جدول جو
جدول جو

معنی طعام - جستجوی لغت در جدول جو

طعام
هر چیز خوردنی، خوراک، خوراکی
تصویری از طعام
تصویر طعام
فرهنگ فارسی عمید
طعام
(طَ)
در طعام، یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمد بن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید:
در آکار تن او، سر او باب طعام.
اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض را نیز باروئی است. شارستان زرنج را پنج دروازه است، یکی در جدید، دیگر در عتیق که از آن دو دروازه بسوی فارس بیرون شوند و به یکدیگر نزدیکند، و در سوم در کرکویه است که از آن به خراسان بیرون شوند، چهارم در نیشک است که از آن به بست روند و در پنجم به در طعام معروف است که از آن به روستاها بروند و معمورترین این دروازه ها همانا در طعام است و این درها همه از آهن است. (تاریخ سیستان ص 158). و نیز رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
طعام
(طَعْ عا)
بسیار طعام دهنده
لغت نامه دهخدا
طعام
(طَ)
خوردنی. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). مقابل شراب، آشامیدنی. خورش آدمی. (دهار). مطعوم. خورد. خوراک. خور. غذا. طعم. مأکل. اکله. طعمه. هر چیز خوردنی. خلفه. (منتهی الارب). سکر. حید. صمالخی. اکال. مائده. لوس. عروض. علاس. ج، اطعمه. جج، اطعمات. (منتهی الارب) : طعام شبانگاه، عشاء. (دهار). اندک از طعام، جحفه. طعام خوش مزه، ترفه. طعامی که بر آن کثرت خورندگان باشد، طعام مشفوه. طعام ماتم،وضیمه. طعام بابرکت، نزل، نزیل. مقداری معلوم از طعام، فتر. طعام خورده شده، نهل. طعام سخت در خائیدن، عالک، علک. طعام نرم، غلول. طعام پیوسته و آماده، معکود. (منتهی الارب) : و طعام ایشان (مجفری) ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم). و طعام ایشان (کیماکیان) به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. (حدود العالم). نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
شکری بگزار علم و دینش را
زآن به که شراب یا طعامش را.
ناصرخسرو.
رهی درازت پیش است و سهمگین که در او
طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل.
ناصرخسرو.
ببین که بهرۀ آن پادشاه ز نعمت خویش
چو بهرۀ تو ضعیف از طعام یک شکم است.
ناصرخسرو.
بی زن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی.
ناصرخسرو.
و آن را که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع کند... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر به قذف. (کلیله و دمنه).
خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا
ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.
خاقانی.
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی.
خاقانی.
باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی و انواع اجناسی که در جهان موجود بودی... (جهانگشای جوینی).
چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناول کند، پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوری. (سعدی).
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
با آنکه ازوجود طعام است حظ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
، گندم. (منتهی الارب) : و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم (قرآن 5/5) ، این طعام... مراد حبوب است و لفظ طعام در کلام عرب بر گندم و جو غالب باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ مائده آیۀ 5). و بعضی تمام حبوب مأکول را طعام گویند و بعضی گندم را خاصهً، به دلیل حدیث ابی سعید: کنا نخرج صدقه الفطر فی عهد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم صاعاً من الطعام، او صاعاً من الشعیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی اسم مأکولاتی است که در آن غذائیت غالب باشد و نزد گرسنگی انسان بخورد، و بعضی نیز اطلاق بر گندم میکنند. (فهرست مخزن الادویه). نامی است خاص گندم را. (مهذب الاسماء). غلات (در فقه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بحرالرائق فی شرح کنزالدقائق آرد: در عرف سابق، گندم و آرد آن را طعام میگفتند و به همین سبب مصنف گفته است: کیل کردن در خریدن طعام بر گندم و آرد آن اطلاق شود. و در مصباح آمده است: طعام در نزد اهل حجاز بویژه بر گندم اطلاق گردد و در عرف به هر چیز خوردنی طعام و به هر چیزآشامیدنی شراب گویند. و منظور از گفتار مصنف ’و یباع الطعام کیلاً و جزافاً’ کلیۀ حبوب بجز گندم تنهاست و منظور از هر چیز خوردنی نیست به قرینۀ ’کیلاً و جزافاً’... و بعضی از مشایخ گفته اند: طعام در عرف ما بر هرچه خوردن آن ممکن باشد اطلاق میشود یعنی آنچه عادهً برای خوردن است مانند گوشت پخته و کباب شده. و صدر شهید گفته است: بنابرین گندم و آرد و نان داخل این تعریف نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اول طعام آخر کلام، اصطلاحی است که شکمبارگان بر سبیل مزاح هنگام گسترده شدن سفره اگر کسی ارادۀ سخن گفتن کند گویند. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.
- طعام الاثیم، قوله تعالی: ان شجرهالزقوم. طعام الاثیم، درخت زقوم طعام آنکس کنیم که اثیم و بزهکار است. (قرآن 43/44 و 44 از تفسیر ابوالفتوح رازی). زقوم، درختی است در دوزخ. قال ابن عباس لما نزل ان ّ شجرهالزقوم طعام الاثیم، قال ابوجهل: التمر بالزبدنترقمه، فانزل اﷲ تعالی: انها شجره تخرج فی اصل الجحیم. طلعها کأنه رؤس الشیاطین. (قرآن 37 / 64 و 65). (منتهی الارب). طعام دوزخیان. (منتهی الارب).
هزار کاسه طعام الاثیم دادندش
هزار کاسه حمیم از پی طعام اثیم.
سوزنی.
- طعام بنا، میهمانی که پس از اتمام بنائی دهند. اعذار. عذار. عذیر. (منتهی الارب).
- طعام ٌ حامزٌ، طعامی زبان گز. (مهذب الاسماء).
- طعام حشب ٌ، طعامی بی نان خورش. (مهذب الاسماء).
- طعام ختان، عذار. اعذار. (منتهی الارب).
- طعام مأقوط، آنکه در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب).
، آب، آب زمزم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طعام
خوردنی، آشامیدنی، خوراک، غذا
تصویری از طعام
تصویر طعام
فرهنگ لغت هوشیار
طعام
((طَ))
خوراک، خوردنی، جمع اطعمه
تصویری از طعام
تصویر طعام
فرهنگ فارسی معین
طعام
خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان
متضاد: آب، نوشیدنی، شراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طعام
اگر بیند هر طعام که در خانه داشت بخورد، دلیل که آخر عمر او بود. اگر بیند طعام او را مرده خورد، دلیل که آن طعام گران شود. جابر مغربی
هر طعام، که خوردن آن دشوارتر و بیمزه تر است، تاویل به خلاف خوشی است. یعنی، دلیل بر رنج و اندوه کند و هر طعام که ترش بود، دلیل بیماری است و طعام شیرین به خواب، دلیل بر عیش خوش است. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اطعام
تصویر اطعام
طعام دادن، خوراک دادن، خورانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاعم
تصویر طاعم
خورنده، چشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طعان
تصویر طعان
نیزه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طعوم
تصویر طعوم
طعم ها، مزه ها، جمع واژۀ طعم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طغام
تصویر طغام
اشخاص فرومایه، اوباش
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
جزورٌ طعیم ٌ، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ناکس و فرومایه از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) : روزی رندی با طعام طغام و اوباش مشغول بود. (جهانگشای جوینی) ، هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج). فرومایگان. (مهذب الاسماء) ، فرومایه از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغان زبون. (منتخب اللغات). طغامه یکی. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بی نیاز. یقال: هو طاعم عن طعامکم، ای مستغن، خورنده، چشنده، مرد نیکوحال در مطعم و مأکل. (منتهی الارب). آنکه در خورش حال خوشی داشته باشد. (منتخب اللغات) : قل لااجد فیما اوحی الی محرما علی طاعم یطعمه الا ان یکون میته او دماً مسفوحاً او لحم خنزیر، بگو این کافران را که من نمییابم در این قرآن که بر من وحی کرده و فرود آورده هیچ طعامی حرام بر کسی که خورد الا که مرداری باشد یا خون ریخته یا گوشت خوک. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ انعام 145/5).
