جدول جو
جدول جو

معنی طاقت - جستجوی لغت در جدول جو

طاقت
قدرت، توانایی، تاب، توان، بردباری، تاو، تیو، برای مثال آن گوی که طاقت جوابش داری / گندم نبری به خانه چون جو کاری (سعدی۲ - ۷۵۱)
طاقت آوردن: تاب آوردن، بردباری کردن
طاقت برسیدن: کنایه از به پایان رسیدن تاب و توان، تمام شدن طاقت، طاقت رسیدن
طاقت داشتن: توانایی داشتن، بردباری داشتن
طاقت رسیدن: کنایه از به پایان رسیدن تاب و توان، تمام شدن طاقت
طاقت یافتن: تاب و توان یافتن، بردباری یافتن
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
فرهنگ فارسی عمید
طاقت
(قَ)
تاب. توان. (صحاح الفرس). توانائی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 66). تیو. تاو. توش. پایاب. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). وجد. (ترجمان القرآن). وسع. وسع. وسع. بدد. بدّه. جهد. جهد. قوه. پای. قدرت. ذرع. (منتهی الارب). قوت تحمل. نیروی تحمل تعبی و رنجی. استطاعت. شکیب. امکان. قدرت درکار. قبل. یقال: مالی به قبل ٌ، ای طاقه. (منتهی الارب) : فرمانبرداریم آنچه بطاقت ما باشد، که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مرادی که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش ببرند. (تاریخ بیهقی ص 462). گفتند (حصیری و پسرش) فرمانبرداریم... اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد که داند (خواجه احمد) ما را طاقت ده یک آن نباشد. (تاریخ بیهقی ص 160). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی ص 181). خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی ص 369).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
مکن خویشتن مار بر من که نیست
ترا طاقت زهرمار علی.
ناصرخسرو.
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت و تحمل بیرون است.
ناصرخسرو.
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
و لیکن به صلحش هم آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
بقدر طاقت برداشتمی. (کلیله و دمنه).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(اسرارالتوحید).
طاقتی کو که بسرمنزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی بسلیمان برسم.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفۀ خاصگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 241).
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود.
نظامی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست بردارم
بدار ایخواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
- باطاقت، با تاب و توان. باصبر. صبور. شکیبا:
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقت، بیتاب و توان. بی صبر و شکیب:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم ببرنائی فسار آهخته و لانه.
کسائی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقتی، بیصبری. ناشکیبی. بی تاب و توان شدن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
- طاقت آوردن، برتافتن. بر خود هموار کردن. تاب آوردن: صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد، طاقت حفظ او نیاورد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت طاقت ضبط آن نیاورد. (گلستان). طاقت جور زبانها نیاورد. (گلستان).
شوق است در جدائی و ذوق است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم.
سعدی.
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- طاقت بردن، صبر و شکیب کسی از دست رفتن. تاب و توان نداشتن:
دلش طاقت نبرد از عشق دلدار
رمیده هوش گشت و شد نگونسار.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی.
تحمل چارۀ عشق است اگر طاقت بری ورنه
که بار نازنین بردن بجور پادشا ماند.
سعدی.
دوش مرغی بصبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
- طاقت داشتن یا نداشتن، توانائی داشتن یا نداشتن. تاب و تحمل داشتن یا نداشتن: چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). بکتغدی گفت: که طاقت این نواخت را ندارد. (تاریخ بیهقی همان چ ص 181).
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد.
مسعود سعد.
حالی طاقت حرکت نداشت. (کلیله و دمنه). و یا رنجی رساند که طاقت آن ندارم نگین انگشتری بدندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهق).
بگستی با فلک بیرون چرا رفتی
کجا داری تو با او طاقت گستی.
خاقانی.
چگونه کشم بار هجرت به کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم.
عطار.
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود.
سعدی.
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
سعدی بعجز خویشتن اقرار میکند.
سعدی.
در آن آتش نداری طاقت سوز.
سعدی.
نه دسترسی بیار دارم
نه طاقت انتظار دارم.
سعدی.
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری بخانه چون جو کاری.
سعدی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم برند.
سعدی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم ؟
سعدی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
- طاقت رسیدن و بطاقت رسیدن، طاقت کسی طاق شدن. بیتاب و بی شکیب شدن و رجوع به طاق شدن و طاقت طاق شدن شود: زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). چون بطاقت رسیدند از حصار بیرون آمدند و مصاف بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). لشکر تاش در مدت مقام نیشابور از تنگی علوفه و نایافت قوت و تعذر اسباب معیشت بطاقت رسیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
- طاقت طاق شدن کسی را، تاب و توان او بنهایت رسیدن. تحمل از دست دادن.
- طاقت نماندن، صبر و توان نماندن. شکیب و تاب از دست رفتن:
مشتاقی و صبوری از حد گذشت ما را
گر تو شکیب داری طاقت نماندما را.
سعدی.
- امثال:
طاقت مهمان نداشت خانه به مهمان گذاشت، طاقت دیدن ندارد روی پنهان میکند. (جامع التمثیل)
لغت نامه دهخدا
طاقت
تاب، توان، وجد، امکان، تحمل، قدرت
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
طاقت
((قَ))
قدرت، توانایی، تحمل
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
فرهنگ فارسی معین
طاقت
تاب، تاو، توان، نا، توانایی
تصویری از طاقت
تصویر طاقت
فرهنگ واژه فارسی سره
طاقت
تاب، تحمل، توان، توانایی، صبر، بردباری، وسع، یارا، رمق، مقاومت، نا، زور، قدرت، نیرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طاقت
نیرو، قدرت
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاعت
تصویر طاعت
اطاعت کردن، فرمان بردن، فرمان برداری کردن، عبادت، فرمان برداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاقه
تصویر طاقه
واحد شمارش جامه، پارچه و مانند آن مثلاً یک طاقه عبا، یک طاقه شال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلاقت
تصویر طلاقت
گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، بشاشت، مباسطه، تازه رویی، روتازگی، بشر، انبساط، مباسطت، ابرو فراخی، هشاشت، تبذّل، تحتّم
گشاده زبانی، فصاحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
نوعی کلاه دراز شبیه کلاه درویشان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
بندگی. (منتهی الارب). فرمان بردن. (آنندراج) .فرمانبرداری. (مهذب الاسماء). اطاعت. انقیاد. عبودیت. طوع. اقه. طواعیه. پرستش. عبادت. برّ. دین. ماعون. فرمان: قوله تعالی، لهم طاعه و قول معروف. (قرآن 20/47 و 21) مراد بطاعت، امتثال فرمان خداست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ج، طاعات:
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
طبایع گر ستون تن، ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی، کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بیشک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.
فرخی.
ولایت هرات مارا داد و ولایت گوزگانان به برادر ما، پس آنگه او راسوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287) فجلس مجلساً عاماً بحضره اولیاء الدعوه... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق اﷲ فیهم، و التزموا ما اوجبه اﷲ من الطاعه علیهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). الزام نمودند مارا آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطۀ بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به دست گیرم آنچه را با خدا پیوسته ام بر آن به دست گرفتن اهل طاعت، و اهل حق و وفاء، حق و وفاء خود را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید و وی را طاعت دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). شحنه علی تکین به بدبوس گریخت، وغازیان ماوراءالنهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). و اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر بطاعت پیش آمدند، و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). اعیان و مقدّمان بنشسته بودند، و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). من که آلتون تاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم. (تاریخ بیهقی). و ستوده آن است که قوت آرزو و خشم در طاعت قوّت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). رسول فرستاد، و زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد (مسعود) ...جهانی در هوی و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی) (رعیت) باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. (تاریخ بیهقی).
چون تو دو چیزی بتن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست.
ناصرخسرو.
از طاعت تمام شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام.
ناصرخسرو.
تا تن من طاعت او یافته ست
طاعت دارد همی اهریمنم.
ناصرخسرو.
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.
ناصرخسرو.
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابریست.
ناصرخسرو.
بنگر آن را در رکوع و بنگر آن را در سجود
پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند.
ناصرخسرو.
