جدول جو
جدول جو

معنی طرخه - جستجوی لغت در جدول جو

طرخه
(طَ خَ)
حوض بزرگ مانندی نزدیک مخرج کاریز. کلمه ای است غیرعربی که داخل لغت عرب گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسطخر، یعنی جایی که آب چشمه یا قنات را در آن گرد کنند، و در وقت ضرورت به مزارع روان کنند. رجوع به طرخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخه
تصویر سرخه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
(دخترانه)
شگفت آور، جالب، عجیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
منزل نهم از منازل قمر پس از نثره، برای مثال نثره به نثار گوهرافشان / طرفه ز طرف دگر زرافشان (نظامی۳ - ۴۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
هر چیز شبیه چرخ، چرخ دستی که زنان با آن نخ می ریسند، چرخ کوچک پنبه ریسی، آلتی در چرخ نخ ریسی دستی که نخ دور آن پیچیده می شود، چرخ نخ ریسی، کلاف نخ، برای مثال از آن چرخه که گرداند زن پیر / قیاس چرخ گردنده همی گیر (نظامی۲ - ۱۰۲)
گیاهی با ساقۀ سست و باریک، چرخله، کافیلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخه
تصویر برخه
حصه، جزء، پاره ای از چیزی، در ریاضیات کسر، عدد کسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
شگفت، تازه، نو، خوشایند، هر چیز نادر و شگفت، سخن ظریف و نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرخه
تصویر سرخه
نوعی کبوتر سرخ رنگ، کرمی کوچک و سرخ رنگ که از آفت های درخت خرما است و پیش از رسیدن خرما داخل آن شده و باعث ریختن میوۀ درخت می شود، سرخ، سرخ رنگ، مری
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ خَ)
رجوع به بطرخ شود، خشم راندن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دزی ج 1 ص 94 شود: ان بطش ربک لشدید. (قرآن 12/85). اشد منهم بطشاً. (قرآن 8/43 و 36/50). شما را بجنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و چون شهامت صرامت سلطان درآفاق مشهور بود و وفور بطش و غلبۀ او در جهان مذکور. (جهانگشای جوینی). چون سلاطین روم و شام و ارمن و آن حدود از بطش و انتقام و رکض و اقتحام او هراسان بودند. (جهانگشای جوینی). گفت همچنان از بطش او ایمن نیستم. (گلستان). و رایی اندیشیده ام که ما از بطش ایشان بسبب آن اعتراض توانیم کرد. (ص 34 تاریخ قم). یکسال بدین منوال حتار و حصار ببطش و بأس یلان... محصور و منضغط می بود. (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 390). جمعی از دلیران سرافراز... نواپردازگشته بطیش و بطش بطیش، نطش سریع آغاز کردند... (همان کتاب ص 430) ، دلیری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افاقه یافتن از تب و هنوز ضعف داشتن، بطش من الحمی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). افاقه یافتن از تب. (آنندراج) ، کار کردن دست کسی: بطشت یده. (ناظم الاطباء) ، راندن. دوانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(طُ رَ قَ)
رجل طرقه، مرد به شب درآینده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ / قِ)
مرغی است. نوعی مرغ است سیاه، دوچند گنجشکی و سخن گوی. قسمی مرغ که پرهای آن به سیاهی گراید و مانند طوطی تقلید صوت شنوده کند. شارک. شارو. شار. شحرور. قره طاوق. توکا. چاله خوس. چاله خسب
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
رجوع به تلخه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ)
بمعنی ’چرخله’ است و آن رستنی و نباتی باشد که بعربی ’شکاعی’ گویند، بسبب آنکه بسیار سست و ساق باریک است، چه هرگاه کسی را بسیار ضعیف و لاغر بینند، گویند: ’کانه عود شکاعی’. (برهان) (آنندراج). چرخله. (ناظم الاطباء). شکاعی. (بحر الجواهر). رجوع به چرخله شود، بمعنی دور هم آمده است که در برابر تسلسل است. (برهان) (آنندراج). دور. تسلسل. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ شود، آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (برهان). آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (آنندراج). چرخی که زنان بدان ریسمان سازند. (ناظم الاطباء). چرخ. (فرهنگ نظام). چرخ پنبه ریسی. چرخ پیرزن. چرخ زن. چرخ نخریسی. چرخی که زنان بدان وسیله پنبه را تبدیل به نخ کنند:
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست.
انوری.
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردان را همی گیر.
نظامی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی (بوستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی (بوستان).
رجوع به چرخ و چرخ پنبه ریسی و چرخ پیرزن و چرخ زن و چرخ نخریسی شود.
، گردۀ گریبان. دور یقه. دور یخۀ جامه. جیب پیراهن. چرخ:
پرآب ترا عیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخۀ گریبان.
منجیک ترمذی.
رجوع به چرخ شود.
، قرقرۀ نخ. قرقره. چرخی. ماسوره. ماشوره (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخی شود، چرخی کوچکتراز چرخ پنبه ریسی که بوسیلۀ آن نخ را از کلافه به ماشوره می پیچند. (در اصطلاح اهالی گناباد خراسان). رجوع به چرخی شود. رجوع به چرخی شود، گشت. راه رفتنی بیهوده و بدون قصد. پرسه. رجوع به چرخه زدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
ماده گاو دشتی. ماده گاو وحشی. ج، ارخ. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / خِ)
پاره و حصه و بهره. (برهان) (انجمن آرا). حصه و قسمت. قسمت. (انجمن آرا). کسر. جزوی از کل. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار.
عسجدی.
زان برخه برخه برخه برجان او زسعد
زان جمله جمله جمله مر او را زبخت یار.
عسجدی.
تو را چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد برخه انداخت.
عطار.
- برخۀ دوری، کسر متناوب. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان) ، اصل درخت بود. (اوبهی) :
- بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن:
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم.
سوزنی.
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است:
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد.
فردوسی (از تاریخ جوینی).
ز پیوستۀ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
فردوسی.
- دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو ’برد’ در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
فردوسی.
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
فردوسی.
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
رجوع به دار و برد در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
یک بار، هرچه باشد. یقال: اتیته الیوم طرقهً او طرقتین، یعنی آمدم او را امروز یک بار یا دو بار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پیشه و صنعت: هذا طرقهالرجل، یعنی این پیشه و صنعت اوست. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرمه
تصویر طرمه
کبود دندانی، کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
نقطه ای سرخ رنگ در چشم شگفت آور، نغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخه
تصویر برخه
پاره وحصه و بهره
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز شبیه چرخ، آلتی در چرخ نخریسی دستی که نخ را دور آن پیچند، کلاف نخ، گیاهی است که ساقه سست و باریک دارد چرخله کافیلو شکاعی، قرقره. یا چرخه آبنوس. آسمان (عموما)، فلک اول فلک قمر (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخه
تصویر سرخه
سرخ رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرخه
تصویر صرخه
افغان و بانگ، فریاد کردن، بانگ نماز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرنه
تصویر طرنه
هف بند از گیاهان علف هفت بند
فرهنگ لغت هوشیار
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
جوجه ماده مونث فرخ و نیزه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیخه
تصویر طیخه
پتیاره (بلا)، جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرشه
تصویر طرشه
کری ناشنوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
((طَ فِ))
یک چشم به هم زدن، خونریزی رگ های قرنیه چشم که بر اثر ضربه وارد بر چشم عارض شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرقه
تصویر طرقه
((طَ رَ قِّ))
ترقه، نوعی بازیچه برای بچه ها حاوی مقداری باروت که با آتش زدن منفجر شده و صدای زیادی می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
((چَ خِ))
زنجیره، مجموع فرایندهای مرتبط با هم، فاصله زمانی ای که در طی آن یک حادثه یا پدیده منظم رخ می دهد، سیکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخه
تصویر برخه
((بَ خِ))
پاره ای از هر چیز، عدد کسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
((طُ فِ))
چیز تازه و نو و خوشایند، شی عجیب، شگفت آور، معشوق، شعبده باز، حقه باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
رقص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرخه
تصویر چرخه
دوره
فرهنگ واژه فارسی سره