جدول جو
جدول جو

معنی ضیاءالدین - جستجوی لغت در جدول جو

ضیاءالدین
(پسرانه)
نور خدا
تصویری از ضیاءالدین
تصویر ضیاءالدین
فرهنگ نامهای ایرانی
ضیاءالدین
(ئُدْ دی)
ابن امام فخرالدین رازی. مردی صاحب نظر ومشتغل بعلم و دانش بود. پس از وفات پدر در هرات اقامت گزید لیکن او در علم و هنر و ذوق و فطنت بپایۀ برادر کهتر خویش شمس الدین که پس از پدر لقب فخرالدین گرفت نرسیده است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 76 شود
ابن البیطار، ابومحمد عبدالله بن احمد النباتی العشاب المالقی معروف به ابن البیطار. رجوع به ابن بیطار و نیز رجوع به عبدالله... شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سناءالدین
تصویر سناءالدین
(پسرانه)
آنکه موجب روشنایی در دین است
فرهنگ نامهای ایرانی
(ئُدْ دی)
ابن صقر. معاصر شهاب الدین سهروردی. محدث است و در قرن ششم هجری می زیست. (عیون الانباء ج 2 ص 168). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
ضیاءالدین خجندی شاعری از اهل خجند بود که بشیراز مسکن گزید ودر هرات بخاک سپرده شد او بوفور فضل و کمال معروف به ود و شرحی بر محصول فخر رازی نوشت و مدتی نیز در خدمت ملک بیغوی سلجوقی گذران کرد و بمدح او پرداخت و نیز با شمس الدین اوحدی مکاتبه داشت و از اشعار اوست:
گفتا بهای بوس من آمد هزار جان
آن هم ز لطف اوست که چندان بها نکرد
روز ندانم چه گونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد.
امروز کرم کن ای کرم را پروبال
کز نیستیم شده ست مردار حلال
فردا که ز اخترم نکو گردد فال
گوهر ز کف تو برنگیرم بسفال
مرگ او بروایتی 610 وبروایت دیگر 622 هجری قمری اتفاق افتاد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 506)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
نصراﷲ بن محمد جزری مکنی به ابوالفتح، معروف به ابن اثیر. ابن اثیرکنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن است (رجوع به ابن اثیر شود). برادر مهین: مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمد بن محمد جزری. برادر میانین: عزالدین ابوالحسن علی بن محمد شیبانی مؤلف تاریخ الکامل. برادر کهین: ضیاءالدین ابوالفتح نصراﷲ بن محمد جزری (558- 637 هجری قمری). در نامۀ دانشوران آمده است که وی پنجشنبۀ بیستم شعبان سال 558 (هجری قمری) بجزیره ابن عمر متولد گشت و در آن بلد نمایش یافت و به سن صبی ̍ حافظ کلام اﷲگردید. از برادران بسال کهتر است ولی از ایشان بکمال کلانتر. در فنون چند لاسیما ادبیات بعهد خویش مشارالیه بود، بصنعت انشاء پس از معاصرش قاضی فاضل وزیر سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب کردی نظیر نداشت. رسائل و مکاتیب وی مابین ترسلات عرب امتیازی تمام دارد. در ابتکار معانی و اختراع مضامین خداوند ملکۀ راسخ بود واین خاطر فاطر او را از مداومت دواوین فصحا و ممارست افکار شعرا پدید گشته و از اینروی بیشتر منشآت وی بر صنعت منظوم مشتمل است و در این باب کتابی پرداخته موسوم به الوشی المرقوم فی حل المنظوم و خود در فاتحۀ آن کتاب گوید: کنت حفظت من الاشعار القدیمه و المحدثه ما لااحصیه کثره ثم اقتصرت بعد ذلک علی شعر الطائیین حبیب بن اوس، یعنی اباتمام و ابی عباده البحتری و شعر ابی الطیب المتنبی فحفظت هذه الدواوین الثلاثه کنت اکرر علیها بالدرس مده سنین حتی تمکنت من صوغ المعانی و صار الاذن ما لی خلقاً و صنعاً، یعنی من از منظومات شعراء قدیم و جدید چندان از بر داشتم که شمارآن نمی دانستم و عاقبت از تمام اشعار عرب اکتفا کردم به دواوین سه کس که سرآمد فصحاء عالمند: ابوتمام و ابوالطیب و ابوعباده، پس چندین سال این سه دیوان از حفظ درس گفتم تا آنکه از مداومت بحث آنها بر سیاق معانی انشاء و سبک اسالیب کلام اقتداری یافتم و این صنعت برای من طبیعت ثانوی گردید. الغرض پس از آنکه در هنر و کمال رسید بمقامی که رسید، در اول ربیعین از سال 587 (هجری قمری) بنزد قاضی عبدالرحیم که رب النوع منشیان عصر بود رفت و بتوسط او بملازمت پادشاه مصر و شام سلطان صلاح الدین ایوبی رسید و تا شهر شوال از آن سال در خدمت سلطان بسر برد، آنگاه ملک افضل نورالدین علی ولیعهد صلاح الدین او را از پدر خواستار شد، سلطان وی را مابین اتصال (به نور) چشم نورالدین علی و اقامت آستان خویش مخیر ساخت و گفت اگر صحبت نورالدین اختیار کند مرسومی که از دیوان مبارک برای وی مقرر شده همچنان مستدام باشد. ابن اثیر صلاح خویش در التزام ملک افضل دانست و با وی درپیوست. ملک افضل وجود فاضلی آنچنان عظیم، غنیمت شمرد و باآنکه هنوز در سن شباب بود منصب وزارت بر عهدۀ وی تفویض کرد. پس او با کفایتی بنهایت بر حمل اعباء وزارت اشتغال داشت تا آنکه صلاح الدین در صفر سنۀ 589 (هجری قمری) بشهر دمشق درگذشت و ملک افضل که اکبر اولاد وی بود و بگاه وفات پدر به دارالملک شام مقام داشت بحکم ولایت عهد بر جای صلاح الدین جلوس کرد دمشق و ساحل و بیت المقدس و بعلبک و صرحذ و بصری و ناپناس و هونین و تبنین و غیرها بالتمام در حیطۀ تصرف آورد و مقالید حل و عقد امور این بلاددر کف کفایت ابن اثیر نهاد و او را وزیر مستقل و مشیر مختار خویش گردانید و همچنان اعتبار و اشتهار وی باقی بود تا مملکت شامات از تصرف ملک افضل بیرون رفت و از آن پس امر ابن اثیر در اضطراب افتاد. توضیح این مجمل آنکه بعد از انتقال صلاح الدین به دار مجازات واستقلال ملک افضل بملک شامات مابین آل ایوب اختلافی عظیم شد، هر یک بخیال استقلال خویش و اختلال حال دیگران افتاد چنانکه وزیر آن دودمان قاضی فاضل در حکایت آن اختلاف هائل گفته: و اما هذا البیت فان الآباء منه اتفقوا فملکوا و الابناء اختلفوا فهلکوا، یعنی اما این خاندان پس پدران با یکدیگر اتفاق کردند و ملک گشودندو پسران از هم اختلاف جستند و خویشتن هلاک کردند. برادر ملک افضل ملک عزیز عثمان که بگاه وفات پدر والی مصر بود بدان ملک مستولی گشت و برادر دیگرش ملک ظاهر غازی صاحب حلب در آن سرزمین مستقل گردید و عم ایشان ملک عادل ابوبکر صاحب دیار جزریه در کرک استبداد یافت و هکذا الآخرون. چون ملک افضل علی انحراف برادر کهتر ملک عزیز عثمان دید و از عمش ملک عادل ابوبکر آثار نفاق اندیشید رسولی بکرک فرستاد و با ملک عادل پیغام داد که اگر بدرگاه حاضر نشوی کس بمصر فرستم و با عزیز همداستان گردم و استیصال دولت تو بر عهدۀ وی مفوض دارم. همین که ملک عادل این پیام بشنید سخت بیندیشید چه مابین او و ملک عزیز عداوتی بود شدید، پس بناچار راه دمشق گرفت و ملک افضل او را حرمت لایق نهاد و بعد از روزی چند از لشکر خویش گروهی همراه او ساخت و بر عهدۀ هواخواهان خود ملک ظاهر و صاحب حمص و صاحب حماه احکام نگاشت که ملک عادل را در حراست بلاد جزریه که عزالدین صاحب موصل قصد آن سرزمین داشت حمایت کنند، و او را طالع قوی امداد کرد و خصمش قبل از تلاقی بمرد و دیگر سال ملک عزیز با سپاه بسیار بر سر دمشق آمد و برادر مهترش ملک افضل را محاصره کرد، ملک افضل از ملوک اطراف استمداد جست. ملک عادل از بلاد جزریه و ملک ظاهر از حلب و ناصرالدین محمد از حماه و اسدالدین شیرکوه از حمص با کثرت و استعداد بدمشق آمدند که جمله از صاحب مصر ملک عزیز اندیشناک بودند، همین که ملک عزیز آن جماعت را متفق الکلمه دید از در صلح درآمد بدین قرار که بیت المقدس و نواحی آن از اعمال فلسطین با ملک عزیز باشد و دمشق و طبریه و اعمال غور با ملک افضل و اقطاعی که ملک عادل را در ملک مصر بود همچنان برقرار ماند و بسال دیگر که 591 بود ملک عزیزنقض عهد کرد و برخلاف صلح از مصر عزیمت تسخیر دمشق کرد. خبر بملک افضل رسید خود بقلعۀ جعبر نهضت جست و در آنجا ملک عادل را همراه خویش ساخت و از آنجا بحلب رفت و ملک ظاهر را بمدد برداشت و بدمشق بازگشت، در این اثنا ملک عزیز با سپاه مصر برسید و شهر را در حصار گرفت ولی چون هنوز طالع ملک افضل قوی بود و تدبیرابن اثیر صائب، جمعی از سرهنگان لشکر ملک عزیز که بتقریبی از وی رنجیده بودند بملک افضل و ملک عادل پیغام دادند که اگر از قلعه بیرون آئید ما ملک عزیز را گرفته به دست شما سپاریم، ملک افضل جمله را به نوید ملوکانه دلخوش ساخت و به روز موعود بر معسکر ملک عزیز بتاخت، اتفاقاً مقارن آن حال خبر انحراف سرهنگان بملک عزیز رسید، سراسیمه بر مرکب نشست و بفرار نجات یافت ولی تمام اموال و مراکب و اسلحۀ لشکر وی به دست سپاه افضل تاراج گردید و اکثر مصریان بموکب ملک افضل درپیوستند. عمال عزیز بفرمان افضل از بیت المقدس و اعمال آن مطرود گشتند. همین که ملک عادل شوکت و ابهت افضل را در ازدیاد دید سخت بترسید که مبادا در فرض استقلال به استیصال وی