جدول جو
جدول جو

معنی طرقاء - جستجوی لغت در جدول جو

طرقاء
(طَ)
تأنیث اطرق. رکبه طرقاء، زانوئی سست. (مهذب الاسماء). ظاهراً این معنی فقط در وصف شتر و اسب مستعمل باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرقاق
تصویر طرقاق
نگهبان، پاس، پاسداری
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
مؤنث اطرط. امراءهٌ طرطاء، زن کم موی پلک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ رُ)
جمع واژۀ طرق. جج طریق
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
جمع واژۀ طرقه. زنان فال سنگک گیر: قال جالینوس: ان طب اسقلبیوس کان طباً الهیاً و قال ان قیاس الطب الالهی الی طبنا قیاس طبنا الی طب الطرقات. (عیون الانباء ج 1 ص 15، 31). اطباء طرقات. (ابن البیطار در کلمه شبرم)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
گز و آن بر چهار صفت است، یکی از آن اثل است. طرفاه، یکی آن. (منتهی الارب). درخت گز که به هندی جهاو گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). درخت گز و چوب گز را گویند. (برهان). گز بوستانی و ثمرۀ آن گزمازج است. (شیخ الرئیس در مفردات قانون). گزمازو. (تفلیسی). گزمازک:
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند.
خاقانی.
کسی کو روی گل بیند، به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
گزی که گزانگبین بر آن نشیند. طل (باران نرم) که بر ورق گز نشیند، گزانگبین باشد. (بحر الجواهر). درخت گز است. ارجانی گوید: طرفاء سرد و خشک است در دو درجه و زداینده است و شوینده هر عضوی را، قوت خشک کردن جراحتها در او ضعیف است و قابض است و اگربرگ و شاخهای خرد او در سرکه پخته شود و بر ضماد کرده آید، سختی سپرز را دفع کند و آماسها را این ضمادسودمند است. و اگر به مطبوخ او مضمضه کرده آید، درددندان را تسکین دهد. و اگر برگ او را در شراب بجوشانند و آن شراب را در کاسه ای کنند از چوب گز و روزی چند بگذارند بعد از آن بخورند ورم را دفع کند و اگر خنجهای او دود کرده شود آبله و ریشهای تر را خشک گردانده و پوست گز و میوۀ او در قبض به مازو ماند. و خاکستر او زداینده است مر اعضا را و خشک کننده است مر جراحتها را و قوت بریدن بادهای غلیظ در او بیش است درقبض. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). به پارسی درخت گز بود و آن انواع است، یک نوع ثمر وی را گزمازج گویند وثمر وی را حب الاثل و ثمرهالطرفاء خوانند و طبیعت وی سرد و خشک بود و در وی قبضی بود و تجفیفی و ثمر وی بغایت قابض بود و گویند گرم بود و طبیخ وی چون نطول کنند، سپش بکشد و چون ورق و بیخ و قضبان وی با سرکه یا با شراب بپزند سپرز را نافع بود و درد دندان را نیز نافع بود و بدان مضمضه کردن و ورق وی به آب بپزند و با شراب ممزوج کنند و بیاشامند سپرز را بگدازاند و موافق زنانی بود که رطوبت از رحم ایشان روانه بود و زمان دراز بر آن گذشته باشد چون بر طبیخ آن بنشینند نافع بود. ابن واقد گوید: زنی بر وی جذام ظاهر شد، پس از طبیخ وی با مویز چند نوبت بیاشامید، از وی زایل شد و گوید تجربه کردیم زنی دیگر را هم صحت داد. خوزی گوید: چون دخان کنند ورم سرد را زائل کند و بغایت سود دهد در بیشتر ورمها. رازی گوید: بخور وی سه نوبت، بواسیر را خشک گرداند. شریف گوید: چون بخور کننددر دهان کسی که علق در حلق او چفسیده باشد بیفتد. وثمر وی گزیدگی رتیلا را سود دهد. دیسقوریدس گوید: بدل ثمرهالطرفاء در داروی چشم عفص بود. (اختیارات بدیعی). به فارسی درخت گز گویند. بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و مذکور شد و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این اسم و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث وگزمازج نامند. در اول سرد و در دوم خشک و قابض و مجفف و رادع و محلل و طبیخ بیخ او را با