دهی است از بخش بزمان شهرستان ایرانشهر در 5هزارگزی جنوب بزمان و 6هزارگزی باختر راه مالرو ایرانشهر به بزمان. کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی با 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش بزمان شهرستان ایرانشهر در 5هزارگزی جنوب بزمان و 6هزارگزی باختر راه مالرو ایرانشهر به بزمان. کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی با 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
تشت. و هو طس ّ، ابدل احدی السینین تاء للاستثقال، فاذا جمعت او صغرت، ردت السین لانک فصلت بینهما بواو او الف او یاء، فقلت طسوس و طساس فی الجمع و طسیس فی التصغیر. (منتهی الارب) (آنندراج). طشت، سیطل. طست. فارسی معرب. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر). و اصل آن تشت است: نگه کن سحرگاه بر طست سیمین به زر اندرون درّشهوار دارد. ناصرخسرو. و رجوع به کتاب المعرب جوالیقی ص 86، 193، 221 شود
تشت. و هو طَس ّ، ابدل احدی السینین تاء للاستثقال، فاذا جمعت او صغرت، ردت السین لانک فصلت بینهما بواو او الف او یاء، فقلت طسوس و طساس فی الجمع و طسیس فی التصغیر. (منتهی الارب) (آنندراج). طشت، سیطل. طست. فارسی معرب. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر). و اصل آن تشت است: نگه کن سحرگاه بر طست سیمین به زر اندرون دُرّشهوار دارد. ناصرخسرو. و رجوع به کتاب المعرب جوالیقی ص 86، 193، 221 شود
سازمان دولتی که نامه ها و کالاهای مردم را از نقطه ای به نقطۀ دیگر می رساند، کنایه از پستچی مثلاً پست آمد، مقام، منصب، نگهبانی، نگهبان، محلی که یک نگهبان باید از آن نگهبانی کند، جایی که نگهبان در آن استقرار یافته است
سازمان دولتی که نامه ها و کالاهای مردم را از نقطه ای به نقطۀ دیگر می رساند، کنایه از پستچی مثلاً پست آمد، مقام، منصب، نگهبانی، نگهبان، محلی که یک نگهبان باید از آن نگهبانی کند، جایی که نگهبان در آن استقرار یافته است
عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان یا از سر انگشتان تا مچ، برای مثال گرفتش دست و یک سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصۀ خویش (نظامی۲ - ۲۴۸) ، هر یک از دو پای جلو چهارپایان، کنایه از قدرت و سلطه، کنایه از قاعده و قانون، کنایه از قسم و نوع، برای مثال کس را سخن بلند از ا ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱ - ۲۴۸) ، کنایه از روش، کنایه از مسند، واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند مثلاً یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هر کدام شش عدد باشد)، یک نوبت بازی مثلاً یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج، حیله، نیرنگ، صدر مجلس، وساده، بالش، ورق، جمع دسوت، بیابان از دست: از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید از دست برآمدن: از عهده برآمدن، برای مثال گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی - ۱۰۶) از دست دادن: گم کردن، باختن چیزی، محروم شدن از چیزی از دست رفتن: از دست شدن، گم شدن، نابود شدن، بی اختیار شدن، از اختیار خارج شدن به دست آمدن: حاصل شدن، فراهم شدن به دست آوردن: حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن به دست بودن: آگاه و باخبر بودن، هوشیار بودن، برای مثال گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به دست باش که خیری به جای خویشتن است (حافظ - ۱۱۸) ، مواظب بودن به دست چپ شمردن: کنایه از افزون شدن شمارۀ چیزی. زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است، برای مثال هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی - ۶۶۹) به دست شدن (آمدن): حاصل شدن، برای مثال در جهان دوستی به دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی - ۵۳۸) دست آختن: دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶) دست افشاندن: کنایه از، رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف نظر کردن از آن دست انداختن: دست به چیزی دراز کردن، به تندی و چابکی دست به سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست اندازی کردن، کنایه از مسخره کردن، ریشخند کردن دست برآوردن: دست بلند کردن برای دعا کردن، آماده شدن دست برداشتن: دست برآوردن، دست بلند کردن، کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی دست بردن در چیزی: کنایه از در چیزی دخل وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن دست چپی: ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد، در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا دست داشتن: کنایه از، در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن دست دادن: دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن دست زدن: دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، کنایه از به کاری پرداختن دست زدن به چیزی: دست بر آن گذاشتن دست شستن: شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی دست کشیدن: دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار دست کم: حداقل دست گشادن: باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن دست یازیدن: دست دراز کردن به سوی چیزی دست یافتن: کنایه از بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن، برای مثال کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱ - ۵۵)
عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان یا از سر انگشتان تا مچ، برای مِثال گرفتش دست و یک سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصۀ خویش (نظامی۲ - ۲۴۸) ، هر یک از دو پای جلو چهارپایان، کنایه از قدرت و سلطه، کنایه از قاعده و قانون، کنایه از قسم و نوع، برای مِثال کس را سخن بلند از ا ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱ - ۲۴۸) ، کنایه از روش، کنایه از مسند، واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند مثلاً یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هر کدام شش عدد باشد)، یک نوبت بازی مثلاً یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج، حیله، نیرنگ، صدر مجلس، وساده، بالش، ورق، جمع دُسُوت، بیابان از دَست: از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید از دَست برآمدن: از عهده برآمدن، برای مِثال گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی - ۱۰۶) از دَست دادن: گم کردن، باختن چیزی، محروم شدن از چیزی از دَست رفتن: از دست شدن، گم شدن، نابود شدن، بی اختیار شدن، از اختیار خارج شدن به دَست آمدن: حاصل شدن، فراهم شدن به دَست آوردن: حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن به دَست بودن: آگاه و باخبر بودن، هوشیار بودن، برای مِثال گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به دست باش که خیری به جای خویشتن است (حافظ - ۱۱۸) ، مواظب بودن به دَست چپ شمردن: کنایه از افزون شدن شمارۀ چیزی. زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است، برای مِثال هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی - ۶۶۹) به دَست شدن (آمدن): حاصل شدن، برای مِثال در جهان دوستی به دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی - ۵۳۸) دَست آختن: دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مِثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶) دَست افشاندن: کنایه از، رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط دَست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف نظر کردن از آن دَست انداختن: دست به چیزی دراز کردن، به تندی و چابکی دست به سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست اندازی کردن، کنایه از مسخره کردن، ریشخند کردن دَست برآوردن: دست بلند کردن برای دعا کردن، آماده شدن دَست برداشتن: دست برآوردن، دست بلند کردن، کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی دَست بردن در چیزی: کنایه از در چیزی دخل وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن دَستِ چپی: ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد، در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا دَست داشتن: کنایه از، در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن دَست دادن: دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن دَست زدن: دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، کنایه از به کاری پرداختن دَست زدن به چیزی: دست بر آن گذاشتن دَست شستن: شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی دَست کشیدن: دست مالیدن، لمس کردن، با دست مالش دادن، کنایه از دست برداشتن از چیزی یا کاری، کنایه از تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار دَست کم: حداقل دَست گشادن: باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن دَست یازیدن: دست دراز کردن به سوی چیزی دَست یافتن: کنایه از بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن، برای مِثال کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱ - ۵۵)
رس، نوعی خاک که از امتزاج آن با آب خمیری چسبنده حاصل می شود و می توان آن را به شکل های مختلف درآورد و به واسطۀ مواد خارجی به رنگ های زرد، سرخ، خاکستری، سبز، سیاه، سفید در می آید، خاک رس سخت، محکم، استوار، برای مثال خویشتن دار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی - مجمع الفرس - رست) دلیر، چیره
رُس، نوعی خاک که از امتزاج آن با آب خمیری چسبنده حاصل می شود و می توان آن را به شکل های مختلف درآورد و به واسطۀ مواد خارجی به رنگ های زرد، سرخ، خاکستری، سبز، سیاه، سفید در می آید، خاکِ رُس سخت، محکم، استوار، برای مِثال خویشتن دار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی - مجمع الفرس - رست) دلیر، چیره
فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابل نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، استا، وستا، ستا، برای مثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و است (فردوسی - ۴/۲۷۷)
فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابلِ نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اَوِستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، اَبِستا، اَستا، وَستا، سَتا، برای مِثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و اُست (فردوسی - ۴/۲۷۷)
بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست، جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند، عقده، گره، بستن
بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست، جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مِثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند، عقده، گره، بستن
آرد، آرد بوداده، آرد گندم یا جو یا نخود بریان کرده، برای مثال منم روی از جهان در گوشه کرده / کفی پست جوین ره توشه کرده (نظامی۲ - ۱۰۷)، پوست گندم و جو، سبوس، سپوسه
آرد، آرد بوداده، آرد گندم یا جو یا نخود بریان کرده، برای مِثال منم روی از جهان در گوشه کرده / کفی پست جوین ره توشه کرده (نظامی۲ - ۱۰۷)، پوست گندم و جو، سبوس، سپوسه