خار و سنگ درۀ یمکان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند بطاعت حق روزی
بر جور و جفااند، نه بر عدل و وفااند.
ناصرخسرو.
گفتمت بنده را که به بی طاعتی بکش
وانگه بکشت ار تو نبودی بطاعتش.
ناصرخسرو.
ای آنکه ترا یار نبوده ست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرایار.
ناصرخسرو.
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
کو سوی خرد علت روز است و شب تار.
ناصرخسرو.
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجمشان همی حیوان کنند.
ناصرخسرو.
گر مردمی تو طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری.
ناصرخسرو.
و آنجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی.
ناصرخسرو.
سنگ یمکان دره زی من رهی از طاعت
فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی.
ناصرخسرو.
اکنونت دراز کرد میباید
طاعت که گرفت عمر کوتاهی.
ناصرخسرو.
آن را که او اسیر کند طاعت
تیر هوای دل نکند خسته.
ناصرخسرو.
من نه همی طاعت از آن دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین.
ناصرخسرو.
خدای از تو دانش بطاعت پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه.
ناصرخسرو.
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی.
ناصرخسرو.
طاعت بگمانی بنمایدت و لیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد. (نوروزنامه).
بستۀ طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد.
مسعودسعد.
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چو بسنت کنند مبرور است.
مسعودسعد.
و دوست و دشمن در ربقۀ خدمت و طاعت ملوک جمع شوند. (کلیله و دمنه) .و مطاوعت ایشان را بطاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقۀ طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). و هوی و طاعت اخلاص و مناصحت ایشان را از لوازم دین شمرد. (کلیله و دمنه) .هر که طاعت را شعار خویش کند از ثمرات دنیی و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر اعمال است. (کلیله و دمنه) .آخر رای من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... سوم، طاعت پادشاه عادل. (کلیله و دمنه). و دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند. (کلیله و دمنه).
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آید برون.
خاقانی.
که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه
پس از درود رسول و صحابه در محراب.
خاقانی.
حق طاعت وضراعت او به تیسیر امل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). خواست تا ناحیت غرشستان را بتدبیر خویش گیرد، و شار را بطاعت آرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338).
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
باران سپید میکند ابر سیاه را.
مولوی.
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان.
مولوی.
عابدان جزای طاعت خواهند، و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان).
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
عذر تقصیر خدمت آوردم
که ندارم بطاعت استظهار.
سعدی.
شاه را بی نفاق طاعت کن
بقبولی از آن قناعت کن.
اوحدی.
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد.
نشاط معتمدالدوله
لغت نامه دهخدا
منسوب به طاق، رجوع به طاق شود،
نوعی از کلاه باشد، (برهان) (غیاث اللغات)، کلاه که به صورت طاق سازند، طاقین، طاقیه:
نامد درست طاقی گردون بفرق فقر
کشکول تا مگر بسرش باژگون کنند،
ارادتخان واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یکی از ممالک هند، (اخبارالصین والهند ص 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از بخش قلعۀ زراس شهرستان اهواز در 28هزارگزی باختری قلعۀ زراس. کنار شوسۀ مسجدسلیمان به هفت چشمه. جلگه. گرمسیر. مالاریائی با 140 تن سکنه. آب آن از چاه وقنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
طاقت. رجوع به طاقت شود، یک تار از ریسمان. (برهان) (غیاث اللغات). تار. لا. توی. یک تاه از رسن. (منتهی الارب) ، یقال: طاقه ریحان. (منتهی الارب). یک شاخ از ریحان. یک طاقۀ ریحان، طاقه ای از زعفران. یک تا از آن، لاغ. یک لاغ سپرغم، رمش. یک شاخ از شاخهای سبزی، یک عدد از جامۀ ابریشمی وغیره. (برهان) (غیاث اللغات). و در شرح قران السعدین نوشته که: چنانکه در اسب رأس و در فیل زنجیر آرند، همچنین در جامه طاقه استعمال کنند. (غیاث اللغات) ، یک جامۀ درست نبریده ابریشمی یا پشمی. یک طاقۀ شال، یک طاقۀ برک، یک طاقۀ آغری، یک طاقۀ ترمۀ کشمیری، یک طاقۀ پوست بخارائی، یک طاقۀ خز. اندازۀ معلوم از جامه و پارچه. یک قواره، یک تخته از جامه، قوت. (المنجد) ، جهد. (دهار). تاب. طاقت. تحمل، ورقه. توّ (چنانکه در پیاز و امثال آن). طلق، حجرٌ برّاق یتحلل اذ دق الی طاقات صغار دقاق. هر یک از ورقه های گونۀ پیاز. ج، طاقات
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دشمن گیرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ طاقت و طاقه، رجوع به طاقه شود، تارها، لاها، قوی، (یعنی تارها)، جمع واژۀ طاق به معنی درختان بی فرع و شاخه: و اذا شرب منه نحو اربعطاقات بالماء ابراء من المغص، (ابن البیطار ج 1 ص 124 س 3) و له (دلبوث) بصله بیضاء علیها لیف لیس له طاقات، (ابن بیطار) : و درختان جوز چون ایشان را فروع و شاخ نباشد و آن درختان را به اصطلاح طاقات گویند و بهر هشت طاق درهمی لازم شود ... فاما درخت شفتالو و آلوچه در حساب طاقات اند، (تاریخ قم ص 110)، طاقات از درختهای بری به هر طاق درخت پنج درم، (تاریخ قم ص 113)، و در هر سی و شش طاقات فستق و زیتون یک درهم و ما یاد کردیم که مراد بطاقات از درخت درختهائی اند که ایشان را شاخ نباشد، (تاریخ قم ص 112)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ زَ / زِ)
رجوع به اطاقه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
گشادگی زبان. (مهذب الاسماء). ذلاقت. گشاده زبانی. فصاحت. گشاده زبان شدن. (زوزنی) (منتخب اللغات). تیزی زبان. زبان آوری. طلاق. تیززبان شدن. تیززبانی. لقلقه. (غیاث) (آنندراج) ، گشاده روی شدن. (تاج المصادر) (منتخب اللغات) (زوزنی). گشاده و درخشان روی گردیدن. (منتهی الارب). گشادگی. (دهار) ، به اعتدال شدن روز و شب یعنی نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب). خوش و آرمیده گشتن شب و روز. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
فاقه. فقر وبینوائی: اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4). رجوع به فاقه شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تاکه تاغه تاهه تای، تاغک تاکچه، رشته از ریسمان، دسته از مو یا گل یا سبزی، شاخه شاه اسپرم، پارچه نبریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
پارسی است تاغی تاکی گونه ای کلاه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طاق، از پارسی تاک ها تک ها درختان بی شاخه، جمع طاقه، از پارسی تاکه ها تاغه ها تارها لاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاعت
تصویر طاعت
بندگی، فرمانبرداری، اطاعت، عبودیت
فرهنگ لغت هوشیار
گشاده زبانی روانی در سخن، خنکی برابری در هوا گشاده رو شدن خندان گشتن، گشاده زبان شدن، گشاده رویی، گشاده زبانی فصاحت. یا طلاقت لسان. گشاده زبانی زبان آوری فصاحت. گشادگی زبان، فصاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاقت
تصویر فاقت
نیازمندی، فقر تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازس گشته خردنامه، برگ بها: خرد کاغذی که برآن بهای کالا را نویسند و با کالا همراه کنند، شناسنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقک
تصویر طاقک
نادرست نویسی تاخک آزاد درخت، تلخه زه آزاد درخت زیتون تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاقت
تصویر طلاقت
((طَ قَ))
گشاده رو شدن، فصیح شدن، گشاده رویی، گشاده زبانی، فصاحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاقت
تصویر فاقت
((قَ))
فقر، تنگدستی، فاقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاعت
تصویر طاعت
((عَ))
فرمانبرداری کردن، عبادت کردن، فرمانبرداری، عبادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقه
تصویر طاقه
((ق))
یک تار از ریسمان، واحدی برای شمارش پارچه یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
((اِ. ص نسب.))
نوعی کلاه که به صورت طاق است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقی
تصویر طاقی
طاق بودن، مفرد بودن
فرهنگ فارسی معین