دع المکارم لاترحل لبغیتها
واقعد فانک انت الطاعم الکاسی.
حطیئه، شاعر عرب (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعام دادن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی). خوراندن. سور دادن. سور. اطعام کسی را، به غذا واداشتن وی را. طعمه دادن به کسی. (از اقرب الموارد) : او اطعام فی یوم ذی مسغبه، یا خورانیدن در روزی که صاحب گرسنگی است. (قرآن /90 14).
- اطعام کردن، غذا دادن بدیگران. مهمان کردن. طعام دادن. و رجوع به اطعام شود.
- اطعام کفاره، در تداول فقه، غذا دادن به شصت مسکین است که در ماه رمضان هرگاه کفاره بر کسی واجب شود باید رقبه ای آزاد کند یا دو ماه پی درپی روزه بگیرد یا شصت مسکین اطعام کند: فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً. (قرآن 58 / 4). رجوع به شرایع ص 48 شود.
- اطعام مساکین، اطعام مساکین و فقرا کردن، مهمانی کردن و طعام دادن به مساکین در راه خدا. و این صفت از صفات مخصوص اهالی مشرق است. (ناظم الاطباء). غذا دادن به فقیران بسبب تعلق گرفتن کفارۀ روزه یا سوگند یا بموجب نذر یا نیاز دیگر در تداول شرع: لایؤاخذکم اﷲ باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان فکفارته اطعام عشره مساکین، خداوند شما را به لغو در سوگندهاتان مؤاخذه نمی کند و لیکن شما را بسبب بستنتان سوگندها را مؤاخذه می کند، پس کفارۀ آن طعام دادن ده مسکین است. (قرآن 5 / 89).
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ)
اطعام بسر، شیرین گردیدن غورۀ خرما و مزه گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج). طعم یافتن غورۀ خرما. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار خوراننده. بسیار طعام دهنده. مرد بسیارمهمانی و بسیارمهمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن که طعام بسیار خورد. (مهذب الاسماء). آن که طعام بسیار دهد. (دهار). سفره دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طسام
تصویر طسام
فراوان بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعام
تصویر نعام
جمع نعامه، شتر مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کعام
تصویر کعام
کعامه دهان بند شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظعام
تصویر ظعام
ریسمان بار، رسن کجاوه بند هودگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلام
تصویر طلام
شاهدانه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاعم
تصویر طاعم
مرد بی نیاز و نیکو حال در خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعوم
تصویر طعوم
جمع طعم، چشته ها مزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
پیغارنده (پیغار پیغار طعن طعنه)، نیزه دار، جمع طاعن، نیزه باران نیزه زدن نیزه زدن با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغام
تصویر طغام
ناکس و فرومایه از مردم، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعام
تصویر رعام
تیز نگری تیز بینی آب بینی، ریزش آب بینی، مشمشه
فرهنگ لغت هوشیار
ستون، شاه تیر، چفته مو ستون، پایه چوب داربست، بزرگ قوم جمع دعائم (دعایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطعام
تصویر اطعام
خورانیدن کسی را، طعام دادن، سور دادن، بغذا واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعام
تصویر دعام
((دِ))
ستون، پایه چوب بست، بزرگ قوم، سروران، جمع دعائم (دعایم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طعان
تصویر طعان
((طَ))
نیزه زدن به یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطعام
تصویر اطعام
((اِ))
غذا دادن
فرهنگ فارسی معین
تغذیه، خورانیدن، طعام دادن، غذادادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد