان کوچک، برای مثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
کمان کوچک، برای مِثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کُرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
سلاح گرم کوچک دستی، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات، لطام لطمه سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، کاز، سرچنگ، صفعه برای مثال زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲ - ۱۵۱)
سلاح گرم کوچک دستی، تَس، چَپله، تَوانچه، طَپانچه، لَطم، چَپّات، لِطام لَطمه سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چَک، توگوشی، کِشیده، لَت، کاز، سَرچَنگ، صَفعِه برای مِثال زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲ - ۱۵۱)
مبدل تپانچه است. (فرهنگ نظام). معروف است و بتازیش لطمه خوانند. و تبنچه و توانچه و توالی (؟) مترادف اینند. (شرفنامۀ منیری). سیلی. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 191). طپانچه. (ناظم الاطباء) : تبانچه خورد روی دریا ز باد برون از درون هرچه هست اوفتاد. میرنظمی (از شعوری ایضاً). ، یک نوع طعامی است، موج دریا. (ناظم الاطباء). رجوع به طپانچه و تپانچه شود
مبدل تپانچه است. (فرهنگ نظام). معروف است و بتازیش لطمه خوانند. و تبنچه و توانچه و توالی (؟) مترادف اینند. (شرفنامۀ منیری). سیلی. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 191). طپانچه. (ناظم الاطباء) : تبانچه خورد روی دریا ز باد برون از درون هرچه هست اوفتاد. میرنظمی (از شعوری ایضاً). ، یک نوع طعامی است، موج دریا. (ناظم الاطباء). رجوع به طپانچه و تپانچه شود
طپانچه. تپانچه. سیلی. لطمه: الملاطمه واللطام، با کسی طپنچه زدن. (مصادر زوزنی) : اکنون او را طپنچه بر روی زد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 760). عمر طپنچه بر روی او زد. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 305)
طپانچه. تپانچه. سیلی. لطمه: الملاطمه واللطام، با کسی طپنچه زدن. (مصادر زوزنی) : اکنون او را طپنچه بر روی زد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 760). عمر طپنچه بر روی او زد. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 305)
خوان کوچک. سفرۀ کوچک. (ناظم الاطباء) ، طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچۀ طبقی و دومی را خوانچۀ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) : بسفر سفره گزین خوانچه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور. خاقانی. زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند. خاقانی. و ترتیبه ان یؤتی بمائده نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامۀ ابن بطوطه). بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند. خاقانی. - خوانچۀ خورشید، طبق خورشید. قرص خورشید: خوانشان خوانچۀ خورشید سزد که بهمت همه عیسی هنرند. خاقانی. - خوانچۀ دنیا، طبق جهان. کنایه از دنیاست: خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند زآن اباها که بر این خوانچۀ دنیا بینند. خاقانی چرب و شیرین خوانچۀ دنیا بمگس راندنش نمی ارزد. خاقانی. - خوانچۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر. خاقانی. منتظری که از فلک خوانچۀ زر برآیدت خوانچه کن و چمانه کش خوانچۀ زر چه میبری ؟ خاقانی. چون روز رسد که روزن چشم زآن خوانچۀ زرفشان برافروز. خاقانی. شاهد روز از نهان آمد برون خوانچۀ زر زآسمان آمد برون. خاقانی. - خوانچۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچۀ زر: وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچۀ زرین پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی. خاقانی. - خوانچۀ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچۀ فلک، کنایه از خورشید انوراست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچه کردن، خوان پهن کردن. بساط آراستن: خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح. خاقانی. رو فلک خوانچه کن ز همت می زاختران خواه نز خم خمار. خاقانی. خوانچه کن سنت مغان می را وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. سیم کش بحر کش ز کشتی زر خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح. خاقانی. زآن میی کآتش زند در خوانچۀ زنبور چرخ خوانچه کرده وآب حیوان در میان انگیخته. خاقانی. - خوانچۀ گردون، کنایه از فلک است: ای خوانچۀ گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابایی ؟ خاقانی
خوان کوچک. سفرۀ کوچک. (ناظم الاطباء) ، طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچۀ طبقی و دومی را خوانچۀ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) : بسفر سفره گزین خوانچه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور. خاقانی. زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند. خاقانی. و ترتیبه ان یؤتی بمائده نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامۀ ابن بطوطه). بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند. خاقانی. - خوانچۀ خورشید، طبق خورشید. قرص خورشید: خوانشان خوانچۀ خورشید سزد که بهمت همه عیسی هنرند. خاقانی. - خوانچۀ دنیا، طبق جهان. کنایه از دنیاست: خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند زآن اَباها که بر این خوانچۀ دنیا بینند. خاقانی چرب و شیرین خوانچۀ دنیا بمگس راندنش نمی ارزد. خاقانی. - خوانچۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر. خاقانی. منتظری که از فلک خوانچۀ زر برآیدت خوانچه کن و چمانه کش خوانچۀ زر چه میبری ؟ خاقانی. چون روز رسد که روزن چشم زآن خوانچۀ زرفشان برافروز. خاقانی. شاهد روز از نهان آمد برون خوانچۀ زر زآسمان آمد برون. خاقانی. - خوانچۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچۀ زر: وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچۀ زرین پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی. خاقانی. - خوانچۀ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچۀ فلک، کنایه از خورشید انوراست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچه کردن، خوان پهن کردن. بساط آراستن: خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح. خاقانی. رو فلک خوانچه کن ز همت می زَاختران خواه نز خم خمار. خاقانی. خوانچه کن سنت مغان می را وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. سیم کش بحر کش ز کشتی زر خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح. خاقانی. زآن میی کآتش زند در خوانچۀ زنبور چرخ خوانچه کرده وآب حیوان در میان انگیخته. خاقانی. - خوانچۀ گردون، کنایه از فلک است: ای خوانچۀ گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابایی ؟ خاقانی
در این لفظ بجای طاء تاء فوقانی نوشتن صحیح باشد چرا که لفظ فارسی است ازمزیل و خان آرزو. و در خیابان نوشته که طبانچه ازمدار به باء موحده معلوم می شود و فصحاء عراق به باءفارسی خوانند. مؤلف گوید: که طاء مطبقه در فارسی نیامده، و متأخرین بسبب اختلاط عرب و عجم در بعض الفاظ تصرف گونه کرده اند و برخی را به طاء مطبقه نوشته اند. مثلاً طلا و طپیدن و طپانچه. تم کلامه. (غیاث اللغات). اصل طبانچه، توانچه است مرکب از توان بمعنی زور وقوت و چه که کلمه نسبت است. فصحای عراق به باء فارسی خوانند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل: نبرد باد اگر بوی تو هر صبح به باغ گل طبانچه زند و غنچه کند جنگ بمشت. ملا شیدای هندی (از آنندراج). چو مقبل کمر بست پیش آر کفش طبانچه نشاید زدن با درفش. خواجه نظامی (از آنندراج). از تاب سینه شعله برآورد داغ ما صرصر طبانچه چون نخورد از چراغ ما. ظهوری (از آنندراج). - طبانچۀ روزگار خوردن، کنایه است از تصدیعات زمانه کشیدن. (آنندراج). طپانچه. تپانچه
در این لفظ بجای طاء تاء فوقانی نوشتن صحیح باشد چرا که لفظ فارسی است ازمُزیل و خان ِ آرزو. و در خیابان نوشته که طبانچه ازمدار به باء موحده معلوم می شود و فصحاء عراق به باءفارسی خوانند. مؤلف گوید: که طاء مطبقه در فارسی نیامده، و متأخرین بسبب اختلاط عرب و عجم در بعض الفاظ تصرف گونه کرده اند و برخی را به طاء مطبقه نوشته اند. مثلاً طلا و طپیدن و طپانچه. تم کلامه. (غیاث اللغات). اصل طبانچه، توانچه است مرکب از توان بمعنی زور وقوت و چه که کلمه نسبت است. فصحای عراق به باء فارسی خوانند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل: نبرد باد اگر بوی تو هر صبح به باغ گل طبانچه زند و غنچه کند جنگ بمشت. ملا شیدای هندی (از آنندراج). چو مقبل کمر بست پیش آر کفش طبانچه نشاید زدن با درفش. خواجه نظامی (از آنندراج). از تاب سینه شعله برآورد داغ ما صرصر طبانچه چون نخورد از چراغ ما. ظهوری (از آنندراج). - طبانچۀ روزگار خوردن، کنایه است از تصدیعات زمانه کشیدن. (آنندراج). طپانچه. تپانچه
طپانچه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). به عربی لطمه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و آن دست زدن بر صورت است در هنگام دلتنگی و عزا نه بمعنی سیلی است و در جای خود مرقوم خواهد شد. (انجمن آرا) (آنندراج). زدن با دست خود بر صورت در هنگام مصیبت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). زدن با دست بر رخسار. (فرهنگ نظام). تپنچه و توانچه نیز گویند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) ، سیلی و کاج نیز نامند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). تپانچه و لطمه و سیلی. (ناظم الاطباء). چک. کشیده: بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت بزدم چنگ چه سازی چه کنی بانگ زغار. بوالمثل. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد بتو هرآینه بد. عنصری. بسم دزد خواندند و کردند خوار فراوان تپانچه زدند استوار. شمسی (یوسف و زلیخا). نباید تپانچه زدن با درفش. انوری. کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست بهانه ساز و بگفتارش اندر آر نخست سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. کجا آن تیغ کآتش در جهان زد تپانچه بر درفش کاویان زد. نظامی. شب بخفت و دید او یک شیرمرد زد تپانچه هر دو چشمش کور کرد. مولوی. سیلی که زند تپانچه بر سنگ خود ناله کنان رود به فرسنگ. امیرخسرو. ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند دگر تپانچۀ دشمن بهیچ رو نخورند. ابن یمین. چو ماندی پس از آن ده سخت پنجه تپانچه کردیش رخسار رنجه. جامی. - امثال: سگ سیلی میخورد، گربه تپانچه، نظیر: سگ صاحبش را نمی شناسد، ازدحام مردم در آنجا بسیار است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 985). - با تپانچه روی خود را سرخ کردن، کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است. ، کوهه و موجۀ دریا رانیز گویند و معرب آن طبانجه است با با و جیم ابجد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوهه و موجۀ دریا. (ناظم الاطباء) ، تفنگ کوچک را هم تپانچه میگویند که در واقع غلط مشهور است چه صحیح: تفنچه، مخفف تفنگچه است. (فرهنگ نظام). پیشتاب. پیش تو. رولور. پیستوله. بهمه معانی رجوع به طپانچه شود
طپانچه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). به عربی لطمه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و آن دست زدن بر صورت است در هنگام دلتنگی و عزا نه بمعنی سیلی است و در جای خود مرقوم خواهد شد. (انجمن آرا) (آنندراج). زدن با دست خود بر صورت در هنگام مصیبت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). زدن با دست بر رخسار. (فرهنگ نظام). تپنچه و توانچه نیز گویند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) ، سیلی و کاج نیز نامند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). تپانچه و لطمه و سیلی. (ناظم الاطباء). چک. کشیده: بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت بزدم چنگ چه سازی چه کنی بانگ زغار. بوالمثل. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد بتو هرآینه بد. عنصری. بسم دزد خواندند و کردند خوار فراوان تپانچه زدند استوار. شمسی (یوسف و زلیخا). نباید تپانچه زدن با درفش. انوری. کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست بهانه ساز و بگفتارش اندر آر نخست سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. کجا آن تیغ کآتش در جهان زد تپانچه بر درفش کاویان زد. نظامی. شب بخفت و دید او یک شیرمرد زد تپانچه هر دو چشمش کور کرد. مولوی. سیلی که زند تپانچه بر سنگ خود ناله کنان رود به فرسنگ. امیرخسرو. ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند دگر تپانچۀ دشمن بهیچ رو نخورند. ابن یمین. چو ماندی پس از آن ده سخت پنجه تپانچه کردیش رخسار رنجه. جامی. - امثال: سگ سیلی میخورد، گربه تپانچه، نظیر: سگ صاحبش را نمی شناسد، ازدحام مردم در آنجا بسیار است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 985). - با تپانچه روی خود را سرخ کردن، کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است. ، کوهه و موجۀ دریا رانیز گویند و معرب آن طبانجه است با با و جیم ابجد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوهه و موجۀ دریا. (ناظم الاطباء) ، تفنگ کوچک را هم تپانچه میگویند که در واقع غلط مشهور است چه صحیح: تفنچه، مخفف تفنگچه است. (فرهنگ نظام). پیشتاب. پیش تو. رولور. پیستوله. بهمه معانی رجوع به طپانچه شود
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
آنطور آنسان بطوری که: (و این بنده مدت دولت هر قوم چنانچه در تواریخ یافته) (تاریخ گزیده) : (در اجرا حکم سیاست بروی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخر جان گردد) (ترجمه محاسن اصفهان)، از ادات شرط و تعلیق اگر: (چنانچه راستکار باشی رستگار شوی) یا اگر چنانچه. اگر مثلا اگر (اگر چنانچه پسندیده است فمرحبا و اگر بخلاف این فرمانی بود در عهده شکستن نباشم که فرمان سلطان باضطرار لازم بود) (مجموعه مکاتیب غزالی)
آنطور آنسان بطوری که: (و این بنده مدت دولت هر قوم چنانچه در تواریخ یافته) (تاریخ گزیده) : (در اجرا حکم سیاست بروی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخر جان گردد) (ترجمه محاسن اصفهان)، از ادات شرط و تعلیق اگر: (چنانچه راستکار باشی رستگار شوی) یا اگر چنانچه. اگر مثلا اگر (اگر چنانچه پسندیده است فمرحبا و اگر بخلاف این فرمانی بود در عهده شکستن نباشم که فرمان سلطان باضطرار لازم بود) (مجموعه مکاتیب غزالی)