جدول جو
جدول جو

معنی ضمور - جستجوی لغت در جدول جو

ضمور
لاغر شدن
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
فرهنگ فارسی عمید
ضمور
(حَث ث)
لاغر گردیدن. (منتهی الارب). باریک میان شدن. (دهار) (تاج المصادر). باریک میان شدن اسب. (زوزنی). سبک گوشت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضمور
(ضَ)
لاغر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ضمور
(ضُ)
لاغری. نزاری. هزال و ضعف. (بحر الجواهر). ذبول.
- ضمور عضوی، اطروفیا
لغت نامه دهخدا
ضمور
لاغر، خاموش، کوه سنگی، شیر بیشه لاغر گردیدن سبک گوشت شدن
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمور
تصویر دمور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
لازم، واجب، نیاز، حاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امور
تصویر امور
امرها، کارها، دستورها، جمع واژۀ امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضجور
تصویر ضجور
بسیار دلتنگ، ملول، آزرده، بی قرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمار
تصویر ضمار
مالی که امید به وصول آن نباشد، وام و وعده ای که به آن امید نتوان داشت، وام بی مدت، پنهان، نهان، مال پنهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمور
تصویر سمور
پستانداری گوشت خوار با بدنی باریک و کشیده، پاهای کوتاه، پوست نرم و لطیف و به رنگ سرخ مایل به سیاه یا خاکستری که آن را برای پوستش شکار می کنند
سمور آبی: در علم زیست شناسی سگ آبی، بیدستر، بیدست، بادستر، ویدستر، سگلاب، سقلاب، هزد، قندس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه و راز نهفته در دل، در دستور زبان علوم ادبی کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شیء می کند
ضمیر منفصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی ذکر می شود مانند من، تو، او و آن
ضمیر متصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد مانند «م»، «ت» و «ش» در «کتابم»، «کتابت» و «کتابش»
ضمیر غایب: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی و ایشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمور
تصویر لمور
پستاندار آدم نما، با پوزه ای باریک شبیه روباه، دم دراز و چشمان درشت که درجنگل های ماداگاسکار یافت می شود و در روی درختان به سر می برد. نوعی از آن به اندازۀ موش است و در تنۀ درختان لانه می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ملحق. ج، مضامیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
چرخ چاه. (منتهی الارب). دولاب. (اقرب الموارد). و آن تصحیف عصمور نیست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غمور
تصویر غمور
جمع غمر، کینه ها نادانان آب فراوان، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمور
تصویر عمور
بج (لثه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجور
تصویر ضجور
ملول، بیقرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمار
تصویر ضمار
مال پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
درون دل، باطن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
بایسته، واجب، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمور
تصویر نمور
نمدار، نمناک، مرطوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمور
تصویر طمور
رفتن، جستن، گشتن، درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سمور پستانداری از رده گوشتخواران که تیره خاصی به نام تیره سموریان را به وجود میاورد. این جانور دارای قدی کوتاه و انگشت رواست و بدنش باریک و کشیده و پوستش نرم و از گوشتخواران کامل است. محل زندگی حیوان مذکور بیشتر اروپای مرکزی و آسیاست. قدش در حدود 70 سانتیمتر و موهایش خاکستری تیره است و دارای لکه های سفید در زیر گردن میباشد. پوزه اش باریک ولی کشیده نیست. جانوری است که شبها جهت شکار از لانه اش خارج میشود و به لانه های مرغان و کبوتران حمله میکند و با بی رحمی شدید آنها را میکشد (مشهور است بقدری پرندگان اهلی را میکشد که از خون آنها گیج و مست میشود) یا کلاه سمور. کلاهی که از پوست سمور سازند، جند بیدستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمور
تصویر تمور
آمدن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمور
تصویر خمور
جمع خمر میها باده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امور
تصویر امور
جمع امر، عملها، کردارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمور
تصویر دمور
تباه شدن، هلاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضمور
تصویر عضمور
چرخ چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امور
تصویر امور
((اُ))
جمع امر، کارها، عمل ها، شغل ها، حادثه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمور
تصویر دمور
((دُ))
تباهی، هلاکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمور
تصویر سمور
((سَ))
پستانداری است گوشت خوار کوچک تر از روباه با بدنی باریک و کشیده، پوستش نرم و لطیف و گرانبهاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمیر
تصویر ضمیر
اندرون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امور
تصویر امور
کارها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمور
تصویر نمور
مرطوب
فرهنگ واژه فارسی سره