عنایت کند که از اینجا براه نفاق رفت و بعزیز پیغام فرستاد که خود در ملک مصر مقیم باش و هیچ دغدغه بخاطر راه مده و سرداری بر سرحد بسطام فرست که من در وصول موکب افضل تدبیری بصواب خواهم کرد که امر تو را وهنی نرسد. ملک عزیز از این پیام دلخوش گشت و سردار خویش فخرالدین ارکش را بمحافظت شهر بلبیس مأمور داشت و چون شار شام بدان مقام رسیدند و ملک افضل به تسخیر آن شهر عزیمت گماشت ملک عادل در معرض منع شد و گفت این لشکر که به دست تو و عزیز است همان مردم کارآزموده اند که برادرم صلاح الدین به استعداد ایشان با ملوک فرنگستان جهاد می کرد و منصور می گشت، اگر شما برادران با یکدیگر دراندازید و سپاهی اینچنین مجرب را مستأصل سازید فردا با سلطان فرنگ چگونه جنگ خواهید کرد، لشکر اسلام را برای دفع کفار بگذارید و از هم بگذرید. القصه ملک افضل فسخ عزیمت کردو دیگربار بتوسط قاضی فاضل بیت المقدس و فلسطین بر عزیز تفویض یافت و بتدبیر منافقان قرار بر آن شد که ملک عادل با عزیز در مصر باشند تا سپس مابین آن دو برادر اختلافی نیفتد. قاضی زاده احمد بن نصراﷲ تتوی در تاریخ الفی چنین گوید: در بیست وهفتم رجب 592 دیگر ملک عزیز به اتفاق ملک عادل وزیر ملک افضل را با خود همداستان ساخته متوجه دمشق گردید و آن وزیر کافر نعمت که ملک افضل تمام اعتماد بر وی داشت در مقام نفاق شده آنچنان سپاه را از مخدوم خویش رنجانید که چون ملک عزیز و ملک عادل بحوالی دمشق رسیدند سپاه ملک افضل بدیشان پیوست. ملک افضل چون این حال بدید دانست که کاراز دست برفت، بالضروره دمشق را بگذاشت و بیرون رفت و آن وزیر خائن چون کارش بظهور انجامیده بود در خفا بگریخت و بجزیره ای که مولد او بود درآمد و از آنجا بجهنم رفت - انتهی. همانا از لفظ وزیر و میلاد جزیره ودیگر قرائن چنین به پندار رسد که باعث استیصال ملک افضل ابن اثیر باشد و این خبطی است فاحش، چه آن منافق که منشأ تغلب خصم بر ملک دمشق گردید وزیر جنگ بودبنام عزیز بن ابی غالب حمصی علی ما نص ّ به ابن الاثیر صاحب الکامل. الغرض چون ملک از دست ملک افضل برفت حال ابن اثیر سخت پریشان شد و عظیم در اندیشه افتاد، چه او با مردم دمشق سلوکی ناستوده کرده بود و عامۀ شهر خیال آن داشتند که او را در خلال آن شورش بقتل آورند. محاسن بن عجم که صاحب بار بود در استخلاص وی تدبیری بکار برد، او را در صندوقی جای داد و بر آن قفل نهاد و بدان حالت او را از شهر دمشق بیرون آورد. چون از بیم هلاک نجات یافت راه صرحذ گرفت، چه ملک عادل وملک عزیز پس از تصاحب دمشق آن قلعه را برای توقف بملک افضل بازگذارده بودند، پس ابن اثیر در آنجا با مخدوم خویش درپیوست و تا سه سال با ملک افضل در آن قلعه مقیم گشت. اشعار مشهورۀ ملک افضل به استغاثت خلیفۀ عصر الناصر لدین اﷲ در این واقعه منظوم شده که:
مولای ان ابابکر و صاحب عثمان
قد غصبا بالسیف حق علی
و هو الذی کان قد ولیه والده
علیهما فاستقام الامر خیر ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینها و النص فیه جلی
فانظر الی حظ هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاول.
یعنی ای خلیفۀ عهد! ملک عادل ابوبکر و مصاحبش ملک عزیز عثمان حق ملک افضل علی را به تیغ عدوان بگرفتند باآنکه او را پدرش صلاح الدین برایشان برگماشت و چون بحکم ولایت عهد بسلطنت نشست امور جمهور مستقیم گشت. پس برادر و عمش نقض پیمان کردندو عقد بیعتش بگشودند بر حالتی که نصب و نص وی آشکارا بود. ای خلیفه قسمت نام علی ببین که چگونه از ابوبکر و عثمان واپسین همان دید که از ابوبکر و عثمان نخستین. گویند چون این اشعار به دارالخلافه رسید الناصرلدین اﷲ در جواب نوشت:
وافی کتابک یابن یوسف معلنا
بالودّ یخبر ان اصلک طاهر
غصبا علیاً حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غداً علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر.
یعنی ای پسر یوسف نامه ٔتو برسید مشعر بر اینکه موالات تو فاش و ظاهر است و گوهرت پاک و طاهر، آری ابوبکر و عثمان حق علی را غصب کردند ولی بگاهی که علی در یثرب ناصر نداشت، دل خوش دار که فردای بازپرس خود حساب ایشان با علی است و صبور باش که امروز ناصر تو امام ناصر است. معالاجمال چون سال 595 رسید ملک عزیز بمصر وفات یافت، برخی از امراء آن مرز کس در طلب ملک افضل به صرحذ فرستادند و او وزیر خود ابن اثیر را همراه برداشت و طریق مصر گرفت و ملک منصور پسر ملک عزیز که از قبل پدر والی جزیره بود قبل از ملک افضل به دارالملک مصر آمد و ملک افضل با ابن اثیر در هفتم ربیعالاول به شهر قاهره واردگشت و قاعده بر آن قرار گرفت که ملک منصور پادشاه باشد و ملک افضل اتابک. پس دو ماه و اندی ملک افضل و ابن اثیر در مصر بودند و در اصلاح امور و تقریر قواعدآن ملک اشتغال داشتند. در نیمۀ جمادی الاولی ملک افضل بقصد تسخیر دمشق همت گماشت و تا سوم رجب ظاهر قاهره مضرب خیام بود آنگاه که در نهضت آمد خبر بملک عادل رسید و او بمحاصرۀ قلعۀ ماردین اشتغال داشت پسر خود ملک عادل را در جای خویش بگماشت و بعزم دمشق بشتافت، دو روز قبل از وصول موکب ملک افضل وارد دمشق شد و تحصن جست، ملک افضل قریب نه ماه در اطراف شهر ماندو عاقبت مأیوسانه راه مصر گرفت، چون به ثغر بلبیس درآمد خبر رسید که ملک عادل بقصد مصر در شتاب است و بدان وقت سپاه ملک افضل ببلاد خویش متفرق بودند، هرچند سعی بلیغ کرد که عدتی فراهم سازد به دست نیامد و ملک عادل با سپاهی آراسته دررسید و در هفتم ربیعالاّخر596 با وی مصاف داد و او را بشکست و او شبانه وارد قاهره گشت و آن شبی بود که قاضی فاضل در آن شب درگذشت. ملک عادل شهر قاهره در حصار گرفت. اکابر دولت میانجی شدند و صلح بر آن دادند که از تمامت ممالک آل ایوب میافارقین و حانی و جبل جور از ملک افضل باشد و باقی بلاد متصرفی با ملک عادل. از طرفین بر این عهد سوگند یاد کردند. ملک افضل در هیجدهم ربیع اّلاخر شبانه از مصر بیرون شد و ابن اثیر از وی تخلف جست و همراه او نتوانست رفت، چرا که جمعی از دنبال وی می گشتند و خیال قتل داشتند، پس بضرورت مختفی شد و در پرده از آن کشور فرار کرد، و او را در دیوان رسائلش در این باب انشائی است بدیع که کیفیت خروج و احتیال فرار خویش از مصر در آن شرح داده. معالقصه ابن اثیر از این جهت مدتی اندک از حضور افضل بازماند، چون ملک افضل در سمیساط قرار گرفت ابن اثیر بنزد وی مراجعت کرد، پس همی در خدمت مخدوم خویش ببود تا سنین هجری به 607 رسید، در ذیقعده این سال از ملک افضل بگسست و با برادرش ملک ظاهر درپیوست و زمانی قلیل در حلب بخدمت او مشغولی کرد ولی مکانتی نیافت، پس خشمناک از حلب برآمد و بموطن مألوفش که موصل بود بازگشت و در آنجا نیز منزلتی ندید بشهر اربل رفت همچنان مقامی نگرفت ناچار بسنجار شد و از آنجا بموصل معاودت جست و در تاریخ 618 بدان بلد بار رحلت بگشود و عصای اقامت بیفکند. صاحب موصل ناصرالدین محمود بن عزالدین مسعود دیوان انشاءبر عهدۀ وی موکول داشت. قاضی شمس الدین احمد بن خلکان اربلی در ترجمت او از وفیات گوید: زمانی که ابن اثیر مقیم موصل بود من فزون از ده کرّت از اربل بموصل شدم و همی خواستم که با وی در مجلسی فراهم آیم و از او فوائدی بیندوزم، چه مابین او و والد مودتی اکید ومحبتی شدید بود، اتفاق نیفتاد، پس از بلاد شرقی مفارقت کردم و بشام منتقل شدم و مدت ده سال در شام اقامت جستم، آنگاه از شام بمصر رفتم و هنوز ابن اثیر در قید حیات بود تا آنکه در سال 637 که در قاهره بودم خبر وفات وی بمن رسید که در جمادی الاولی یا ثانیه از آن سال درگذشته و بدان وقت از جانب صاحب موصل ببغداد آمده بود بسفارت. بامداد هنگام وفاتش در جامع قصر بروی نماز گذاردند و بمقابر قریش در جوار مشهد حضرت موسی بن جعفر سلام اﷲ علیهما بخاک سپردند. ابوعبداﷲ محمد بن نجار بغدادی نوشته که او در یوم دوشنبه بیست ونهم شهر ربیعالاّخر از آن سال درگذشت و او از من در این باب به خبرت فزونتر باشد، چه وی خداوند تاریخ بغداد است که ابن اثیر در آن وفات یافته. بالجمله از وی پسری بر جای ماند فاضل و شاعر و منشی نامش محمد و لقبش شرف الدین. تصانیف چند سودمند پرداخته، من خود یکی از مجامیع وی را که ملک اشرف پسر ملک عادل کردی فراهم ساخته بود دیدم و بس پسندیدم، بر برخی از نظم و نثرخود و رسایل پدرش اشتمال داشت. میلاد این پسر شهر رمضان از سال 585 است و فوتش دوم جمیدی الاولی در 622- انتهی کلام القاضی. ابن اثیر با آنهمه قدرت خاطر و سماحت طبع که در ترسل نثر داشت شعر خوب نمی توانست نظم کرد و اشعارش هیچ ستوده نیست، این دو بیت استشهاد رابس است:
ثلثه تعطی الفرح
کأس و کوب و قدح
ماذبح الزق لها
الاّ و للهم ّ ذبح.
