جدول جو
جدول جو

معنی طوارق - جستجوی لغت در جدول جو

طوارق
بلاهای بد و ناگهانی، ویژگی کسی که در شب و به صورت ناگهانی می آید
تصویری از طوارق
تصویر طوارق
فرهنگ فارسی عمید
طوارق
(طَ رِ)
جمع واژۀ طارقه. (منتهی الارب). حادثه های سوء بشب. بلاها که بشب رسد: از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زیغ و زلل پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365). از دست تصاریف زمان و طوارق حدثان در امان بودند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
طوارق
جمع طارقه، بلاها که به شب رسد
تصویری از طوارق
تصویر طوارق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوارق
تصویر زوارق
زورق ها، کشتی کوچک ها، کرجی ها، جمع واژۀ زورق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوارق
تصویر خوارق
خارق ها، پاره کننده ها، ازهم درنده ها، شکافنده ها، ویژگی چیزهایی که عادت و نظام عمومی و طبیعی را بر هم می زنند، معجزه ها، جمع واژۀ خارق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوارق
تصویر بوارق
بارقه، روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده، درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رِ)
جمع واژۀ خارق و خارقه. (یادداشت بخط مؤلف). افعال و خصائل که خلاف عادات دیگر مردان باشد. مجازاً، کرامات اولیاء. (غیاث اللغات).
- خوارق عادت، افعالی که خلاف عادات است و مجازاً کرامات اولیاء
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
جمع واژۀ طارم
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
جمع واژۀ زورق. (ناظم الاطباء). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رَ)
دهی از دهستان بناجو است که در بخش بناب شهرستان مراغه واقع است و 1052 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ)
نام قومی بزرگ است از اقوام بربر در شمال آفریقا و در وسط صحرای کبیر و به قبائل متعدد تقسیم شده اند. و از جنوب غربی طرابلس غرب تا شهر تمبکتو و حدود سودان وسطی در صحراها در حال کوچ و گردش اند وبرخی نیز در واحه ها سکونت اختیار کرده اند. بنابراین بدو قسمت ده نشین و چادرنشین تقسیم میشوند. ده نشینان آن تا اندازه ای با اقوام دیگر اختلاط پیدا کرده اند، لیکن چادرنشینانشان چهره و رنگ و اخلاق و عادات مخصوص به قوم بربر را حفظ کرده اند. هر قبیله ای از این قوم به زبانی تکلم می کنند که همه آنها از شعبات زبان بربر شمرده می شود. ده نشینان آنان ایموشار نامیده می شوند، و توارق نامی است که از طرف اعراب به آنان اطلاق شده است. اعراب اینان را از قوم ترک می دانند و گمان برده اند توارق جمع ترک است. توارق بدین اسلام درآمده اند و زبان ادبی و تحریری آنان زبان عربی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 1677). رجوع به همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
جمع واژۀ بارقه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است. (غیاث) (آنندراج) : وشایم بوارق لطایف او از اظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص 1). این رساله... که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او ایراد کرده میشود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234 چ اول). هذه الاشراقات و البوارق و اللوایح. (حکمت اشراق ص 254).
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طارئه، بمعنی داهیه، حادثه، مصیبت.
- طواری شهادت، اصناف و الوان آن. رجوع به شرایع کتاب الشهادات شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / رِ)
بیش. بیخی باشد مانند ماه پروین گویند با ماه پروین یک جا روید لیکن سم قاتل است. (برهان) (آنندراج). نام گیاهی که سم الساعه است و تریاق آن انتله است که با وی در یک جا روید. (ابن البیطار در کلمه انطلۀ سوداء). به لغت اندلس گیاهی است که نزدیک انتله میروید مانند بیش که با جدوار میروید و آن بیش اندلسی است و سم است و انتله تریاق. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(طَ بِ)
جمع واژۀ طابق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
جمع واژۀ طارف، چشمها، گویند: لاتراه الطوارف. (منتهی الارب). چشمان. (منتخب اللغات) ، دد که برباید شکار را، خیمه و خرگاه دامنها درواکرده جهت نگریستن ماوراء آن. (منتهی الارب). خیمه که دامن او برداشته شود تا بیرون نظر کرده شود. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ لِ)
جمع واژۀ طالقه. زن های وارسته از قید نکاح. رجوع به طالقه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ)
جمع واژۀ عارقه. (اقرب الموارد). رجوع به عارقه شود، دندانها و اضراس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طواحن. (ناظم الاطباء) ، سنون و سالها، زیرا انسان را فنا میسازد (از مادۀ عرق، یعنی گوشت روی استخوان را خوردن). (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
جمع واژۀ فارق. (منتهی الارب). اقرب الموارد فوارق را جمع فارقه دانسته و درست تر مینماید
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ)
زوائد پره قفل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ سارقه. رجوع به سارق و سارقه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارقه. (ناظم الاطباء). روشنیها و چیزهای روشن. (غیاث اللغات) : و النور المتقوی بالشوارق العظیمه العاشق لسنخه ینجذب الی ینبوع الحیاه. (حکمت اشراق ص 224). و رجوع به شارقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مازلت منک موارقاً، یعنی پیوسته با تو نزدیکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نزدیک است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ ءِ)
جمع واژۀ طوق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فوارق
تصویر فوارق
جمع فارق، شتر مادگان خران رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوابق
تصویر طوابق
جمع طابق، از ریشه پارسی تابه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طارف، نو یافته ها به گونه رمن چشم ها نوآوری ها هوشساخته ها جمع طارف، چشمها، ددان که شکار را بربایند، خیمه ها و خرگاههای دامن وا کرده جهت نگریستن ماورا آن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طالقه، هلیدگان (طلاق گرفتگان) خنک نه گرم و نه سرد جمع طالقه زنهای رسته از قید نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوائق
تصویر طوائق
جمع طوق، یاره ها گردنبند ها پرگر ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارق
تصویر شوارق
روشنیها و چیزهای روشن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خارث، بر هم زنندگان، پاد سرشتان پاد خوی ها جمع خارق. آنچه که خلاف عادات مردم باشد، کرامات اولیا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بارقه، درخش ها تابان ها تابش ها جمع بارق و بارقه درخشها رخشنده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوارف
تصویر طوارف
((طَ رِ))
جمع طارف، چشم ها، خیمه ها و خرگاه های دامن واکرده جهت نگریستن ماوراء آن، ددان که شکار را بربایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوارق
تصویر خوارق
((خَ رِ))
جمع خارق، آنچه که خلاف عادات مردم باشد، کرامات اولیا
فرهنگ فارسی معین
بارقه ها، درخش ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امورشگفت انگیز، کارهای شگفت آمیز، امور نامعمول، عجایب، کرامات، معجزات
فرهنگ واژه مترادف متضاد