جدول جو
جدول جو

معنی طبنگ - جستجوی لغت در جدول جو

طبنگ
(طَ بَ)
طبقی است پهن وبزرگ از چوب که بقالان اجناس در آن کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبنگ
تصویر لبنگ
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، دیوک، ارضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی که در آن میوه یا چیز دیگر بریزند، در موسیقی تنبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
گیج
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، بدخرد، غتفره، خام ریش، چل، گول، لاده، بی عقل، نابخرد، خرطبع، سبک رای، خل، تاریک مغز، انوک، ریش کاو، کاغه، غمر، تپنکوز، گردنگل، کهسله، شیشه گردن، کردنگ، دنگ، فغاک، کانا، دنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود
فنگ، بنج، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ)
در تداول عامه، سخت احمق. بی مغز. دشنام گونه ای است مر احمق را. نادان. ابله. گول. مرد ابله و بداندام. (آنندراج). مردم مجدر و بدشکل و تنبل. (ناظم الاطباء). تبنگ. کودک قوی البدن و صحیح الاعضاء. (شعوری) :
تا رشته به دست این دبنگ است
این قافله تا به حشر لنگ است.
پرورد روزگار دون پرور
هر کجا مردکی دبنگ بود.
ابولفرد نصیرای (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
زیرکی. (منتهی الارب). طبانه و طبانیه و طبونه مثله. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ بِ)
زیرک. دانا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
طنبور. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، رباب. (منتهی الارب) (آنندراج)
جمع واژۀ طبنه
لغت نامه دهخدا
(طُ / طِ بُن ن)
شهری در مغرب از سرزمین زاب که در منتهی الیه و پایان بلاد مغرب واقع است وگروهی از اعلام از این شهر برخاسته اند. و منسوب بدان طبنی است. (سمعانی ورق 367 ب). رجوع به طبنه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ بَ)
جمع واژۀ طبنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ بَ)
جمع واژۀ طبنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سانسکریت ’بهنگ’. اوستا ’بنگهه’. پهلوی ’منگ’ (کنب). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانۀ آن (چرس) را فروشند. دانه های کوبیدۀ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیۀبرهان چ معین). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن. (از آنندراج). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت تودۀ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). مادۀ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این مادۀ سبز، مادۀ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگردانندۀ حس. (از اقرب الموارد) :
فصیح تر کس، جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ.
فرخی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری به جای بنگ.
سوزنی.
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنارو بنگ.
سوزنی.
گر بنگ خوری چو سنگ مانی برجای
یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور.
سعدی.
شیرازی در مسجد بنگ می پخت، خادم مسجد بدو رسید با او از در سفاهت درآمد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 147). عربی بنگ خورده بود و در مسجدی خفته، مؤذن به غلط گفت: النوم خیر من الصلوه. عرب گفت: والله صدقت یا مؤذن بالف مره. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 167).
بنگت آن اشتها دهد بدروغ
که چو ماءالعسل بلیسی دوغ.
اوحدی.
میزند بنگ صرف مرشد خواف
فارغ ازنوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است.
کمال خجندی.
و رجوع به بنج و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود.
- بنگ از سر پریدن. بنگ از کله پریدن، ناگاه خبردار شدن. ناگهان هشیار گشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- بنگ ساختن، فریب دادن و دل ربودن. (ناظم الاطباء).
- بنگ رسایی، بنگی که نشئۀ کامل دارد. (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، میوۀ درخت خرمابن که چاتلانقوش نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاه درختی از تیره سماقی ها که شبیه پستۀ معمولی است. ارتفاعش تا 4 یا 5 متر هم میرسد و گونه های مختلفش در جنگلهای خشک نواحی خراسان و کرمان ویزد و فارس و لرستان و کردستان و دیگر کوهستانهای ایران فراوان است. گل این گیاه رنگ قرمزی میدهد که دررنگ رزی استعمال میشود و میوه اش را چاتلانقوش و چتلاقوچ نامند و از آن مربا یا ترشی کنند. معمولاً به این گیاه پیوند پستۀ معمولی را به منظور تکثیر پسته میزنند. از پوست این درخت بوسیلۀ تعبیۀ شکافی، صمغی استخراج میکنند که سقز یا بطم نامیده میشود و در صنعت از این سقز در موارد مختلف استفاده می کنند. بن. بنگ، حبهالخضرا. درخت چاتلانقوش. بوی کلک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مخفف بانگ است: از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358) ، مؤخرهالجیش. ساقه:
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه.
فردوسی.
نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت
با بنۀ میر قصد رفتن داری.
فرخی.
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقۀ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
، بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء).
- از بنه، از بیخ و بن. ازاصل:
که اسفندیار ازبنه خود مباد
نه آنکس به گیتی کز او هست شاد.
فردوسی.
به تابوت زرینش اندرنهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد.
فردوسی.
مگر بیخشان از بنه برکنیم
به بوم و برش آتش اندرزنیم.
فردوسی.
می نمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد.
منوچهری.
نبایست از بنه آزاد جستن
کنون این پوزش بسیار جستن.
(ویس ورامین).
دروغ از بنه آب رو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن.
اسدی.
همه منع یوسف به زن بازگشت
دلش فرش عشق از بنه درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.
ناصرخسرو.
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
جهان را نبود از بنه هیچ ساز
بفرمان او نقش بست این طراز.
نظامی.
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید.
نظامی.
، خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء) :
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز برشد بلند از بنه.
فردوسی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دور کن.
نظامی.
، دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین) :
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچه کردند ترکان یله.
فردوسی.
، خاصۀ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین) ، جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود، در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی).
- بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف).
، درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بنه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ)
کرمی باشد که آن رادیوک خوانند و به عربی ارضه گویند. (برهان). کرم چوبخوار که به عربی ارضه گویند. (آنندراج). موریانه: شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ. (تفسیرابی الفتوح ج 4 ص 162) ، بید. پت: مراد آن است که در میوه کرم آفریند و در جامه لبنگ. (تفسیر ابی الفتوح ج 3 ص 258)
لغت نامه دهخدا
(طُ نَ)
دیهی است پهلوی اشنی از اعمال صعید مصر بر غربی رود نیل. و این محل را با اشنی بواسطۀ زیبائی که دارند، دو عروس نامند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 28)
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
زیرکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، طبن
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس در آن کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). طبق پهن حلوائیان و نان بایان. (فرهنگ رشیدی). طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب که بقالان اجناس از قبیل نان یا حلوا و غیره در آن کرده بر سر نهاده در کوچه و بازار بگردند و بفروشند و طبق معرب آن است و آن را تبوک نیزگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). طبق پهن که بیشتر حلوائیان و نانوایان دارند. (فرهنگ نظام) :
برای بزم غلامان او ز هاله و ماه
نهاده کاسۀ شربت قضا میان تبنگ.
ابن یمین (از فرهنگ نظام).
نان ریزه های سفرۀ خوانش فلک همه
دریوزه کرد روز و شب و ریخت در تبنگ.
کاتبی (از فرهنگ رشیدی).
، آوازی را نیز گویند بلند و تند، مانند صدای ناقوس. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز بلند و تیز مثل آواز زنگ و صدای ناقوس. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) ، بمعنی دف و دهل هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی دف و دهل و تنبک نیز آمده که بازیگران نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج). و نیز بمعنی تنبک که بازیگران نوازند. (فرهنگ رشیدی). قسمی از ساز بوده مانند دف. (فرهنگ نظام) :
در جد قرینشانم لیکن بگاه هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف و تبنگ.
سوزنی (از فرهنگ نظام).
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
با بندگانت کوس خدایی همی زدند
آگاه نی که کوس خدائیست با تبنگ.
سوزنی.
دوری که از تو در سر مستی فزون شود
آواز کوس بازنداند کس از تبنگ.
عمید لوبکی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
دهی از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان، در 74هزارگزی جنوب خاوری بافت و 2هزارگزی خاور راه فرعی بافت به اسفندقه. کوهستانی سردسیر با 442 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ پشتۀ آدوری جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(طُ بُنْنی / طِ)
منسوب به ’طبن’ یا ’طبن’. شهری در مغرب از سرزمین زاب که در منتهی الیه و پایان بلاد مغرب واقع است و گروهی از اعلام از این شهر برخاسته اند. (سمعانی ورق 368 ب). رجوع به طبن و طبنه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ نَ)
آواز طنبور، آواز رباب، بازیچه ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طبن، طبن
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ / طُ بَ)
بازیی است مر عربان را که بفارسی سدره نامند، و آن خطوطی است که بر زمین کشند، مرداری که آنرا در دام کرکس و ددان اندازند برای صید. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری است بر کرانۀ افریقیه نزدیک سرزمین مغرب کنار نهر زاب، این شهر به دست موسی بن نصیر گشوده شد و بیست هزار تن اسیر از آنجا گرفت، پادشاه آن که ’کسیله’ نام داشت گریخت. باروی این شهر با آجر بسیار سخت بنا شده، کوشک و حومه ای دارد. بین قیروان تا سجلماسه شهری از آن بزرگتر نیست. عمر بن حفص هزار مرد المهدی بسال 454 هجری قمری بنای این شهر را نو ساخت. (معجم البلدان چ وستنفلدج 3 ص 515). و آن مسقط گروهی از مشاهیر علماء و ادباء بوده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبن شود
لغت نامه دهخدا
گروه بسیار، زیرک شدن دانا گشتن فرو پوشیدن آتش تا نمیرد زیرکی تنبور از ابزارهای خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
احمق کودن
فرهنگ لغت هوشیار
گردی مخلوط از برگها و سرشاخه های تازه گلدار که شاهدانه میگیرند و بواسطه مواد سمی که دارد مخدر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبنگ
تصویر لبنگ
دیوچه دیوک ارضه: شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبنه
تصویر طبنه
آوای تنبور، نسای گندیده (نسا نسای جسد مرده) زیرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی بقالان و میوه فروشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
((بَ))
شاهدانه، گردی که از کوبیدن برگ ها و سرشاخه های گلدار شاهدانه می گیرند که به خاطر داشتن مواد سمی مخدر است، حشیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
((دَ بَ))
احمق، کودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
مخدر
فرهنگ واژه فارسی سره
احمق، کانا، کودن، بیهوش، گیج، مست
متضاد: هوشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابله، احمق، بی غیرت، شکمو
فرهنگ گویش مازندرانی