یعنی سه چیز فرح بخشد جام و سبو و قدح، برای پر ساختن آنها هیچگاه حلقوم خیک خمر مذبوح نشد مگر آنکه نخست خود حلقوم هموم ذبح کرد. گویند ابن اثیر این دو بیت از اشعار فقیه عمارۀ یمنی بسیار می خواند:
قلب کفاه من الصبابه انّه
لبّی دعاء الظّاعنین و مادعی
و من الظنون الفاسدات توهّمی
بعد الیقین بقائه فی اضلعی.
و حاصل مراد آنکه مرا دلی است که در شیفتگی آن همین کفایت دهد که ندای یار سفر کرده را لبیک اجابت گفت و از دنبال قافله بشتافت بر حالتی که دوست بحقیقت وی را نخواند و خود پندار ندا کرد، گمان سست آن است که من پس از یقین درست بر بیدلی خویش توهم کنم که هنوزدل بجای خود باقی است و مابین دو پهلوی من مقام دارد.
از ابن اثیر چند تصنیف بینظیر بماند، از جمله کتابی باشد مترجم بالمثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر که بر قدرت طبع و حسن تصرف و لطف قریحت و مزید تدرّب وی در علم بیان و صناعت انشاء برهانی است باهر و حجتی ظاهر، بگاه ترتیب این ترجمت نسختی از آن بطبع بولاق مصر به دست افتاد و مدتی لائق در مطالعت آن بسر رفت، حقاً عبارات بدیع و معانی دقیق این مرد مغناطیس قلوب است و سحر عقول. هر بار که برای مطالعت سطری معدود گشوده شد از حلاوت مضامین و ملاحت الفاظ ذهولی (؟) دست داد که بی تخلف اوراق چند پیموده آمد. اگر ظن انتشار این نسخه در این اقلیم نمی بود البته از آن صناعات لطیف شطری در این تذکرۀ شریف درج می شد ولی اثبات دقت فکرت را، از نقل یک دو سه نکته گزیر نیست. در طی فصل احجیه و معمی گوید: بعضی از الغاز بر حکم مسائل فقهیّه دارد و آید مانند الغازی که شیخ ابوالقاسم حریری در مقامات آورده. وقتی از این ابیات چند از من بکتابت سؤال کردند و من درساعت بگشودم بدون آنکه اضطرابی درفکر پدید آید و یا اعوجاجی در نظر، سؤال این بود:
و لی خاله و انا خالها
و لی عمه و انا عمها
فامّا التی انا عم ّ لها
فان ّ ابی امه امّها
ابوها اخی و اخوها ابی
و لی خالهٌ هکذا حکمها
فأین الفقیه الذی عنده
فنون الدرایه و علمها
یبین لنا نسباً خالصاً
و یکشف للنفس ما همّها
فلسنا مجوساً و لامشرکین
شریعه احمد نأتمها.
خلاصۀ مراد آنکه مرا خاله ای است که من خال اویم و عمه ای که من عم او و آن عمه چنان باشد که جدۀ پدر من مادر اوست و پدر وی برادر من و برادر او پدر من و مرا خاله ای است که مادر وی خواهر من باشد وخواهرش مادر من، آیا بکجاست فقیهی که فنون دانش بنزد او باشد و این چنین نژاد خالص بیان کند و غم خاطر من برگیرد، چه ما خویشاوندان نه مجوسیم و نه مشرک بل پیرو احمدیم
{{صفت}}. همانا سائل در این لغز از تصویر سه انتساب جواب خواسته. ابن اثیر در تصویر نخستین گفته ان ّ رجلاً تزوّج امرأتین اسم احدیهما عایشه و اسم الاخری فاطمه فأولد عایشه بنتاً و اولد فاطمه ابناً ثم زوج بنته من ابی امرأته فاطمه فجائت ببنت فتلک البنت هی خاله ابنه و هو خالها لأنّه اخو امها. توضیح آنکه مردی دو زن بخواست نام یکی عایشه و دیگری فاطمه، از عایشه دختری پدید آمد و از فاطمه پسری آنگاه آن دختر را در حبالۀ پدر فاطمه کشید و از آن دو دختری در وجود آمد، پس این دختر خالۀ آن پسر است که از عایشه بزاد و آن پسر خال این دختر. در تصویر دوم گفته و امّا العمّه التی هو عمها فصورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخ من امّه فزوّج اخاه من امّه ام ابیه فجاء ببنت، فتلک البنت هی عمّته لأنها اخت ابیهاو هو عمّها لأنّه اخو ابیها. توضیح آنکه مردی را پسری باشد و پسر او را از مادر برادری، آنگاه آن پسر مادر پدر خود را در نکاح آن برادر اولی درآورد و از آن دو دختری پدید آید، پس آن دختر عمه آن پسر گردد چه او خواهر پدر اوست و خود عم آن دختر شود چه برادر پدر اوست بطناً. و در تصویر اخیر آنکه و امّا قوله ’و لی خاله هکذا حکمها’ فهو ان تکون امّها اخته و اختها امه کما قال ابوها اخی و اخوها ابی و صورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخت من ابیه فزوجها من ابی امه فجائت ببنت، فاختها امّه و امّها اخته. توضیح آنکه مرا خاله ای است که مادر آن خواهر من است و خواهر آن خاله مادر من. وجه فرض آن است که مردی را فرزندی باشدو آن فرزند را خواهری صلبی، پس آن فرزند خواهر خود را به جد مادری خویش دهد و از ایشان دختری آید، مادرآن دختر خواهر آن فرزند خواهد بود و خواهرش مادر وی. و در اوائل مقالۀ اولی که برای ذکر صناعت لفظیه است گوید: از صفات کلمه فصیح یکی آنکه باید وحشی نباشد، معنی کلمه وحشیه بر جماعتی از منتسبان صناعت نظم و نثر پوشیده مانده و پنداشته اند که مراد به وحشی هر لفظ مستقبح باشد و چنین نیست بل وحشی بر دو گونه قسمت شود: یکی غریب حسن و دیگری غریب قبیح، چرا که این لفظ نسبت است به اسم حیوان وحشی که در هامون بسر برد و با مردم انس نگیرد خواه در طباع انسانی بصورت نیکو باشد یا زشت، هکذا الفاظ وحشیه آن کلمات را گویند که بندرت استماع و قلت استعمال الفتی نیابد خواه بیگانه نیک باشد یا زشت، پس الفاظ برمّتها بر سه بخش گردد مأنوس و غریب حسن و غریب قبیح. آنچه درکلام الهی و حدیث نبوی از کلمات وحشیه واقع شده که آنها را غریب القرآن و غریب الحدیث خوانند و در شرح وترجمت آنها مصنفات پردازند از قبیل غریب حسن است نه قبیح. روزی از متفلسفۀ عصر یکی نزد من حاضر شد ذکرقرآن مجید در میان آمد من آغاز ستایش کردم و در صفت فصاحت الفاظ و بلاغت معانی آن شرحی راندم، آن مرد گفت قرآن را چه فصاحت است باآنکه بر کلمات وحشی اشتمال دارد چون ’قسمه ضیزی’ آیا آنچه گوئی از حلاوت لفظ و فصاحت کلمه در ضیزی موجوداست ؟ گفتم ای متفلسف بدان و آگاه باش که در زبان تازی استعمال الفاظ را اسراری باشد که نه تو خود آنها فهم کرده ای و نه بوعلی و فارابی که پیشوایان تواند و نه ارسطاطالیس و نه افلاطون که پیشوایان ایشانند، همین لفظ ضیزی که تو استعمال آن مخل فصاحت پنداری آنچنان در موقع خویش افتاده که هیچ مرادف آن بجایش نتواند نشست آیا نبینی که سورۀ نجم را که لفظ ضیزی در نظام فواصل آن بسلک آمده از آغاز تا انجام بر حرف یاءمسجوع است که ’و النجم اذا هوی ماضل صاحبکم و ماغوی’ الی آخر السوره چون حضرت یزدان سخن آفرین داستان اصنام و قسمت فرزندان برغم کفّار بیان نمود در معرض انکار فرمود: اء لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمه ضیزی’، پس آن قسمت ناستوده را بلفظی موصوف آورد که بسجع با تمام فواصل آیات موافق است و از دیگر کلمات که در مفاد با ضیزی ردیفند هیچکدام در آن مقام نتوانند واقع شد چنانکه اگر بر تقدیر تنزل با تو همرای شویم و لفظ دیگر از اخوات ضیزی را بهتر انگاریم سابق ولاحق کلام ب-ر هم ضمیمت کنیم و گوئیم اء لکم الذکر وله الانثی تلک اذاً قسمهٌ جائره یا قسمهٌ ظالمه شک نیست که نظم سخن بر اسلوب نخستین نباشد و سیاق کلام ناتمام نماید، گوئی هنوز لفظی در خاتمۀ کریمه خواهد پیوست که با الف مقصور مختوم باشد هرچند لفظ جائره یاظالمه فی نفسهما از کلمه ضیزی فصیحترند و از وصمت غرابت و نسبت وحش عاری ولی اقتضاء مقام مرجح استعمال غریب بر مأنوس گردیده. این نکته که گفتم بر خداوندان ذوق و سخن شناسان عالم پوشیده نباشد، خود گوید همین که فلسفی این سرّ نفیس بشنید از جواب عاجز گشت و بجز عناد که مستندان تقلید زنادقه است چیزی اظهار نمی توانست کرد.
چون ابن اثیر از تألیف کتاب مثل السائر فراغت یافت علماء اطراف و ادباء آفاق از روی آن نسخه ها برگرفتند، مجلدی از آن به دارالسّلام بغداد رسید فقیه ادیب عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبهاﷲ بن محمد بن حسین بن ابی الحدید مداینی که خود از مهرۀ فن سخن بود و بفرمان خلیفۀ عهد در دیوان انشاء می نشست و رسائل و احکام خلافت می نوشت در معرض رد بر آن کتاب برآمد و به اقتضای اشتراک عنوانی بس مؤاخذت و اعتراضات بر ابن اثیر وارد آورد و آن طریقت که او با صاحب و صابی و عبدالحمید و ابن العمید و قاضی فاضل و دیگر سخنوران کامل پیموده بود ابن ابی الحدید با وی مسلوک داشت و ردود خود را کتاب الفلک الدائر علی المثل السائر نام نهاده و چون تمامت آن کتاب بپرداخت برادرش موفق الدین ابوالمعالی احمد این دوبیت در تقریظ آن مصنّف و تمجید مصنف آن بنظم کشیده بفرستاد:
المثل السائر یا سیدی
صنفت فیه الفلک الدائرا
لکن هذا فلک دائر
تصیر فیه المثل السائرا.
یعنی ای سید من اگرچه در مثل سائر فلک دائر پرداختی ولی بفلک دائر خود را مثل سایر ساختی. و رکن الدین ابوالقاسم محمود بن حسین بن امام ارشدالدین اصبهانی اصلاً سنجاری مولداً که از شاگردان ابن اثیر است بر رد ابن ابی الحدید مجموعی نوشته مسمی به نشر الفلک الدائر و طی فلک الدائر. و ازجملۀ مصنفات ابن اثیر کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم است که در صدر ترجمت اشارت رفت با کمال اختصار و وجازت در نهایت حسن و افادتست. و دیگر کتاب المعانی المخترعه فی صناعه الانشاء که او نیز درمعنی خود تمام است. و دیگر مجموعی است در نجل شعر ابی تمام و ابوعباده و دیک الجن و متنبی. ابوالبرکات بن مستوفی در تاریخ اربل گوید که این دو بیت از خط ابن اثیر نقل شده که در آخر آن مجموع نوشته بود:
تمتّع به علقاً نفیساً فانه اخ
تیار بصیر بالامور حکیم
اطاعته انواع البلاغه فاهتدی
الی الشعر من نهج الیه قویم.
یعنی از مطالعت جمال این تألیف نفیس تمتع برگیر که خود مختار نظر دانشوری است بینا که اقسام بلاغت وی را اطاعت کرده و به انتخاب نظم طریقی قویم یافته. و دیگر دیوان ترسل مکاتیب و منشآت اوست که در چند مجلد تدوین شده و منتخبات آن در یک جلد است. قاضی احمد بن خلکان اربلی ملتقطات چند از آن دیوان دروفیات الاعیان نقل کرده و بر معانی مسترقۀ برخی از فقرات تنبیه نموده، از جمله رساله ای است که بحضرت مخدوم خویش فرستاده بگاهی که در فصل زمستانی شدید و ینهی انّه سار عن الخدمه و قد ضرب الدجن فیه مضاربه و اسبل علیه ذوائبه و جعل کل قراره حفیراً و کل ربوه غدیراً و خط کل ارض خطّاً و غادر کل جانب شطاً کأنه یوازی ید مولانا فی شیمه کرمها و التثاث ثوب دیمها و المملوک یستغفر اﷲ من هذا التمثیل العاری عن فائده التحصیل و فرق بین ما یملاء الوادی بمائه و من یملاء النادی بنعمائه و لیس ما ینبت زهراً یذهبه او ثمراً یأکله الخریف کمن ینبت ثروه تفوت الاعطاف و یأکل المرتبع و المصطاف ثم استمر علی مسیر یقاسی الارض و وحلها و السماء و وبلها و لقد جاد حتی اکثر و واصل حتی اضجر و اسرف حتی اتصل بره بالعقوق و ماخاف المملوک لمع البوادر کما خاف لمع البروق و لم یزل من مواقع قطره فی حرب و من شده برده فی کرب همّه، یعنی پیام می دهد که چون از خدمت همایون برفت و بعرصۀ هامون درآمد ابر تار خیمه ها بیفراخت و گیسوها بیاویخت و هر زمین هموار نهری ساخت و هر پشتۀ بلند چاهی کرد، از هر سوی خطی راند و از هر جانب شطی کند، گوئی ابر بارنده با آن کف بخشنده برابری می خواست و با حضرت مالک رقاب به ریزش و پاشش همسری می جست. این بنده از این تمثیل عاری از فائدت تفضیل آمرزش می طلبد چه مابین آنچه رود را به ریزش مملو سازد و آنکه محفل را با بخشش مشحون دارد فرق بسیار است چه آن گلی برویاند که تابستانش ببرد و یا میوه ای که خزانش بخورد و او ثروتی بخشد که بسی دوش و بر بیاراید و همی به ربیع و صیف بکار آید.پس بنده روی براه آورد و همی با زمین و گلش و آسمان و بارانش بسر برد. ابر تار چندان جود نمود تا اکثارکرد و چندان وصال داد تا انضجار آورد و چندان طاعت از حد بگذرانید تا کار بنافرمانی کشیده بنده از بریق تیغها آنسان بیم نکرده که از درخش برقها و پیوسته از نزول باران در خشم بود و از شدت سرما در اندوه. مؤلف مرآت الجنان و عبره الیقظان ابن اثیر را ملامت کرده در این فقره ’فرق بین ما یملأ الوادی بمائه و من یملاء النادی بنعمائه’ و گفته اگر ابن اثیر از این کلمه باران اراده نموده و رجحان بذل مخدومش بر فیض خدای سبحانه خواسته همانا ترجیحی است وقیح چه تحقیر فضل و رحمت پروردگار بحکم شرع و عقل سزاوار نیست چنانکه آن شاعر این تجری ناستوده ارتکاب کرده و گوید:
ما نوال الغمام وقت ربیع
کنوال الامیر یوم سخاء
فنوال الامیر بدره عین
و نوال الغمام قطره ماء.
یعنی عطای امیر را بگاه سخا با عطای ابر فصل بهار نسبت نیست که عطای امیر بدره است و عطای ابر قطره. و نیز بدیعالزمان همدانی در شعر خود این طریقۀ نامحمود مسلوک داشته و گوید:
و کاد یحکیک صوب الغیث منسکبا
لو کان طلق المحیا یمطر الذهبا
و الدهر لو لم یخن و الشمس لو نطقت
و اللیث لو لم یصد و البحر لو عذبا.
یعنی نزدیک بود که ابر بگاه ریزش مانند تو شود اگر شکفته روی می بود و زر نثار می کرد و هکذا دهر اگر خیانت نمی داشت و خورشید اگر سخن می گفت و شیر اگر شکار نمی شد و دریا اگر گوارا می بود. آنگاه گوید به خدای تعالی پناه می برم از آنکه طریق خلاف رضای وی بپیمائیم. تا اینجا کلام یافعی بود اگرچه طنز و تعرض او در نظر جلیل بی دلیل نیست ولی اهل سخن می دانند که کلام خطابت از مقام حقیقت سواست و زبان شعر از عنوان شرع جدا. یافعی از اینگونه تحقیقات بارد بسیار دارد. و ازجملۀ مکاتیب ابن اثیر رساله ای است که از جانب مخدوم خویش بدیوان خلافت نوشته، و در آن رساله در صفت دولت عباسیان و رنگ کسوت ایشان گوید: و دولته هی الضاحکه و ان کان نسبها الی العباس فهی خیر دوله اخرجت للزمن کما این رعایاه خیر امه اخرجت للناس و لم یجعل شعارها لون الشباب الا تفألاً بأنها لاتهرم و انها لاتزال محبوه من ابکار السعاده بالحب ّ الذی لایسلی و الوصل الذی لایصرم و هذا معنی اخترعه الخادم للدوله و شعارها و هو مما تخطه الاقلام فی صحفها و لا اجالته الخواطر فی افکارها، یعنی دولت وی همی خندانست اگرچه نسبت آن از عبوس اشتقاق یافته پس آن نیکتر دولتی است که برای زمانه اظهار شده چنانکه رعایای آن نیکتر امتی است که برای مردم اخراج گردیده. قرار شعار آن دولت ازرنگ عهد شباب نداده اند مگر برای فال جوانی و اینکه آن دولت را از دوشیزگان سعادت حب ابدی نصیب افتد و وصل جاودانی و این مضمونیست که چاکر آستان برای دولت و لباس آن اختراع کرده و خود از آن معانی بکر بشمار می رود که نه خامه ای در سلک ذکر کشیده و نه خاطری بچنین فکر رسیده. ابن خلکان گوید و لعمری که ابن اثیر در دعوی ابتکار این مضمون از جادۀ انصاف انحراف جسته، چه ابن تعاویذی را درین معنی بر وی فضل تقدم است چنانکه در جملۀ ابیات قصیدۀ تهنیت جلوس خلیفۀ عهد الناصر لدین اﷲ عباسی که در مستهل ذی القعده سال 575بوده گفته است:
و رأی الغانیات شیبی فاعرض-
-ن و قلن السواد خیر لباس
کیف لایفضل السواد و قد اض-
-حی شعاراً علی بنی العباس.
یعنی زنان بی نیاز از پیرایه پیری من بدیدند پس روی بتافتند و گفتند سیاهی جوانی بهتر از سفیدی پیری است. چگونه رنگ سیاهی را بر دیگر الوان فزونی نباشد و حالی که خود شعار آل عباس گردیده. هرچند ابن اثیر این معنی را فال عدم زوال گرفته و دلیل دوام دولت آورده و از این جهت نثر او را بر نظم ابن تعاویذی مزیت است که اختیار آن شعار سبب رجحان سواد بر سائر الوان قرار داده فقط ولی فتح این باب و ارائت این طریق از ابن تعاویذی است - انتهی ملخصاً. و ازجملۀ مفردات وی عبارتیست درباب عصائی که پیران خمیده بر آن استناد کنند، گوید:
و هذا المبتدی ضعیفی خبر
و لقوس ظهری وتر
و ان کان القائها اقامه
فان ّ حملها دلیل علی السفر.
یعنی عصا مقدمات ناتوانی مرا بجای نتیجه است و کمان قامت خمیده ام را بمنزلۀ چله، القاء عصا دلیل اقامت باشد چنانکه حمل آن علامت رحلت. و دیگر در نامه ای که بخامۀ بشارت نوشته و بر هزیمت لشکر کفر اشارت کرده در صفت برهنگان مقتولین آن گروه گفته است: فسلبوا و عاضتهم الدماء عن اللباس فهم فی صوره عار و زیّهم زی ّ کاس وما اسرع ما خیط لهم لباسها المحمر غیر انه لم یجب علیهم و لم یزد و مالبسوه حتی التبس الاسلام لباس النصر الباقی علی الدهر و هو شعار نسجه السنان الخارق لا الصنع الحاذق و لم یغب عن لابسه الا ریثما غابت البیض فی الطلی و الهام و الف الطعن بین الف الخط و اللام، یعنی لباس کفار برآوردند در عوض کسوت خون بپوشیدند پس ایشان برهنگانی باشند در زی ّ پوشیدگان، ای عجب که آن جامۀ سرخ یا جبۀ شباب بر قامت آن قوم دوخته گردید ولی گریبان و تکمه گذارده نشد، ابدان ایشان وقتی به آن جامه پوشیده گشت که اندام اسلام به تشریف نصرت آراسته گردید و آن جامه ای است که با سرنیزه های شکافنده منسوج آمده نه به دست استادان بافنده و از پیکر خداوند خویش بدان مقدار نایاب ماند که تیغها در گردنها و فرقها نایاب بود و حمله ها مابین نیزه ها و جوشنها آشتی می کرد. خود در ذیل این فصول از کتاب مثل السائر گوید این معانی جمله نیکو و خوش آیند است و از آنها یکی را از شعر ابوعباده بحتری گرفته ام که گفته:
سلبوا و اشرقت الدماء علیهم
محمره فکأنهم لم یسلبوا.
یعنی آن قوم برهنه شدند وبر اندامشان آنچنان خون درخشان گردید که گوئی برهنه نگشته بودند. و دیگر در ضمن رساله ای مبسوط که در مدحت ملک مصر نگاشته در صفت رود نیل گفته:
و عذب رضابه فضاهی جنی النحل
و احمر صفحته فعلمت انه قد قتل الحل.
یعنی شربت دهانش بسی شیرین آمد گوئی خود انگبین بوده و رنگ چهره اش سرخ وش گردیده پنداری قحط را کشته. ابن خلکان گوید اینکه سرخی گل آلودگی نیل را دلیل قحط قرار داده در نهایت حسن است ولی این معنی را بلطف احتیال از اشعار بعضی عرب اخذ کرده که گفته است:
ﷲ قلب مایزال یروعه
برق الغمامه منجداً و مغمورا
ما احمر فی اللیل البهیم صفیحه
مستبحراً الاّ و قد قتل الکری.
یعنی شگفت دلی که همواره از برق بیمناک است خواه راه فراز نجد پوید یا نشیب غور همانا آن برق در شب سیاه شمشیری باشد پهناور و سرخ که خواب را کشته و حلق آسایش بریده.از این معنی است شعر عبداﷲ بن المعتز در غزل امردی ارمد:
قالوا اشتکت عینه فقلت لهم
من کثره القتل مسّها الوصب
حمرتها من دماء من قتلت
و الدّم فی النصل شاهد عجب.
یعنی گفتند چشم یار بیمار شده، گفتم بس که اهل نظر کشت سرخی چشمش از خون عاشق است و خون مژگانش گواه صادق. (نامۀ دانشوران چ سنگی ج 1 صص 646- 657)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
بلخی. هدایت گوید: واعظی خوش بیان و عالمی چرب زبان بوده در بلخ تمکن داشته و خلق را موعظه میفرموده. محمد عوفی گوید او را ملاقات کردم، فاضل بود. این چند بیت از او نوشته شد:
زهی در شان تو منزل همه آیات سلطانی
بدیده عقل در دست تو رایات جهانبانی
تو خورشید جهانگیری از آن با تیغ صبح آسا
گرفتی هفت کشور را بیک ساعت به آسانی
چنان آسوده شد جمع خلایق در دیار تو
که جز در طرۀ دلبر نبیند کس پریشانی
چو ذوالقرنین از مشرق یکی بخرام در مغرب
که تادانند در عالم توئی اسکندر ثانی.
گویند چون بر منبر رفتی عادت وی چنان بودی که عمامۀ خودرا چنان نهادی که پیشانی او و صدغ او را پوشیدی، یکی به وی نوشت که عمامه را لختی برتر نه که روزی را خدا می دهد، و او این رباعی را در جواب فرستاد:
یک شهر حدیث من و اشعار من است
در هر کنجی سخن زگفتار من است
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست دستار من است.
(از مجمع الفصحا ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
المارانی، ابوعمرو، عثمان بن عیسی بن درباس المارانی، الکردی. ضیاءالدین، در عصر خویش از اعلم شافعیین در فقه بود. نسبتش به بنی ماران مردج (نزدیک موصل) رسد. در اربل نشو و نما یافت و از آنجا بدمشق و سپس مصر شد و قضای غربیه بدو تفویض کردندو سپس سلطان صلاح الدین شغل قضای دیار مصر را در 566 هجری قمری بدو داد و از آن پس به تدریس پرداخت و گوشه گرفت تا آنگاه که بقاهره درگذشت (602 هجری قمری). از کتب وی: ’الاستقصاء لمذاهب الفقهاء’ نزدیک بیست مجلد و ’شرح اللمع’ در اصول فقه. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 630)
لغت نامه دهخدا
مارانی. عثمان بن عیسی بن درباس بن فیربن جهم بن عبدوس الهدیانی المارانی ملقب به ضیاءالدین. از بنی ماران طائفه ای ظاهراً از اکراد در مروج موصل. برادر قاضی صدرالدین ابی القاسم عبدالملک حاکم بدیار مصریه. ابوعمرو یکی ازاعلم فقهای شافعی به روزگار خویش بود. و در جوانی به اربل شاگردی ابوالعباس خضر بن عقیل کرد. سپس بدمشق شد و نزد شیخ ابوسعید عبدالله بن عصرون به تکمیل آموخته های خویش پرداخت. و ادب و مذهب و اصول فقه متقن کرد و او را بر کتاب المهذب شرحی شافی است قریب بیست مجلد و این کتاب به پایان نرسید و از کتاب الشهادات تا آخر کتاب بر جای ماند و آنرا الاستقصاء لمذاهب الفقهاء نام داده است وهم لمع شیخ ابواسحاق شیرازی را شرح کرد در دو مجلد. و وی از دست برادر خویش صدرالدین نیابت قضا و حکم قاهره داشت و سپس از آن مقام عزل شد ودر آن وقت امیر جمال الدین جسربن الهکاری او را در قصر قاهره مدرسه ای کرد و تدریس آن گذاشت و او تا پایان عمر این شغل ورزید و بدوازدهم ذی القعده 602 هجری قمری بقاهره درگذشت و در این وقت قریب نود سال از عمر او گذشته بود و جسد وی در قرافۀ صغری بخاک سپردند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چایپاره بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی واقع در 21هزارگزی جنوب باختر خوی و چهارهزارگزی جنوب باختر ارابه رو قورل به کسیان. ناحیه ای است واقع در دره. معتدل مالاریایی. دارای 70 تن سکنه میباشد. کردی زبانند. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات. اهالی به کشاورزی وگله داری گذران میکنند. راه مالرو میباشد. این ده را ’دوزن’ نیز مینامند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(ءُ دد)
محمود الکابلی (حکیم)... عوفی گوید: از احداث شعرا و افاضل ائمه در غزنین بنزدیک داعی اختلاط داشتی و بمجاورت او استیناسی حاصل آمدی و این قطعه وچند رباعی بخط خود یادگار نبشته است. قطعه اینست:
ایا در عالم عزّ و جلال و قدرت از قلت
کمال کل ّ موجودات جمله آفرینش گم
چو نعل اندر هوای رفعت جاه تو سال ومه
براق آسمانها را ز پوی و تک فتاده سم
کجا امکان بود ادراک اوج کبریای تو
که در کتم عدم افتد ز فکرت خاطر مردم
صفی ّ دین معین ملت استاد ملوک احمد
توئی والا خداوند فلک چاکر غلام انجم
زمانه بشکند از غایت تأیید فرمانت
جهان کز بهر می سازد ز نه طاق مدوّ رخم
بگاه حلم عمداً از نهیب ضربت عدلت
بریزد زهر از مار و بیفتد نیش از کژدم
صبا گر خاک پای تو بدوزخ پاشد از دنیا
ز یمن آن ندا آید بدوزخ یا عفا عنکم
ضیا مدحت چه داند گفت کاندر عالم خاکی
ز آب روی شاگردان تو یک نم بود قلزم
کلاه شام تا قلاش مغرب دوزد از قندز
قبای صبح تا خیاط مشرق برّد از قاقم
مطرّادار یزدان حا... لب
دل اعداء تو کفته بسان سینۀ گندم.
رباعی
چشمم ز تو خون گریست حیرانش مکن
وز پسته به زهرخنده گریانش مکن
در زلف فراهمت دلی دارم من
زنهار شکسته ست پریشانش مکن.
همو راست، رباعی:
گر شام تو نور صبح در بر دارد
روز رخ تو شب معنبر دارد
از دست تو راست پای نتوان جستن
چون زو کژی زلف تو در سر دارد.
همو راست، رباعی:
از روی تو زلف روی درمی تابد
بر ماه تو حلقه حلقه برمی تابد
تا بیش به دست شانه پایش نکنی
بر خویش همی پیچد و سر می تابد.
حق این مجموعه آن بود که در اتمام آن سالها از مؤلف بمعاونت افاضل محمود خود مبذول داشتی، چه شنیدم که ابومنصور ثعالبی یتیمهالدهر را در چهل سال ساخته است، معلوم رای رفیع باشد که در جهان افاضل و اماثل بسیارند و بسیار بوده اند و لطف طبع جمله را کسی دشوار جمع نتواند کرد و این داعی را نیز انواع ناآمدنیها در راه آمده است و به چند کرت کتب بواسطۀ غرق و حرق و سرق در معرض تلف افتاده این قدر که در این مجلد ایراد کرده... این نوع شیوه این داعی مضایقت و مصانعت 2... حالی که تحصیل آن است بر...3
ای آنکه ز رای پای برخورداری
بادات همیشه عزّ و برخورداری.
برخورداری خوشست از مال و جمال
از مال و جمال خویش برخورداری.
(از لباب الالباب ج 2 صص 416- 418)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمد بن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان سنجر لقب کرده بودند و شعرا قصیده ها در تهنیت این لقب بنام او می گفته اند بوده و از قصیده ای که نظم کرده این سه بیت نوشته می شود:
سلطان علاء دنیا سنجر که ذوالجلال
از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای او
بر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
خورشیدوار تیغ وی از مشرق صواب
آمد پدید و ملک خطا را زوال داد.
(از مجمع الفصحاج 1 ص 376).
صاحب حبیب السیر گوید: امام ضیاءالدین از فضلای زمان سلطان محمد خوارزمشاه و پیوسته ملازم بارگاه این سلطان بودو در آن وقت که خوارزمشاه فرمود که لفظ سنجر بر القاب او بیفزایند این مرد قصیدتی نظم کرد که سه بیت آن اینست: سلطان علاء دنیا... الخ
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
یوسف (خواجه...). معاصر امیر تیمور. وی در جنگ این سلطان با توقتمش خان که بسال 793 هجری قمری اتفاق افتاد و توقتمش خان شکسته شد حضور داشت. (حبیب السیر ج 3 ص 145)
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
محمد (خواجه...). پدر دستور قابل فاضل خواجه فضل الدین محمود. از صنادید کرمان بود و اباًعن جد منصب مقدمی و پیشوائی ملک کرمان بلکه وزارت سلاطین زمان موروث خاندان مبارک این وزیر به استحقاق (یعنی افضل الدین است). ظاهراً خود افضل الدین وزیر معاصر دولتشاه سمرقندی بوده است. (تذکرۀ دولتشاه سمرقندی ص 513)
لغت نامه دهخدا
یوسف بن عمر بن یوسف بن یحیی، مکنی به ابوطاهر و ملقب به ضیاءالدین. محدث است. از خشوعی و دیگران سماع دارد. در خواندن خطبه در ’جامع’ دمشق نیابت داشت. وی در سال 665 هجری قمری درگذشت. (از شذرات الذهب ج 5 ص 321). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
علی (امیر...). ازاشراف مرو بود و در ف تنه خانمانسوز مغول از جانب تولی حاکم مرو شد. سپس برای دفع شر پهلوان ابوبکر دیوانه که در سرخس فتنه می انگیخت به سرخس رفت و در بازگشت به دست کوشکین (کوشتکین) که با زمره ای از ملازمان سلطان محمد خوارزمشاه به مرو رسیده و بر آنجا استیلا یافته بود کشته شد. (حبیب السیر ج 3 ص 15). صاحب تاریخ جهانگشای گوید:... چون از نهب اموال و اسر و اغتیال فارغ شدند (مغولان) ، امیر ضیاءالدین علی را که ازجملۀ اکابر مرو بود و سبب گوشه نشینی او بر او ابقا کرده بودند فرمود تا با شهر رود و جماعتی که از زوایا و خبایا بار دیگر جمع شوند امیر و حاکم باشد و برماس را به شحنگی بگذاشتند... و امیر ضیاءالدین و برماس هر دو مقیم بودند تا خبر رسید که در سرخس پسر شمس الدین پهلوان ابوبکر دیوانه فتنه آغاز نهاده است امیر ضیاءالدین بدفع او با مردی چند چون برفت، بارماس اهالی مرو را از محترفه و غیر آن بر عزیمت توجه بجانب بخارا از شهر بیرون آورده بظاهر شهر نزول کرد، جمعی را که پیمانۀ عمر پر و بخت برگشته بود، پنداشتند که شحنه را از جانب سلطان خبری رسیده است و مستشعر گشته و بهزیمت می رود، حالی طبلی فروکوفتند و یاغی شدنددر سلخ رمضان سنۀ ثمان عشره و ستّمائه (618 هجری قمری) و بارماس به در شهر آمد و جماعتی را به استدعای معارف بشهر فرستاد کس روی ننمود و او را تمکینی نکرد به انتقام مبالغ مردم را که بر در شهر یافته بود بکشت... چون ضیاءالدین بازرسید بعلت استعداد و ترتیب حرکت در شهر رفت و غنیمتی که داشت بر ایشان ایثار کرد و پسر بهاءالملک را بر سبیل نوا که او پسر منست نزدیک ایشان فرستاد و خود روی ننمود و با آن جماعت عصیان کرد و بار دیگر باره و حصار را عمارت فرمود و جمعیتی بر او گرد آمدند و در اثنای این جماعتی از لشکر مغول رسیدند، رعایت جانب ایشان واجب دانست و یکچندی نزدیک خود نگاه داشت چندانک از حشم سلطان کشتکین (کستکن) پهلوان با جمعی انبوه دررسید بمحاصرۀ شهر مشغول شد، جمعی از رنود شهری خلاف کردند و نزدیک کشتکین رفتند، ضیاءالدین چون دانست که با تفرق اهوا کاری تمشیت نپذیرد با جماعتی مغولان که ملازم او بودند بر عزیمت قلعۀ مرغه (مراعه) روان شد و کشتکین در شهر آمد و خواست تا اساسی نهد و عمارت و زراعت فرماید و بند شهردربندد جماعتی از شهر در خفیه به ضیاءالدین مکتوبی فرستادند و او را بر مراجعت با شهر تحریض و ترغیب کردند. چون بازگشت و به در شهر نزول کرد یک کس از خدم او بشهر درآمد با یکی خبر وصول او بگفت درحال بگوش کشتکین و خصمان رسید جماعتی را بفرستاد تا او را بگرفتند و مطالبۀ مال کرد، ضیاءالدین گفت به فاحشات داده ام، کشتکین پرسید آنها کدامند، گفت مفردانی و معتمدانی که امروز در پیش تو صف کشیده اند چنانک آن روز پیش من بودند وقت کار مرا فروگذاشتند و سمت غدر بر ناصیۀ خود کشیدند، چون دانستند که از ضیاءالدین حاصلی نخواهد بود و مالی ندارد کشتکین کشتن او را حیات خود دانست و فنای او را بقای ملک پنداشت و بعد از حالت او به دلی فارغ بعمارت و زراعت اشتغال داشت...
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ طِ)
نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان خوی که در قسمت شمال خوی واقع است. حدود آن از شمال به دهستان قره قویون و گجلرات، از جنوب به ایواوغلی و فرورق، از خاور به خاردشت و رود ارس، از باختر به سکمن آباد محدود است. این بخش از یک دهستان به نام چای پاره که درحقیقت حومه قره ضیاءالدین محسوب میشود تشکیل شده. موقع طبیعی آن کوهستانی معتدل مالاریایی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
خجندی الفارسی. صاحب مجمع الفصحاء آورده است: از فضلای زمان خود به وفور فضیلت ممتاز بوده مدح ملک یبغو می گفته و در عهد محمد ایلدگز متکفل احکام شرعیه می شده با شمس الدین اوحدی مشهور بخاله معاشر و مکاتبات فیمابین ایشان بوده. اصلش از شیراز است. در جوانی از شیراز بخراسان رفته در شهر خجند اقامت گزید و بخجندی معروف لهذا تا نسب و موطن معلوم باشد فارسی تخلص می کرده یا خجندیانش فارسی لقب داده اند. معاصر و مداح ملکشاه سلجوقی بوده، شرحی بر محصول فخرالدین رازی نگاشته و در سنۀ 622 در هرات وفات یافته است. جوینی در تاریخ جهانگشا آورده است که: ’امام ضیاءالدین فارسی را قصیده ای است. ازآنچ بر خاطر مانده بود چند بیت ثبت شد’، مطلع آن:
رویت بحسن عالم جان را کمال داد
عشقت بلطف چهرۀ دل را جمال داد.
از خیالات اوست:
امسال پای در ره عشق تو چون نهد
آنکو ز خون خویش نشسته ست پاردست
در باغ حسن عارض زیبای تو گلیست
کایمن بود بچیدن آن گل ز خار دست
خواهد کسی که از تو امیدش بود کنار
تا بر تنش بجای دو باشد چهار دست
در عشق تو ز پای درافتادم و خوشست
گر گیردم عنایت صدر کباردست
عادل غیاث دولت و دین آنکه در جهان
دادش ز قدر بر همه کس کردگار دست.
ایضاً
بریختی ز جفا خونم و جز این نبود
سزای آنکه چنین یار بیوفا گیرد
ولی به ریختن خون من دلم راضیست
بدان طمع که ز لعل تو خونبها گیرد.
ایضاً
بیا که راز دل غنچه باد رسوا کرد
رسید بلبل و اسرار عشق پیدا کرد
ز لاله ابر بسی لعبتان چابک ساخت
ز غنچه باد بسی دلبران رعنا کرد
سحاب چشم هوا را چوچشم وامق ساخت
بهار روی زمین را چو روی عذرا کرد
زبهر قمری انجیل خوان صبا در باغ
ز شاخ سرو همه صورت چلیپا کرد
بخط سبز مثالی بپادشاهی گل
فلک نوشت و ز قد بنفشه طغرا کرد
اگر ز چرخ ثریا نهان شد اینک باد
ز برگ نسترن آفاق پرثریا کرد
صباست همدم عیسی که چشم نرگس را
نخست بار که دم برفکند بینا کرد
جهان پیر کهن گشته را فلک از نو
بسان دولت سلطان دهر برنا کرد
شهاب کلک تو با خلق می کند ز کفت
همان عمل که عطارد ببرج جوزاکرد.
در مدح ملک یبغوشاه:
خداوند عالم ملک شه که او را
همه کار از فضل یزدان برآمد
بقا دامن خویش درچید از آن سر
که بی حکم او ازگریبان برآمد
فلک بر زمین بهر قوت عدویش
هر آن تخم کانداخت پیکان برآمد
معطل چنان شد ز عدل تو خنجر
که زنگار از روی سوهان برآمد
در آن لحظه کآواز کوس از دو جانب
بگردون ز اطراف میدان برآمد
تن هر مبارز بجوشن فروشد
سر هر دلاور ز خفتان برآمد
ز باران تیغ تو از خاک زآن پس
بجای گیا شاخ مرجان برآمد.
هم در مدح ملک یبغو:
ای از خیال روی توام لاله زار چشم
تا کی بود ز عشق توام لاله بار چشم
اشکی که داشت چشم من افتاد در کنار
زین پس بجای اشک فتد در کنار چشم
بی جستن هوای تو نبود بجای، دل
بی دیدن لقای تو ناید بکار چشم
بر گردن خیال تو بندد عروس وار
تا صبح هر شبی گهر آبدار چشم
دولت نگر که گشت من تیره روز را
روشن ز خاک بارگه شهریار چشم
یبغوملک شه آیت نصرت که اندر او
بیند نشان نصرت پروردگار چشم.
و له ایضاً:
نه حیله ای ز سوز تو الا گداختن
نه چاره ای ز هجر تو الا گریستن
شب تا بروز کار من و روز تا بشب
نالیدنست از غم تو یا گریستن
گفتی ز هجر من نگرستی و بر حقی
فرقست از فشاندن خون تا گریستن
ما را بدولت غم عشق تو هر زمان
صد گونه محنت است نه تنها گریستن
زیبائیی است در تو که آید بیاد تو
از چشم عاشقان تو زیبا گریستن
از روزگار وعده مرا در فراق تو
امروز غصه خوردن و فردا گریستن
دلشادم از گریستن خود بدین همه
کامّید صحت است ز شیدا گریستن
از چشم توست فتنه وگرنه چه لایقست
از من بعهد خسرو دنیا گریستن
یبغوملک شه آنکه پدید آورد به تیغ
از پردلان به موقف هیجا گریستن.
ایضاً
ای شکر پیش لبت ازدر برخندیدن
روح را طعنه زند لعل تو در خندیدن
پیشۀ سنبل زلف تو عبیر افشاندن
عادت پستۀ تنگ تو شکر خندیدن
دل رباید سر زلف تو بهر جنبیدن
جان فشاند لب لعل تو بهر خندیدن
تا نبینی رخ زر هیچ نخندی آری
هست گل را همه از شادی زر خندیدن
چون بخندی سوی تو خلق از آن درنگرند
که ندیده ست کس از شمس و قمر خندیدن
مگراز اختر و تاج ملک آموخته اند
زلف و رخسار تو هر شام و سحر خندیدن
نطفه را گر ز قبول تو در اومژده رسد
کند آغازهم از پشت پدر خندیدن.
و له ایضاً:
زرین شد ای عجب همه اطراف بوستان
نوعی ز کیمیاست مگر باد مهرگان
برگ ترنج شد عوض برگ شنبلید
شاخ درخت شد بدل شاخ زعفران
گوئی هر آن قصیده که بلبل بهار گفت
بادش به زر نوشت براوراق بوستان
شد نار سرخ لعبت باغ و ز عشق او
خون جگر ز دیدۀ انگور شد روان
گر ناردان مسکّن صفراست پس چرا
صفرای باغ دفع نگردد ز ناردان
آن فصل شد گذشته که اندر میان باغ
چون روی دوست خرمن گل بود بیکران
امروز نیست در همه گلها به راغ و باغ
جز اشک دشمن شه سادات ارغوان
سلطان شرع و صاحب اسلام آنکه هست
بر تخت ملک و جاه سیادت خدایگان
آن قاسمی که بر در انعام او قضا
موضوع کرد قسمت ارزاق انس و جان
جاهش فزون از آنکه توهّم کند خرد
قدرش برون از آنکه تصور کند گمان
ای از دم رضای تو مشکین شده بهار
وی از کف سخای تو زرین شده خزان
صحن و رواق مهر تورا مهر خاکروب
سطح سرای قدر تو را چرخ نردبان
جائی که راستی شود از طبعت آشکار
از شرم، تیر در تن خصمت شود کمان.
در مدح شمس الدین محمد بن مؤید الحدادی البخارائی الملقب به شمس خاله:
فلک اختر معنی صدف درّ یقین
گوهر واسطۀ عقد شرف شمس الدین
عمدهالملک فروغ گهر حدادی
که شکست از قلمش قاعده درّ ثمین
سخنش سحر مبین است ولی از پی فهم
شعر کردند بزرگان لقب سحر مبین
آسمان لخلخه سازد ز پی مغز نجوم
چون شود از قلمش مشک به کافور عجین
رقعه ای گر بسوی اهل جنان بنویسد
از خطش غالیۀ زلف کند حورالعین
مادح طبع تو بر اوج فلک بدر منیر
راوی شعر تودر جمع ملک روح امین
گر ز زنجیر خطت یاد کند در بیشه
درزمان عاشق زنجیر شود شیرعرین
گفته ابیات تو در مجلس ارواح، جنان
خوانده اشعار تو در پردۀ ارحام، جنین
کاغذ شعر تو چرخیست ز رفعت گوئی
خط تو محور آن چرخ و نقطها پروین
رفعت و قدر ثنای تو گر اینست کند
به طفیلش سخن من گذر از علیین
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
می نهم هیچ شب هجر تو سر بر بالین
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن محمد بن علی الطوسی ملقب به ضیاءالدین. از فقهاء شافعی است. به سال 706 هجری قمری به دمشق درگذشت. از تألیفات اوست: مصباح الحاوی و مفتاح الفتاوی که شرح حاوی صغیر قزوینی است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
محمد بن عبدالواحد بن احمد بن عبدالرحمن بن اسماعیل الحافظ الحجه الامام ضیاءالدین ابوعبدالله السعدی الدمشقی الصالحی. رجوع به محمد بن عبدالواحد... شود
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
محمود، فرزند غیاث الدین خواندمیر بن همام الدین، صاحب حبیب السیر. مدرس یکی از مدارس هرات. (حبیب السیر ج 3 ص 205)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
میرم (خواجه...). شاعر. معاصر شاه اسماعیل صفوی. وی در رثاء و تاریخ امیرغیاث الدین محمد بن امیر یوسف از سادات جلیل که به دست امیرخان حاکم هرات کشته شده است این رباعی گفته:
چون میر محمد خلف آل عبا
زین دیر فنا رفت سوی ملک بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد ضیا
و الله شهید هو یحیی الموتی.
و نیز در مرثیه و تاریخ میرزا شاه حسین اصفهانی قطعه ای بمطلع زیرین سروده است:
مهر سپهر لطف که از رای انورش
آیینۀ فلک شده جام جهان نما.
(از حبیب السیر ج 3 ص 382 و 386)
لغت نامه دهخدا
(سَ ئُدْ دی)
ارقم فارسی که برقم مردی و مردمی صفحۀ دولت او مرقوم بوده و کمال شهامت او همه اقران و اکفاء را معلوم، برادر اتابک دکله که ممالک فارس در تحت تصرف و فرمان او بود و از حد مکران تا ساحل عمان در ضبط و امکان او. او را ابیاتی است اما این یک رباعی از بزرگی شنیده آمد:
روی تو بطعنه بر قمر می خندد
لعلت بکرشمه بر گهر میخندد
از شیرینی که هست گویی لب تو
پیوسته چو پسته بر شکر می خندد.
