جدول جو
جدول جو

معنی طاراب - جستجوی لغت در جدول جو

طاراب
دهی است به بخارا، (منتهی الارب)، و اهالی این قریه نام آن را تاراب با تاء دو نقطه تلفظ میکنند، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داراب
تصویر داراب
(پسرانه)
نام پسر بهمن پادشاه کیانی و همای چهرزاد، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اطراب
تصویر اطراب
به طرب آوردن، به طرب درآوردن کسی را
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاراب
تصویر پاراب
زراعت آبی، زراعتی که با آب قنات یا رودخانه آبیاری شود، پاریاب، پاریاو، فاراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاراب
تصویر فاراب
زراعت آبی، زراعتی که با آب قنات یا رودخانه آبیاری شود، پاریاب، پاراب، پاریاو
فرهنگ فارسی عمید
فاراب. پاراو. ناحیتی است (به ماوراءالنهر با نعمت و قصبۀ او را کدر خوانند و مردمانی اند جنگی و دلاور و جای بازرگانان است و شهرک سوناخ از وی است. (حدود العالم) :
نیست آن سر، کدوی پاراب است
نه چنان سر، کدوست در پاراب.
سوزنی.
و رجوع به فاراب شود
لغت نامه دهخدا
کمینه، شهری است در کوهستان یهودا (صحیفۀ یوشع 15:52) و بسا میشود که وطن ارابی بوده در طرف شرقی حبرون در خرابۀ عرابیه محل قدیمی هست که آثار دیوارهای کهنه و حوض ها و خرابه های کهن دیده شده که بگمان کاندر همان ارابی میباشد که در کتاب مقدس مذکور است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب است و در 24 هزارگزی جنوب شرقی سراب و 6 هزارگزی جادۀ شوسۀ اردبیل واقع، دهی کوهستانی است با هوائی معتدل و 232تن سکنه دارد، آبش از چشمه است و محصولش غلات و فرآورده های دامی، مردمش به زراعت و گله داری مشغولند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 522)
لغت نامه دهخدا
به معنی تازه بختی باشد یعنی بخت و دولت تازه و نو، (برهان)، تازه بختی، (جهانگیری)، تازه و نو و مساعدت بخت، (آنندراج) (انجمن آرا)،
و رجوع به حاشیۀ همین صفحه شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ’میان دربند’ است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
کوه غاراب نام محلی است که خط سرحدی ایران و ترکیه از آن می گذرد
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، در 25000گزی شمال آقکند و 13500 گزی شوسۀ هروآباد به میانه واقع است، سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است، 234 تن سکنه دارد، آب آن از دو رشته چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و گلیم بافی است، راه مالرو دارد، در دو محل نزدیک به هم به نام قاراب بالا (علیا) و پائین (سفلی) مشهور است، قاراب بالا 177 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
غالباًبین فاراب و فاریاب خلط کنند، فاراب ولایتی است وراءسیحون در حد فاصل بلاد ترک، و آن از شهر شاش (چاچ) دورتر و به بلاساغون نزدیک است و اسماعیل بن حماد جوهری مصنف صحاح در لغت، و ابونصر فارابی فیلسوف مشهور ازآنجا هستند، (از معجم البلدان)، این شهر در اقصی بلاد ترکستان بر ساحل غربی سیحون و همان اترار مورخان قرون وسطی است که امیر تیمور آنجا وفات کرد و خرابه های آن هنوز در نه فرسخی جنوب شرقی ترکستان حالیه باقی است، (بیست مقالۀ قزوینی ج 1 ص 92 و 93) :
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه، چه از اوزکند و از فاراب،
عنصری،
اما فاریاب شهری است مشهور به خراسان قدیم از اعمال گوزگانان، نزدیک بلخ، مغرب جیحون، و آن را به اماله فیریاب گویند، از فاریاب تا بلخ شش مرحله است و خرابه های آن به نام خیرآباد هنوز باقی است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به فاریاب شود
لغت نامه دهخدا
زمینی را گویند که به آب کاریز و رودخانه مزروع شود، برخلاف زمین دیمه که با آب باران زراعت میشود، (برهان)، فاریاب، فاریاو، پاریاب، پاریاو، باراب، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای بود که از آن تا بخارا سه فرسنگ است. (فرهنگ جهانگیری). نام قریه ای است در سه فرسنگی بخارا. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). ’تارابی’ که خروج کرد و جمعی را بهلاکت افکند از اهل تاراب بوده. (آنندراج) (انجمن آرا). نام قریه ای به بخارا و عرب آنرا طاراب گویند: چون سمرقند مستخلص شد توشا باسقاق را به امارت و شحنگی ناحیت بخارا فرمان داد، ببخارا آمد و بخارا اندکی روی بعمارت نهاد تا چون از حکم پادشاه جهان... قاآن مقالید حکومت در کف اهتمام صاحب یلواج نهاد، شذاذ و متفرقان که در زوایا و خبایا مانده بودند بمغناطیس عدل و رأفت ایشان را با اوطان قدیم جذب کرد و از بلدان و امصار و اقاصی و اقطار روی بدانجا نهادند و کار عمارت بحسن عنایت او روی ببالا نهاد، بلک درجۀ اعلی پذیرفت، و عرصۀ آن مستقر کبار و کرام و مجمع خاص و عام گشت. ناگاه در شهور سنۀ ست وثلثین وستمائه از تاراب بخارا غربال بندی در لباس اهل خرقه خروجی کرد و عوام برو جمع آمدند تا کار بجایی ادا کرد که فرمان رسانیدند تا تمامت اهالی آنرا بکشند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 صص 83- 84).... بر سه فرسنگی بخارا دیهی است که آنرا تاراب گویند... (تاریخ جهانگشای ایضاً ص 85).... حجاج جواب نوشت که آنچه یاد کردی معلوم شد و عجب آمد مرا از این دو دانه مروارید بزرگ و از آن مرغانی که آورده اند و (از این) عجب تر سخاوت تو که (چنین) چیزی فاخر بدست آوردی و بنزدیک ما فرستادی بارک اﷲ علیک، پس بیکند سالهای بسیار خراب بماند چون قتیبه از کار بیکند فارغ شد به خنبون رفت و حربها کرد و خنبون و تاراب و بسیار دیهای خرد بگرفت و به وردانه رفت و آنجا پادشاهی بود وردان خدات نام و با وی حربهای بسیار کرد و بعاقبت وردان خدات بمرد و [وردانه و بسیار دیه ها بگرفت واندر میان روستاهای بخارا میان تاراب و خنبون و رامتین لشکرها گرد آمدند بسیار و قتیبه را در میان گرفتند... (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 54). در آن فرصت که تاراب را عمارت میکردند خلق ولایت بخارا قوی در تشویش شده بودند... قدم شوم را بطرف تاراب رسان باشد که مسلمانان خلاص یابند، به اشارت خواجه بطرف تاراب رفتم چون به تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم...درحال مردم از تاراب بطرف شهر بخارا روان گشتند... (انیس الطالبین بخاری، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 78، و طاراب شود
لغت نامه دهخدا
دستور داراب نام یکی از پارسیان هند است که آنکتیل دوپرون برای آموختن اوستا و فرهنگ ایران باستان از سال 1758 تا 1761 در حقیقت شاگرد او بوده است، (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 20 - 21)
داراب پسر ارفحشد یکی از حکام جزء در سیستان و بقول نویسندۀ مجمل التواریخ و القصص یکی از پادشاهان عجم بوده است، رجوع به مجمل التواریخ و القصص بتصحیح مرحوم بهار ص 520 شود
دارای اکبر، (برهان)، رجوع به دارا و داریوش شود، داراب نام دخترزادۀ مهین بهمن هم هست، (برهان)، پسر بهمن از همای، رجوع به شاهنامۀ فردوسی پادشاهی داراب شود
لغت نامه دهخدا
زراعتی که به آب چشمه و کاریز ورودخانه و مانند آن کنند مسقوی، آبی، مقابل دیم
لغت نامه دهخدا
رب آب است که پرورنده و رب النوع خوانند، (برهان)، کرّوفرّ و شأن و شوکت و خودنمائی، (برهان)، و به این معنی مصحف ’دارات’ است، (حاشیۀ برهان)، رجوع به دارای گونه و دارای شود، میرآب که دارنده آب باشد، (لغات محلی شوشتر خطی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به طاراب که قریه ای از بخاراست، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور 27 هزارگزی باختر چگنۀ بالا، کوهستانی، معتدل و دارای 1043 تن سکنه، آب مشروب از قنات، محصول عمده آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، کرباس بافی، راه آن اتومبیل رو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 - ص 159)
دهی از دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب 28هزارگزی راه شوسۀ سراب به تبریز، جلگه، معتدل، سکنۀ آن 1405 تن است، آب از نهر و چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، گله داری، راه مالرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 204)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بصیغۀ جمع، نقاوۀ ریاحین. (از اقرب الموارد). خیار و برگزیدۀ ریاحین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ طرق، بمعنی خمیدگی مشک. (از اقرب الموارد). رجوع به طرق شود، جمع واژۀ طرق، بمعنی آبی که شتر در آن فرورود و در آن بشاشد. (از اقرب الموارد). رجوع به طرق شود، جمع واژۀ طرق، بمعنی دام و پیه و قوه. (از اقرب الموارد). رجوع به طرق شود.
- اطراق شکم، قسمتهایی که بر هم نشینند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
بطرب آوردن. (از اقرب الموارد) (مجمل اللغه) (زوزنی). بطرب درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). در طرب آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشادی آوردن. شاد گردانیدن. تطریب. تطرب. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به دو مصدر مذکور شود، از راه پراکنده شدن شتران و فروگذاشتن جاده. (از اقرب الموارد). متفرق رفتن شتران به راهها و گذاشتن راه راست را. (ناظم الاطباء). پراکنده شدن شتران به راهها و گذاشتن راه راست را. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، بر هم نشستن پر مرغ، یقال: اطرق جناح الطیر، یعنی بر هم نشست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر هم پیچیده شدن پر مرغ. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) ، برآمدن بعض شب بر بعض، بر هم نشستن برخی از جانب زمین بر برخی، اطراق حوض، فروافتادن سرگین و پشکل در آن و درآمیختن آن با آب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز حاصل شده باشد، (برهان) (آنندراج)، زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز و غدیر و آبگیر حاصل شده باشد، (از هفت قلزم)، زمینی که با آب کاریز و رودخانه مشروب شود، برخلاف زمین دیم، (ناظم الاطباء: فاراب)، و رجوع به فاراب شود
لغت نامه دهخدا
فاراب باشد و آن ناحیه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، نام ایالتی در ترکستان، (ناظم الاطباء: فاراب) (دمزن)، ناحیۀ بزرگ و وسیعی است در ماوراء جیحون که فاراب هم گویند، (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)، ناحیه ای است در ورای نهر سیحون از بلاد مشرق، (انساب سمعانی)، اسم ناحیۀ بزرگ وسیعیست ورای نهر جیحون و آنرا فاراب نیز گویند، مثالش حکیم سوزنی فرماید:
نیست آن سر، کدوی بارابیست
نه چو آن سر کدوست در باراب،
سوزنی (از سروری)،
رجوع به شعوری ج 1 ورق 151، و فاراب شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابل طراب، شتران مایل به وطن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اطراب
تصویر اطراب
جمع طرب، فرح، حزن، حرکت وشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاراب
تصویر پاراب
زراعت آبی مقابل دیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاراب
تصویر پاراب
پاراو. فاراب، زراعت آبی، مقابل دیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطراب
تصویر اطراب
((اِ))
کسی را به طرب آوردن، سرود گفتن
فرهنگ فارسی معین
الوار، چوب خیس را به طور ایستاده تکیه دادن
فرهنگ گویش مازندرانی