سرکه جهت جذام مجرب یافته اند و به دستور جهت سپرز و یرقان و رفع سدد و ورم صلب جگر مجرب است و باید هر روز سی وپنج مثقال بنوشند. و بخور شاخ و برگ او جهت زکام و خشک کردن آبله و زخمها و اخراج زلو از حلق مؤثر و خاکستر اوجهت استرخاء و خروج مقعد و قروح رطبه و سوختگی آتش و سه دفعه بخور برگ او جهت ساقط کردن دانۀ بواسیر وثآلیل مجرب است و در سایر خواص مثل اثل و ثمرش در جمیع صفات مانند عذبه و تکرار موجب اطناب است. (تحفۀحکیم مؤمن). طرفا، گز، سرد است به درجۀ اول و خشک به دوم. در ولایات سردسیر از قد مردی نمیگذرد و در گرمسیر سخت بلند میشود و سطبر، چنانکه دو ستونش یک باع و دو باع میباشد. آن را به سرکه پخته سپرز سخت شده را نافع است. و درد دندان بنشاند و به آب پخته در آن نشینند مادۀ کهن از رحم اخراج کند. ثمره اش را خرمادوج (ظ: گزمازوج) خوانند. سرد است به درجۀ دوم و خشک به سوم. اسهال کهنه و درد دندان و ادرار حیض و اوجاع طحال را مفید است. برگش به غرغره درد دندان را ودودش زکام را و ضمادش قروح رطوبی را مفید است. (نزهه القلوب خطی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 161 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 237 و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 30 و کلمه گز در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نخلی است مر بنی عامر بن حنیفه را در یمامه. (معجم البلدان ج 6 ص 44)
لغت نامه دهخدا
(طُ رَ)
جمع واژۀ طاری ٔ. درآیندگان. ناگاه درآیندگان
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
موضعی است به شام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شهری در سوریه به مسافت 203 هزارگزی دمشق قرار دارد و مرکز راه آهن است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
از بند رها کردگان. (ربنجنی). جمع واژۀ طلیق. (مهذب الاسماء) : ثم ولی مروان بن الحکم طرید لعین رسول اﷲ و ابن لعینه فاسق فی بطنه و فرجه... ثم تداولها بنومروان بعده اهل بیت اللعنه طرداء رسول اﷲ و قوم من الطلقاء لیسو من المهاجرین و الانصار و لا التابعین باحسان... (حاشیۀ ص 101ج 2 البیان و التبیین). امن العدل یا ابن الطلقاء
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زنی از بنی بکاء بوده که ذوالرمه به وی تشبیب کرده است. (از منتهی الارب) :
تمام الحج ان تقف المنایا
علی خرقاءواصفهاللثام.
ذوالرمه (از قاموس الاعلام ترکی)
نام زن سیاهی است که بکارهای مسجد پیغمبر میرسید و از او در روایت حمادبن زید از ثابت از انس ذکریست بنابر قول ابن السکن. (از الاصابه چ کلکته ج 4 ص 543)
زنی بوده در عرب به حمق مشهور و نام او ربطه بنت سعد است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گربه چشم. مؤنث ازرق است. (منتهی الارب). مؤنث ازرق یعنی کبودچشم. ج، زرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هر زنی که چشم او به سبزی و کبودی باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، می. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). می و شراب. (ناظم الاطباء) ، لقب آسمان، یقال: ما تحت الزرقاء خیر منه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زنی بود از قبیلۀ جدیس که در سه روزه راه می دید. (منتهی الارب). نام زنی خاص از عرب که به تیزی بصر ضرب المثل است. گویند که زرقاء از یک روزه راه سوار را می دید. (غیاث اللغات) (آنندراج). حذام الجدیسیه. (اقرب الموارد). زنی عرب از قبیلۀ جدیس در عهد جاهلیت. وی مشهور به زرقاءالیمامهو بسیار تیزبین بود، چنانکه در عرب مثلی است: ابصر من زرقاء. (فرهنگ فارسی معین). زرقاءالیمامه، زنی که از سه روزه راه میدید... (منتهی الارب) :
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
عزم او تیزرو بسان قضاء
حزم او دوربین تر از زرقاء.
سنائی.
چشم زرقاء را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام.
خاقانی.
رجوع به تاریخ جهانگشای ج 1 ص 78 و حبیب السیر و عقدالفرید ج 3 ص 10 و 11 شود
دختر عدی یکی از دلیران عرب. وی در واقعۀ صفین با گروهی اززنان عرب حضور داشت و آنان صفوف مردان را مرتب می کردند و ایشان را ضد معاویه برمی انگیختند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عقد الفرید ج 1 ص 329 و 330 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرق. (اقرب الموارد) ، گوسپندی که میان سرهای دو پستانش دوری باشد. (منتهی الارب). الشاه البعیده مابین الطبیین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گوسپند شکافته گوش. (از دهار) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسپندی که گوش وی به درازا شکافته بود. (مهذب الاسماء) (از المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
محافظ. نگهبان. مراقب. پاسدار. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخرق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زن گول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
لاتعدم الخرقاء عله، برای زن احمق هم در این مورد علت وجود دارد و این مثل در جائی زده میشود که میخواهند طرف را از آوردن علت نهی کنند و غرض از آن این است علل آنقدر زیاده است که خرقاء هم به آن پی می برد تا چه رسد به آدم باهوش. (از منتهی الارب).
، زنی که کار نیکونکند و تصرف در امور نداند، زمین فراخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ازاقرب الموارد). ج، خرق، گوسپندی که در گوش وی شکاف گرد باشد، باد سخت که بر یک جهت مداومت نکند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بیابان بعیده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، شتری که مواضع قدمها را نگاه داشتن نتواند، هر مسئله ای از فرائض که اختلاف اصحاب در آن بسیار باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : اختلف الصحابه فی الفریضه التی تدعی الخرقاء و هی ام و اخت و جد علی خمسه اقوال... (بدایه المجتهد ابن رشد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام موضعی است بنابر قول سکری دراین بیت ابوسهل هذلی:
غداهالرعن و الخرقاء تدعو
و صرح باطن الکف الکذوب.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِقْ قا)
جمع واژۀ رقیق. بندگان. مملوکان: نخاس... کنیزکی را بر دیگری مزیّت میدهد و چون از وی وجه رجحان و مزیّت این بر آن میطلبیم آنچ بکثرت دربت و طول ممارست از مزاولت بیع و شراء دواب ّ و ارقّاء بذوق یافته است در عبارت نمیتواند آورد. (المعجم چ طهران ص 338) ، ماری که خطهای سرخ و سیاه و خاکی دارد. مار سیاه و سپید. (مهذب الاسماء). ارقم. مار پیسه، اسبی که نقطه های خرد دارد مخالف رنگ وی. ارقط
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
خشک و ساکن گردانیدن اشک را. (منتهی الأرب). واایستادن خون و اشک. (تاج المصادر بیهقی). استادن اشک و خون. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ طریق. (از منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرقان
تصویر طرقان
محافظ (شبانه) نگهبان مراقب پاسدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقاء
تصویر ارقاء
خشک کردن اشک، خشک کردن خوی، جمع رقیق بندگان مملوکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقاء
تصویر درقاء
ابر، سحاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرقاء
تصویر زرقاء
مونث ازرق کبود، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرقاء
تصویر خرقاء
باد شدید، زن نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورقاء
تصویر ورقاء
گرگ ماده، سبزه کبوتر ماده کبوتر خاکسترگون، فاخته، نفس کلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقات
تصویر طرقات
جمع طریق، راه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرفاء
تصویر طرفاء
گز از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاء
تصویر رقاء
افسونگر، کوهنورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقاء
تصویر ارقاء
((اَ رِ قّ))
جمع رقیق، بندگان، مملوکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرقاق
تصویر طرقاق
((طَ))
محافظ (شبانه)، نگهبان، مراقب، پاسدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورقاء
تصویر ورقاء
((وَ))
کبوتر ماده، فاخته
فرهنگ فارسی معین