(لباب الالباب ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
(عَ ئُدْ دی)
اتابک یزد (شاه...). هفتمین از اتابکان یزد که تا 662 ه. ق. عهده دار اتابکی یزد بوده است. وی بعد از پدرش قطب الدین محمودشاه به اتابکی رسیده بود. (تاریخ مفصل ایران، مغول ص 402)
حسین شاه. بیست وچهارمین تن از سلاطین بنگاله که از 899 تا 925 ه. ق. سلطنت کرد. (طبقات سلاطین اسلام ص 227)
علی شاه. سومین تن از سلاطین بنگالۀ غربی که از 740 تا746 هجری قمری سلطنت کرد. (طبقات سلاطین اسلام ص 276)
اتابک یزد. هشتمین اتابک یزد است که از 662 تا 690 ه. ق. حکومت کرد. (تاریخ مفصل ایران، مغول ص 403)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
یوسف، فرزند نورالدین عبدالرحمن جامی، شاعر مشهور. این پسر به گفتۀ ادوارد برون در تاریخ ادبیات در پنجاه وشش سالگی شاعر قدم بعرصۀ وجود نهاده است، از اینروی تولد وی باید بسال 873 هجری قمری باشد (تولد جامی 817 هجری قمری است). جامی شرحی را که بر کافیۀ ابن حاجب در نحو نگاشته و معمولاً به ’شرح جامی’ مشهور است بنام همین فرزند خود ضیاءالدین به فوائدالضیائیه موسوم کرده و نیز مقالۀ بیستم از کتاب تحفهالاحرار خویش را خطاب بدین فرزند که آن هنگام چهار سال داشته منظوم ساخته است. تحفهالاحرار منظومه ای است بسبک وروش مخزن الاسرار نظامی.
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
نورالله خوارزمی. صاحب حبیب السیر گوید: مولانا ضیاءالدین نورالله الخوارزمی، عالمی نحریر و فاضلی روشن ضمیر بود و سالها در مسجد جامع هرات به پیشنمازی و خطابت قیام می کرد. مشهوراست که قوت عربیت و بلاغت وی بمرتبه ای بود که هر جمعه در مسجد هرات خطبۀ غیرمکرر انشاء کرده بسمع خلایق می رسانید. وی بسال 838 هجری قمری بمرض طاعون درگذشت و در گازرگاه مدفون شد. (حبیب السیر ج 3 ص 212 و 213)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
مکی. شاگرد علاّمه جارالله زمخشری. او راست کتاب کفایه فی علم الاعراب که شرح انموذج است
(خواجه...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 78)
اردوبادی، متخلص به شفیعی شارح معمیات حسین بن محمد شیرازی
احمد، متخلص به نیّر. مؤلف طبقات ناصری
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
قوسی. ابوالحسن بن ابراهیم. وی بسال 599 هجری قمری درگذشته وپیش از وفات از دو دیده نابینا گشته بود. سه کتاب ’الاشاره فی تسهیل العباره’ و ’المقتصر من المختصر’ و ’تهذیب ذهن الواعی فی اصلاح الرعیه و الراعی’ از تألیفات اوست و یک قصیدۀ لغویه تحت عنوان ’اللؤلؤ المکنونه و الیتیمه المصونه’ دارد. سه تألیف فوق را بنام صلاح الدین ایوبی کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(ئُدْ دی)
ابن سعد بن محمد بن عثمان القزوینی القرمی العفیفی، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی. صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بتفسیر و عربیت و معانی و بیان و فقه و اصلین است و پیوسته حتی به گاه سواری و هم پیاده روی به افادۀ علم اشتغال داشت. در بلاد خویش فقه آموخت و از پدر و عضدی و بدر تستری و خلخالی اخذ علم کرد و درجتی بلند یافت تا آنجا که سعدالدین تفتازانی ازجملۀ شاگردان او بود. ضیاءالدین با جاه و مالی که داشت طالب علمان را نیکو داشتی. وی را دینی استوار و تواضعی فزون از حد و خیری کثیر وبزرگواری بسیار بود و از بدی پیوسته گریزان بود. چون بقاهره درآمد بشیخونیه و مدرسه بیبروسیه بتدریس فقه شافعی پرداخت. و نام وی عبیدالله بود و بسبب همنامی با عبیدالله بن زیاد کشندۀ حسین بن علی (ع) آن را خوش نداشتی و هرگز ننوشتی. و او را ریشی دراز بود که بقدمها رسیدی و هرگاه بخفتی ریش خویش در کیسه ای نهادی وچون برنشستی دو شاخه شدی و عوام مصر چون او را بدیدندی گفتندی: سبحان الخالق و وی گفتی عوام مصر مؤمنین بصدقند که از صنعت بصانع استدلال کنند. عزالدین ابن جماعه و شیخ ولی الدین عراقی و گروهی دیگر از وی اخذو روایت کرده اند و وی از حلبی و دیگران روایت کند وچنانکه ابن حجر و دیگران آورده اند در ذی الحجۀ سال 780 هجری قمری درگذشته است. طاهر بن حبیب به وی نوشت:
قل لرب الذّری و من طلب العل
م مجداً الی سبیل السواء
اذ اردت الخلاص من ظلمه الجه
-ل فما تهتدی بغیر ضیاء.
ضیاءالدین در جواب او گفت:
قل لمن یطلب الهدایه منی
خلت لمع السراب برکهماء
لیس عندی من الضیاء شعاع
کیف یبغی الهدی من اسم الضیاء.
(از روضات الجنات ص 335)
لغت نامه دهخدا
ابن محمد بن عیسی حسنی طالبی هکّاری، مکنی به ابومحمد و ملقب به ضیاءالدین. مشاور سلطان صلاح الدین ایوبی. وی ابتدا در شهر حلب فقیه بود، سپس همراه امیر اسدالدین شیرکوه به مصر رفت وچون شیرکوه درگذشت، وی در راه پایدار ساختن وزارت صلاح الدین ایوبی کوشش فراوان کرد، و از آن هنگام مورد احترام و طرف مشورت صلاح الدین قرار گرفت و بسال 585 هجری قمری در نزدیکی عکا درگذشت و جسد او به قدس منتقل شد. عیسی لباس سپاهیان بر تن میکرد و عمامۀ فقیهان بر سر می گذاشت. (از الاعلام زرکلی از وفیات الاعیان)
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
عمر. والد امام فخرالدین رازی، از مردم ری. وی نخست فقه آموخت و بعلم خلاف و اصول اشتغال ورزید تا آنجا که در آن تمیزی بسیار حاصل کرد و کم نظیر گشت. ودر ری به تدریس پرداخت و در اوقاتی معلوم خطبه خواندی و خلقی انبوه بسبب بلاغت و حسن ایراد سخن بر وی گرد آمدندی و بدین روی میان خواص و عوام شهرتی یافت و نامی شد. وی را تصانیف بسیار در اصول و وعظ و جز آن است. ضیاءالدین را دو پسر بود، مهتر رکن الدین لقب داشت و کهتر امام فخرالدین. (عیون الانباء ج 2 ص 25)
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
علی. از خواص بندگان سلطان غیاث الدین محمود بن سام از سلاطین غوری است و بسال 597 هجری قمری از جانب این سلطان حکومت نیشابور یافته است. (حبیب السیر ج 2 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(ءُ د د)
عدنان سرخکتی. پدر امام مجدالدین محمد است. در انقلاب ایام و فترتهای غز و ترکمان و تبدل دول در عالم خفض و رفع بود و آخرالامر علتی مزمن بر نهاد او استیلا یافت و صاحب فراش شد و شرف الزمان مجدالدین عدنان که پسر بزرگتر او بود بجهت تداوی پدر وثاق حمیدالدین طبیب را ملازم گرفت و تتبع کتب طب کردن ساخت و چون طبعی ذکی و علمی وافر حاصل داشت در مدت چهار سال که پدر او رنجور بود او طبیبی حاذق شد چنانکه بر اطباء روزگار و حکماء عهد فائق آمد و صدر جهان عبدالعزیز او را بخدمت خود مخصوص گردانید... نوادۀ این ضیاءالدین یعنی جلال الدین بن امام مجدالدین بن ضیاءالدین معاصر عوفی صاحب لباب الالباب بوده است. (از لباب الالباب ج 1 صص 179-180)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ابن عیسی بن درباس مارانی ملقب به ضیاءالدین. از اعلم شافعیان درفقه بود نسبت او به بنی ماران است در مروج (نزدیک موصل) وی به اربل نشأت یافت و به دمشق شد و سپس به مصر رفت و قضاوت غریبه (از توابع مصر) را یافت و سپس سلطان صلاح الدین قضاوت دیار مصر را در 566 هجری قمری بدوداد. وی ماندۀ عمر خود را به قاهره به تدریس پرداخت. او راست: الاستقصاء لمذهب الفقهاء در بیست مجلد، شرح اللمع در اصول فقه. تولد او به سال 516 هجری قمری است و به سال 602 هجری قمری درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ ئِدْ دی)
دهی از دهستان چایپارۀ بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی و مرکز بخش، در 42 هزارگزی شمال خاوری خوی در مسیر شوسۀ خوی به ماکو. مختصات: آن طول 45 درجه و 1 دقیقه و30 ثانیه و عرض 38 درجه و 51 دقیقه، ارتفاع 1080 متر، اختلاف ساعت با تهران 25 دقیقه و 33 ثانیه یعنی ساعت 12 ظهر قره ضیاءالدین ساعت 12 و 25 دقیقه و 33 ثانیۀ تهران است. موقع جغرافیایی آن جلگۀ معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 2122 تن. آب آن از رود آق چای و چشمه و قنات و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا