جدول جو
جدول جو

معنی طرجد - جستجوی لغت در جدول جو

طرجد
(طَ جَ لَ)
دهی از دهستان اصفاک بخش بشرویۀ شهرستان فردوس، در 24هزارگزی شمال باختری بشرویه، سر راه مالرو عمومی بشرویه به زین آباد. دامنه و گرم، 66 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و ارزن و میوه جات و پیله و تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طراد
تصویر طراد
نیزۀ کوتاه، حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجد
تصویر فرجد
پدرجد، جد اعلا، نیای بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرد
تصویر طرد
راندن، دور کردن، دور کردن کسی از نزد خود، تبعید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طراد
تصویر طراد
طرد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرید
تصویر طرید
مطرود، رانده شده، کلامی که شنونده از شنیدن آن هیبتی در دلش بیفتد و از پیش حریف بگریزد، رجز
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قَمْ مُ)
لرزیدن. (آنندراج). لرزیدن شخص: رجد الرجل (مجهولاً) رجداً، لرزید آن مرد. (از ناظم الاطباء). لرزیدن: رجدرجداً (مجهولاً). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
آب باران به بول ستوران آمیخته از کثرت آمد و شد آنها. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ)
شاخ کج نخل. عرجد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَدد)
عرجد. شاخ کج خرمابن. عرجون. (ناظم الاطباء). رجوع به عرجون شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
عرجد. شاخ کج نخل. (منتهی الارب). عرجون نخل. عرجدّ. عرجود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جُدد)
عرجد. عرجود. (اقرب الموارد). رجوع به عرجد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
جد اعلی. (یادداشت به خط مؤلف). پدر جد را گویند که پدر سوم است، خواه مادری باشد، خواه پدری. (برهان) :
نور جد از جبهۀ او تافته
فر جد از فرجد خود یافته.
ناصرخسرو.
داشته فرجدش دهی روزی
در سر این فضول دهقانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام جایگاهی است که ذکر آن در شعر اسودبن یعفر آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص 37)
لغت نامه دهخدا
(طَرْ را)
ابن دبیس الاسدی. از فرمانروایانی بود که فرمانروائی جزیره دبیسیۀ (نزدیک خوزستان) را از پدران خویش بطریق ارث داشته، منصور بن حسین الاسدی را با وی محاربه ای پیش آمد و از این رو در امرفرمانروائی او سستی رخ داد و از جزیره مزبوره بیرون شد، و مدتی نگذشت که پس از آن محاربه بسال 418 هجری قمری جهان را بدرود کرد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 446)
ابن محمد بن علی الهاشمی الزینبی البغدادی العباسی الهاشمی. وفات وی بسال 491 هجری قمری بوده. او راست: کتابی به نام عوالی که معروف است به عوالی ابوالفوارس. (کشف الظنون ج 2)
لغت نامه دهخدا
(طَرْ را)
نام جماعتی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَرْ را)
کشتی خرد شتابرو. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت راننده، قایق (بیضی شکل بخلاف قفّه که مدور است) ، جای فراخ. سطح هموار وسیع، آنکه قرائت را بر مردمان دراز کند که گویا طول قرائت مردمان را میراند. (منتهی الارب) (آنندراج). من یطول علی الناس القراءه حتی یطردهم. (اقرب الموارد) ، روز دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابن فهم بن عمرو. از قبیلۀ قیس عیلان، عدنانیه، یکی از اجداد جاهلیان. شاعری از پسران وی بنام اعشی طرود در شعرای تازی نام برده شده است. منازل بنی طرود در زمین نجد بوده است و از آنجا به افریقیه داخل شدند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 447)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند در 20000 گزی خاور فیروزکوه و در 50000 گزی شمال راه شوسۀ فیروزکوه به سمنان. کوهستان سردسیر با 690 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و بنشن و سیب زمینی و جزئی بیدستان و لبنیات. شغل اهالی زراعت و مکاری و گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است و تا نزدیکی آبادی ماشین میرود. مزرعۀ ارو و کلارخان جزء این ده است. در تابستان ایل سنگسری به حدود این ده می آیند. بین طرود و میرشکار معدن زغال سنگ وجود دارد. از آثار قدیم قلعۀ خرابۀ لاجوردی بین کلارخان و طرود واقع اخیراً به اجازۀ وزارت فرهنگ شروع به کاوش شده است. نام این قلعه در شاهنامه جائی که یزدگرد موقع عقب نشینی دستور نگاهداری چند قلعه را برای حفظ بنه میدهد برده شده است (دژ گنبدان و دژ چرمنه، دژ لاجوردی برای بنه). قلعۀ خرابۀ آرو در شمال طرود و قلعۀ خرابه ای نیز در خود آبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
رانده شده. نفی و دور کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). شرید. رانده. مطرود. اخراج بلدشده، تنه درخت کج شدۀ بی شاخ و برگ مانده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، روز دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). الطرید من الایام، الطویل. (اقرب الموارد) ، آنکه بعد دیگری زاده شده باشد و اول هم طرید ثانی است. (منتهی الارب) (آنندراج). الذی یولد بعدک و انت ایضاً طریده. (اقرب الموارد) ، صید. (مهذب الاسماء). رجوع به طریده شود، آنندراج گوید: خیرالمدققین میفرمایند که فعیل است بمعنی فاعل، از طرد که به معنی دور ساختن و گریزانیدن هوام و غیره است و آن کنایه از حمله باشد:
طریدی نیاورد و زنگی نمود
که پرگار بر نقطه تنگی نمود.
نظامی.
و در این بیت:
طریدی برآورد و با روس گفت
که خواهی همین لحظه در خاک خفت
مراد از طرید آن کلام است که سامع از استماع آن هیبتی در دل گیرد و بیدل شود و از پیش حریف بگریزد:
که در عرصۀ فکر صیدی کنم
رجزخوان به میدان طریدی کنم (!).
ظهوری (از آنندراج).
چه مرکبان را بر هم زندطرید و نبرد
چه سرکشان را در هم کند طعان و ضراب.
مسعودسعد.
رجوع به طریده شود، شعوری (ج 2 ص 167 ب) به معنی بازی در میدان آورده با این شاهد از میر نظمی:
درآمد به میدان خرامان دگر
نماید طرید و بلعب و هنر (!)
لغت نامه دهخدا
(بُ جُ)
نوعی از گلیم سطبر. (منتهی الارب). نوعی از گلیم ستبر. (ناظم الاطباء). پوششی است از پشم قرمزو گفته اندکسائی است راه راه و ضخیم که برای خیمه و جز آن صلاحیت دارد. (اقرب الموارد). ج، براجد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نیزه ای کوتاه که بدان شکار کنند. (منتهی الارب). نیزه ای خرد. یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) : بر اثر ایشان صدوسی غلام... بگذشتند، با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر، و طرادها برسم غلامان سرای بر اثر ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرید
تصویر طرید
رانده شده، نفی و دور گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجد
تصویر رجد
لرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرد
تصویر طرد
دور کردن، شکار کردن، رانده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرج
تصویر طرج
پارسی تازی گشته ترج تره از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طراد
تصویر طراد
بیکدیگر حمله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طراد
تصویر طراد
((طَ رّ))
بسیار راننده، کشتی تندرو، جای فراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طراد
تصویر طراد
((طِ))
نیزه کوتاه که با آن شکار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طراد
تصویر طراد
حمله آوردن بر یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرید
تصویر طرید
((طَ))
مطرود، رانده شده، سخنی که شنونده از شنیدن آن بترسد و بگریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرد
تصویر طرد
((طَ))
راندن، دور کردن، تبعید کردن
فرهنگ فارسی معین
نیزه کوتاه، حمله، هجوم، یورش، تک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخراج، تبعید، نفی بلد، رد، نفی، وازده، دک کردن، دور کردن، راندن، تاراندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد