جدول جو
جدول جو

معنی طاطم - جستجوی لغت در جدول جو

طاطم
رجوع به نفر (ایل) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طاعم
تصویر طاعم
خورنده، چشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طارم
تصویر طارم
خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
طارم اخضر: کنایه از آسمان
طارم اطلس: کنایه از آسمان، طارم اخضر
طارم اعلی: کنایه از آسمان، فلک، عرش برین
طارم فیروزه: کنایه از آسمان، طارم اخضر
طارم نیلگون: کنایه از آسمان، طارم اخضر
فرهنگ فارسی عمید
(طَ طِ)
تمات. گوجه فرنگی. (دزی ج 2 ص 59). طماطیس
لغت نامه دهخدا
(طَ طِ)
جمع واژۀ طمطم. رجوع به طمطم شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
هلاک شده. ج، عطم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شتربچۀ از شیر بازشده، ناقه فاطم، ناقه ای که سر یک سال بچه را از وی باز کنند، ناقه ای که بچه اش به وقت فطام رسیده باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ طِ)
رجل ٌ طمطم، مرد سخن ناسره گوی. خلاف فصیح. رجل طمطمی. (منتهی الارب). مرد غیرفصیح که زبانش درست نباشد. (منتخب اللغات). بسته زبان. ج، طماطم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نعت فاعلی از لطم به معنی طپانچه زدن بر رخسار و اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ملازم چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یکی از اجداد ایسن قتلغ از امراء عصر سلطان محمد خدابنده. (ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو ص 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)، پی یکدیگر رفتن شتران. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رسیدن برخی از شتران به برخی در سیر. (از متن اللغه)، دور و دراز رفتن نهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطناب نهر، دور شدن جریان آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، اطناب در دویدن، رفتن به اجتهاد و مبالغه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، بلاغت آوردن شاعر در وصف و مبالغه کردن مدح باشد یا ذم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطناب در وصف، مبالغه کردن و اجتهاد در آن و اطناب در سخن، مبالغه کردن و راه دوررفتن در آن. (از متن اللغه). اطناب شاعر و جز وی در سخن، بلاغت آوردن در وصف خواه مدح باشد و خواه ذم و مبالغه کردن در کلام. (از اقرب الموارد) (آنندراج)، دراز کشیدن عبارت و لفظ را. خلاف ایجاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراز گفتن سخن و بسیار گفتن. و با لفظ آوردن و دادن و رفتن مستعمل. (آنندراج). دراز کردن و طول دادن در کلام. (فرهنگ نظام). طول کلام و مبالغۀ در آن و اغراق. (ناظم الاطباء). و در بهار عجم نوشته که اطناب به لفظ دادن و آوردن و رفتن مستعمل. (غیاث). مبالغت کردن در سخن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). بسیار گفتن. (زوزنی). دراز کردن سخن را. (یادداشت مؤلف). و در تداول علم معانی، گزاردن مقصود به بیشتر از عبارت متعارف است. (از تعریفات جرجانی). خبر دادن به مطلوب یعنی معشوق به سخنی دراز است زیرا مقصود متکلم فزونی سخن در نزد مطلوب است از اینرو که مایۀ فزونی نظر وی گردد. و نیز گفته اند اطناب لفظ زاید بر اصل مقصود است. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از جرجانی آرد: اهل بلاغت گویند: اطناب و ایجاز مهمترین انواع بلاغت است چنانکه از برخی آورده اند که گفته است: بلاغت عبارت است از اطناب و ایجاز و صاحب کشاف آرد: همچنانکه بلیغ باید در مورد اجمال به ایجاز سخن پردازد، سزاست که وی در جای تفصیل نیز سخن را بسط دهد چنانکه هنگام سخن گفتن با محبوب سخن را بدرازا می کشانند زیرا فزونی سخن گفتن مایۀ درازی مصاحبت و فزونی توجه محبوب می گردد همچون پاسخ موسی درباره پرسش حق تعالی: ’ما تلک بیمینک یا موسی ؟’ که گفت: ’هی عصای اتوکاء علیها و اهش بها علی غنمی و لی فیها مآرب اخری’ - انتهی. و درباره اینکه آیا مساوات واسطۀ میان ایجاز و اطناب است و اگر هست آیا داخل در ایجاز می باشد یا نه ؟ اختلاف نظر است. سکاکی و گروهی مساوات را واسطه می دانند ولی آن را نه ناپسند دانندو نه مذموم، زیرا مساوات را به سخنان متعارف مردم عامه تفسیر کرده اند که گفتار آنان جنبۀ بلاغت ندارد وایجاز را عبارت از ادای مقصود به کمتر از گفتار متعارف دانسته و اطناب را به ادای سخن به بیشتر از حد متعارف تعریف کرده اند. و ابن اثیر و گروهی مساوات را واسطه نمی دانند و گویند: ایجاز تعبیر کردن از مقصود به لفظی غیرزاید، و اطناب به لفظی زایدتر است. و قزوینی گوید نزدیکتر بصواب آن است که گفته شود: شیوۀ تعبیر پسندیده آن است که مقصود را یا بلفظی مساوی با اصل مراد ادا کنند و یا با کمتر از آن، اما وافی به مقصود، و یا زاید بر آن برای فایده ای. نخست را مساوات و دوم را ایجاز و سوم را اطناب گوییم... و نیز سکاکی برای ایجاز دو معنی قائل شده است: یکی آن که سخن کمتر از تعبیر متعارف باشد و دیگر آن که کمتر از حدی باشد که مقتضی ظاهر مقام است و میان ایجاز و اختصارتفاوتی نیست... و برخی بر آنند که اطناب همان اسهاب است ولی حقیقت آن است که اسهاب اخص از اطناب است زیرا اسهاب چنانکه تنوخی و دیگران گفته اند عبارت از تطویل سخن است خواه برای فایده ای باشد و خواه نباشد.
اقسام اطناب:
اطناب بر دو گونه است:
الف - اطناب بسط که عبارت از فزونی و تکثیر جمله ها است همچون آیۀ: ’ان فی خلق السموات و الارض’ (قرآن 164/2) تا آخر آیه در سورۀ بقره، که در آن رساترین و بلیغترین اطناب است زیرا خطاب با ثقلین و در هر عصر و زمانی به عالم و جاهل و مؤمن و کافر و منافق است.
ب - اطناب بشیوه های دیگر ودارای انواع بسیار است بدینسان: 1- درآمدن یک یا چند حرف تأکید. 2- داشتن حرفهای زاید. 3- تأکید. 4- تکریر (یا تکرار). 5- صفت. 6- بدل. 7- عطف بیان. 8- عطف یکی از دو مترادف بر دیگری (یا عطف تفسیری). 9- عطف خاص بر عام و برعکس. 10- ایضاح پس از ابهام. 11-تفسیر. 12- گذاردن اسم ظاهر بجای ضمیر. 13- ایغال. 14- تذییل. 15- طرد و عکس. 16- تکمیل مسمی به احتراس. 17- تتمیم. 18- استقصاء. 19- اعتراض. 20- تعلیل که فایدۀ آن تقریر است... (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان کتاب ذیل ’اطناب’ و ’ایجاز’ و ’مساوات’ و ’اسهاب’ شود: شیر... در اعزاز و ملاطفت او (گاو) اطناب نمود. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطایف و ادوات از داستان شیر و گاو اتفاق افتاده است. (کلیله و دمنه). و ذکر این معنی از آن شایعتر است که در آن بزیادت و اطناب حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
چون خیمۀ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اﷲ آید ازاطناب.
خاقانی.
از این شیوه اطناب تمام بنوشت و سر نامه ببست و بدست غلام بداد. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 345). در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ٔ و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر بسر آوردی. (ایضاً ص 460). چه اختصار درسیاقت و نظم اولی است از اطناب و اکثار. (تاریخ قم ص 183).
بمدح او همه اطناب خوشتر است ارچه
مثل بود که ز اطناب به بود ایجاز.
قاآنی.
- اطناب آوردن، سخن دراز گفتن. اطالۀ کلام. مبالغت کردن:
بدین عمری که تا نگشوده ای لب بایدت بستن
که جز طول امل در گفتگو اطناب می آرد.
واله هروی (از آنندراج).
- اطناب دادن، طول دادن سخن. اطالۀ کلام. مبالغت کردن در گفتار:
هر خطبه ای را ای خطیب ایجاز واجب دیده ای
امروز در رویش نگر اطناب ده تحمید را.
میر حسن دهلوی (از آنندراج).
- اطناب کردن، مبالغت کردن در سخن. اطالۀ کلام کردن. پرگویی کردن. سخن دراز آوردن. شیوۀ اطناب برگزیدن. در تداول عامه، روده درازی کردن:
کردم اطناب و گفته اند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار.
خاقانی.
رجوع به اطناب شود.
- اطناب ممل و ایجاز مخل. رجوع به ایجاز و اطناب و مساوات شود
دست خود را گزیدن. (از ذیل اقرب الموارد). گزیدن چنانکه دست خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دوال که بر سر زه کمان بود. (مهذب الاسماء) ، دوال که بر قبضۀ کمان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دوالی که به کمرساز بندند. یقال: شدّ اطنابهالابزیم. ج، اطانیب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ / اُ)
قلعه های چند مر اهل مدینه را. ج، آطام و واحدآنها را اطمه گویند. (ناظم الاطباء). بمعنی دژهاست و بیشتر حصن های مدینه را بدین نام خوانند و گاه بر جز حصون نیز اطلاق شود. ج، آطام. اوس بن مغراء گوید:
بث الجنود لهم فی الارض یقتلهم
ما بین بصری الی آطام نجرانا.
و زید بن خیل طایی گوید:
انیخت بآطام المدینه اربعاً
و عشراً یغنی فوقها اللیل طائر
فلما قضی اصحابنا کل حاجه
و خط کتاباً فی المدینه ساطر
شددت علیها رحلها و شلیلها
من الدرس و الشعراء و البطن ضامر.
(از معجم البلدان) ، اشعۀ خورشید. (از متن اللغه). کشیدن خورشید اطنابش را، طلوع کردن آن. (از اقرب الموارد) ، دراز کشیدن خورشید شعاع را، غروب کردن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حصار سنگین. (آنندراج) (منتهی الارب). پناهگاه. ج، آطام. (مهذب الاسماء). کوشک و هر قلعۀ سنگین. (ناظم الاطباء). حصن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
مرد دراز، (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات)، مرد درازبالا، (منتهی الارب)، مرد سخت خصومت، (منتخب اللغات)، مرد متکبر، (اقرب الموارد)، دلاور، (منتهی الارب)، شجاع، (اقرب الموارد)، مرد دلیر، (منتخب اللغات)، گشن تیزشهوت، (منتهی الارب)، گشن با بانگ، (منتهی الارب)، شتر مست، (مهذب الاسماء)، شتر نر که برای گشنی مست شده باشد، (منتخب اللغات)، ج، اطواط
لغت نامه دهخدا
نام صاب پسرحضرت ادریس پیغمبر است که طبق روایات، فرقۀ صابی را به او منسوب دانسته اند، (عیون الانباء ج 1 ص 215)
نام مردی که هرمس یکی از کتب خود را در صناعت کیمیا بدو خطاب کرده، (فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
تمتم که سماق باشد. (فهرست مخزن الادویه). سماق. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یاقوت این کلمه را بدین صورت آورده (طرم) گوید ناحیه ای است بزرگ در کوههای مشرف بر قزوین طرف بلاد دیلم. آن ناحیه را دیده ام. اراضی و دیه هایی کوهستانی در آن ناحیت یافتم که به اندازۀ فرسنگی هم در آن دشت هموار یافت نمیشود. با اینحال زمین این ناحیت گیاهناک و پر آب ودارای دیهای فراوان است. اهالی، آن ناحیت را در زبان بومی خود ’ترم’ تلفظ کنند. و شاید پنبه ای که بنرمی موصوف است منسوب به یکی از این دو موضع باشد و در این ناحیت بین وهسودان و رکن الدولۀ دیلمی محاربه واقع شد و شکست نصیب وهسودان گردید. (معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی گفته طارمین ولایت گرمسیر است بر شمال سلطانیه بر یک روزه راه. و در او ارتفاعات بسیار نیکو باشد و اکثر میوۀ سلطانیه از آنجاست. در اول آنجا شهری فیروزآباد نام به زمین طارم سفلی دارالملک بود. اکنون بکلی خراب است. و قصبۀ ’اندر’ به طارم علیا شهرستان آنجا شده. طول آن از جزائر خالدات. فد. و عرض از خط استوا. لومه. مردم آن ولایت سنی شافعی مذهبند. وآن ولایت پنج عمل است: اول طارم علیا، از توابع قلعه تاج بوده است. قریب صد پاره دیه است، و جزلا، شورزد، درام، حیات، قلات، رزید، و شید از معظم قرای آن است. دوم به طارم سفلی، توابع قلعۀ شمیران پنجاه پاره دیه و مزرعه بوده است، الون، خورنق، شرز، رلرد و کلچ از معظمات آن است. سوم هم بطارم سفلی، توابع قلعۀ فردوس بیست پاره دیه است، و سروان معظم آن. چهارم، نسبار و بریدون. بریدون دودیه معتبر است. و هشت دیه دیگر از توابع آن. پنجم دزآباد سفلی بیست و پنج پاره دیه است. و گلهار و گلچین و بلهل از معظمات آن. حقوق دیوانی آن ولایت با باغات قلات وارد و هیکل شش تومان و چهار هزار دینار است. (نزهه القلوب مقاله ثالثه ص 65). صاحب ’مرآت البلدان’ گوید: طارم اسم دو بلوک است یکی موسوم بطارم علیا و دیگری از بلوکات خمسه است و آن را طارم سفلی گویند...این دو بلوک مشتمل بر پنجاه پارچه قریۀ کوچک و بزرگ است و حدودش متصل به ولایت قزوین و گیلان و خمسه است و غالب این بلوک کوهستان است و قرای معتبر آن: سروان، ارکن، نیارک، کلج، سیاه پوش، حصار و آلتین کش است. رود خانه قزل اوزن از مقابل این قری میگذرد، گویند در ته این رود گاهی طلا یافت شده و اسم قریه و رودخانه به ترکی دلالت بر وجود طلا دارد در قریۀ ارکن چهار کاج است که بسیار با عظمت و بزرگ می باشد. از نواب مستطاب والا اعتضادالسلطنه شنیده شد یکی از آنها که اعظم است محیط تنه درخت نه ذرع وبا ارتفاع زیادی که میزان آن محقق نشده است میباشد و آن سه دیگر قدری با او تفاوت دارد. میرزا طاهر دیباچه نگار در سال 1267 هجری قمری در خدمت نواب مستطاب والا وزیر علوم و معادن بطارم رفته قطعه ای در عجایب آن گفته است که این دو شعر از آن قطعه است:
بود مانندۀ سرو کشمر
چار کاجی که به ارکن دیدم
همچو پیوستن دجله بفرات
شاه رود و قزل اوزن دیدم.
و قریۀ کلّج که اهالی طارم کله گویند و غالباً در اسماء پارسی در السنۀ اهل این زمان هاء بجیم مبدل میشود نزدیک به اتصال این دو رود است و بعد از اتصال موسوم به سفیدرود می شود. مثل اینکه بعد از اتصال دجله بفرات در قرنه موسوم بشطالعرب میگردد و در قریۀ سروان معدن زاج سفید هست که به فارسی زاک و به یونانی قلقدیس مینامند و زاج الاساکفه نیز از این جنس است و این غیر زاج زاجکان قزوین میباشد و زاجکان را نیز راکان میگویند... و در دو قریۀ دیگر حسن آباد و مشکین آباد نیز معدن زاج است و طارم معادن بسیار از قبیل مس و سرب و غیره دارد و طلق زیاد بقدر صفحه ای نزدیک کلج یافت میشود که ممکن است به درها و پنجره ها بگذارند و چندین جنگل و بیشه دارد... و نیز رجوع به همان کتاب ذیل تارم شود. کیهان در جغرافیای خود آورده: در ایران چندین نقطه به اسم طارم معروف است که همه کوهستانی میباشند، در این ناحیه (قزوین) نیز دو طارم است که یکی طارم علیا و جزء خمسه و دیگری طارم سفلی که جزء قزوین محسوب میشود. بلوک طارم سفلی در شمال غربی قزوین و جنوب منجیل واقعشده و اراضی آن حاصل خیز و زراعت آن دیمی و از آب چشمه مشروب میشود، محصولش گندم و جو و شغل اهالی گله داری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 373). کیهان بلوک طارم علیا را ذیل ناحیۀ زنجان بعنوان طارمات آورده گوید: در شمال زنجان و در اطراف درۀ سفیدرود واقع شده، آب و هوای آن گرمتر از زنجان و محصولات آن گرمسیری و دارای 104 قریه میباشد. (ص 378). از حیوانات گربۀباتلاقی در نواحی طارم و گیلان و مازندران یافت میشود. معدن سرب در مزرعۀ شاه نگاه طارم سفلی از توابع قزوین یافت میشود. (جغرافی اقتصادی کیهان ص 27 و 43). در بلاکوه نزدیک طارم کوره ای مهیا شده که از ورقه های بزرگ سولفور دوپلمب خالص که در سنگ آهک یافت میشود بطور امتحان سرب بعمل می آوردند. در رودبار و طارم رگه های زغال سنگ نسبهً اعلی موجود میباشد. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 53 و 230). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 39 و 523 شود
لغت نامه دهخدا
(مِنْ)
بحر طام و بحر طامی، دریائی پر. (مهذب الاسماء). بحر غزیر
لغت نامه دهخدا
(لُ سِ شَمْ)
نام شهری است که در جنوب اراضی یهودا در میانۀ زیف و بعلوت واقع بود. (یوشع 15، 24) (قاموس مقدس)
لغت نامه دهخدا
چوب صنوبر است که مانند مشعل مشتعل شود. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طائط. رجوع به طائط شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شاگردان هرمس المثلث بالحکمه بوده است، (قفطی ص 150)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بی نیاز. یقال: هو طاعم عن طعامکم، ای مستغن، خورنده، چشنده، مرد نیکوحال در مطعم و مأکل. (منتهی الارب). آنکه در خورش حال خوشی داشته باشد. (منتخب اللغات) : قل لااجد فیما اوحی الی محرما علی طاعم یطعمه الا ان یکون میته او دماً مسفوحاً او لحم خنزیر، بگو این کافران را که من نمییابم در این قرآن که بر من وحی کرده و فرود آورده هیچ طعامی حرام بر کسی که خورد الا که مرداری باشد یا خون ریخته یا گوشت خوک. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ انعام 145/5).
دع المکارم لاترحل لبغیتها
واقعد فانک انت الطاعم الکاسی.
حطیئه، شاعر عرب (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محجری را گویند که از چوب سازند و اطراف باغ و باغچه بجهت منع از دخول مردم نصب کنند. (برهان). چوب بست گرد باغ و باغچه.محجری که از چوب سازند و به اطراف باغ نهند تا مانعاز دخول شود. (غیاث اللغات). نرده، چوب بندی که از برای انگور و یاسمین و کدوی صراحی کنند و داربست و طارم انگور و داربند هم گویند. این لفظ معرب تارم است و در مصطلحات گفته در حرکت راء طارم اختلاف است، بعضی مفتوح و بعضی مضموم آرند:
بعون نعمت عشق تو فارغم ز نعیم
نه جوی شیر شناسم نه طارم انگور.
ثناها همه ایزد پاک را
ثریاده طارم تاک را.
نورالدین ظهوری
مست ترا بطارم تاک است دیده باز
مستغنی از تفرّج این سبز طارم است.
نورالدین ظهوری.
و این بیت سالک قزوینی که در مدح جلال اسیر گفته بکسر راء نیز متحقق میشود:
سیارۀ این بلند طارم
خوانند ورا ابوالمکارم.
(از آنندراج).
و ضبطت الکلمه فی اللسان و غیره بکسر الراء، و هو الموافق للوزن العربی، و ضبطت فی المعیار و عند ادی شیر، بسکونها و قال الاول (معرب طارم) یعنی بضم الراء. و قال الثانی معرب عن تارم و لم یضبط الراء. و الظاهر ان ما قاله المعیار اصح، ولکن مع فتح الراء فان فی ترجمه البرهان القاطع ص 412 طارم بوزن آدم و معناه مقارب للمعنی الذی هنا و اما تارم بالتاء فانه بفتح الراء ایضاً. (حاشیۀ المعرب ص 224). طارمه. طارمی، بام خانه. (برهان)، طاق خانه. (اوبهی)، خانه بالا. (بحرالجواهر)، دیدگاه. (اوبهی) :
بنشان بطارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.
عماره.
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.
فرخی.
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان بطارم و گلشن.
فرخی.
، خانه را گویند که از چوب سازند همچو خرگاه و غیره. خانه چوبین. و به معنی گنبد نیز آمده است. (برهان). و در بهار عجم آمده خانه چوبین. چون خرگاه و سراپرده و گنبد. (غیاث اللغات). خرگاه. (زمخشری). قبّه. (برهان) :
هر آن روزی که بنشستی به طارم
بطارم در تو بودی باغ خرم.
(ویس و رامین).
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را خزّ و ملحم.
(ویس و رامین).
خوشا راها که باشد راه آنان
که داند از سفر هنجار جانان
اگر چه صعب راهی پیش دارند
مر آن را طارم و گلشن شمارند.
(ویس و رامین).
چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادیش از گل و سرو
نه گلگون دید طارم را زرویش
نه مشکین دید ایوان را ز بویش.
(ویس و رامین).
نه با غم خوش بود نه کاخ و میدان
نه طارم نه شبستان و نه ایوان
کجا جویم ترا ای ماه تابان
بطارم یا بگلشن یا به ایوان
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
بایوان درتو بودی ماه و کیوان.
(ویس و رامین).
روز آدینه هرون بطارم آمد، و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد، هرون بر زبان راند، و اعیان و بزرگان گواه شدند. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی، و ناچار همگان بر پای خاستندی. (تاریخ بیهقی). امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست. (تاریخ بیهقی). خواجه به طارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت اگر رأی عالی بیند، تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بزبان معتمدی به مجلس عالی فرستد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستند، وی در طارم آمد، و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیمترک، چنانکه در میانۀ هر دو مهتر افتاد در پیش طارم، و کار راندن بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). مردمان که طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده و در وکالت دراین پادشاه [مسعود] و طارم سرای بیرون. (تاریخ بیهقی ص 139). بونصر هم آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشنتر بود بنشست. (تاریخ بیهقی ص 139). و اسبش [حاجب غازی] در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه روزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی، و در طارم دیوان نشستی، آنگاه که بار دادندی. (تاریخ بیهقی ص 133). علی دایه، و خویشاوندان، و سالاران محتشم، درون این سرای دکانی بود سخت دراز، پیش از بار [مسعود] آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی. (تاریخ بیهقی ص 134). و دیگر روز خواجه [احمد حسن] بیامد، و چون بار بگسست بطارم آمد. (تاریخ بیهقی ص 149). چون پیدا آمد [مسعود] خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود. (تاریخ بیهقی ص 158). امیر [مسعود] بر خضرا رفت، و خواجه به طارم دیوان بنشست خالی، و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 166). یکروز خواجه احمد حسن از بار چون باز خواست گشتن، امیر [مسعود] گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است. (تاریخ بیهقی ص 177). سلطان [مسعود] خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد. (تاریخ بیهقی ص 180). والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را [حسنک] بطارم بردند. (تاریخ بیهقی ص 180). من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکان ها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی ص 180). بطارم رفت [خواجه احمد حسن] . (تاریخ بیهقی ص 180). چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 223). چون به درگاه رسید، بکتکین حاجب پیش او [اریارق] باز شد، و امیر حرس او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم، و آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 226). پس بازگشتند هر دو خواجه با وی [غازی] به طارم نشستند. (تاریخ بیهقی ص 229). خواجه به طارم آمد و خواجه بونصر را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت بطارم روم پیغام دهم. (تاریخ بیهقی ص 258). بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد. (تاریخ بیهقی ص 260). و سلطان و خواجۀ بزرگ و بونصر، صاحب دیوان رسالت خالی کردند و احمد را بخواندند، و مثالهااز لفظ عالی بشنود، و از آنجا بطارم آمدند. (تاریخ بیهقی ص 270). امیر فرمود تا وی را به طارم نزدیک صفه بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 285). خواجه گفت نیک آمدو بازگشت، و به طارم دیوان رسالت بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 296). روز آدینه هارون بطارم آمد. (تاریخ بیهقی ص 361). به طارم که میان باغ بود بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 372).
از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده ست باز و مقتم.
ناصرخسرو.
در این فیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد همی روز و شب و ناساید این طارم.
ناصرخسرو.
این قبۀ پرچشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان.
ناصرخسرو.
رازیست که می بگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم.
ناصرخسرو.
تودر خز و بز بزیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان.
ناصرخسرو.
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبلۀ ایوان و طارم است.
سوزنی.
جاوید زی به لهو و دمی بی طرب مباش
کز غم عدوی جاه ترا عمر یکدم است.
سوزنی.
از عکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان بگونۀ پیروزه طارم است.
سوزنی.
ایوان تو ز طارم فیروزۀ فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی.
سوزنی.
ای بسا باد و کبر طارم و تیم
زیر و بالا به آب چشم یتیم.
سنائی.
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو.
سنائی.
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندی و هفتم چرخ پاس.
انوری.
پیش مسند سلطان طارمی زده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 334).
نقل است که یک شب هرون الرشید فضل برمکی را که یکی از مقربان بود گفت که امشب مرا برمردی بر، که مرا بمن نماید که دلم از طاق و طارم درتنگ آمده است. (تذکره الاولیاء).
بیا که رایت سلطان شهنشه عالم
گذشت از فلک چارطاق و نه طارم.
بدر جاجرمی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
گهی برطارم اعلی نشینم
گهی درپیش پای خود نبینم.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 90)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طماطم
تصویر طماطم
گوجه فرنگی گوجه فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگینی، تار فامی شب، برهم خوردن خیزابه ها توفندگی، در دل نگاهداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاعم
تصویر طاعم
مرد بی نیاز و نیکو حال در خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طارم
تصویر طارم
خانه را گویند که از چوب سازند، خرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راطم
تصویر راطم
هم بایست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطم
تصویر عاطم
سیژیده (هلاک شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطم
تصویر اطم
خشمیدن، چسبیدن پیوستن، بند آمدن: پیشاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاطم
تصویر فاطم
از شیر باز شده از شیر باز شده (شتر بچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طارم
تصویر طارم
((رَ))
تارم، خرگاه، سراپرده
فرهنگ فارسی معین
تارم، محجر، خانه چوبین، کلبه، داربست، داربند، آسمان، سپهر، فلک، خیمه، خرگاه، ایوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد