ناقهٌ ضجور، ناقه ای که در وقت دوشیدن یا بار کردن بانگ و بیقراری نماید. (منتهی الارب). شتر مادۀ بانگ کننده وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). آن اشتر که جزع کند نزدیک دوشیدن. (مهذب الاسماء) ، دلتنگ. (منتخب اللغات). تنگدل و مضطرب و غمگین. (غیاث). خشمگین. ضجر. (مهذب الاسماء) : نظر نکنی در بستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمرۀ توانگران شاکرند و کفور و در حلقۀ درویشان صابرند و ضجور. (گلستان)
ناقهٌ ضَجور، ناقه ای که در وقت دوشیدن یا بار کردن بانگ و بیقراری نماید. (منتهی الارب). شتر مادۀ بانگ کننده وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). آن اشتر که جزع کند نزدیک دوشیدن. (مهذب الاسماء) ، دلتنگ. (منتخب اللغات). تنگدل و مضطرب و غمگین. (غیاث). خشمگین. ضَجِر. (مهذب الاسماء) : نظر نکنی در بستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمرۀ توانگران شاکرند و کفور و در حلقۀ درویشان صابرند و ضجور. (گلستان)
نعت تفضیلی از جور. - امثال: اجور من قاضی سدوم (سدوم مدینه ای است از مداین قوم لوط). (مجمع الأمثال میدانی) ، بی معنی: هرچند مامضی جرایم او بمعاذیر اجوف و بهتان های معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی) ، شیر کلان شکم، یا عام است. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم، چیزی فراخ و درون کاواک. (منتهی الارب) ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجوف، نزد علمای صرف، لفظی را گویند که عین آن حرف عله باشد. ومعتل العین و ذوالثلاثه خوانند، مانندقول و بیع و قال و باع. پس اگر حرف عله واو بود آنرا اجوف واوی، و اگر حرف عله یاء بوداجوف یائی گویند، و نزد پزشکان نام رگی است که از محدّب کبد روئیده تا غذا از کبد بسایر اعضا جذب کند و برساند و وجه تسمیۀ این رگ به اجوف آن است که از سایر رگها میان تهی تر است. و این رگ دو شعبه میباشد که یکی را اجوف صاعد و دیگری را اجوف نازل مینامند و هریک از آنها را نیز شعب مختلفه است، در اصطلاح ادبا، اجوفان، بطن و فرج را گویند. و نیز اجوفان عبارت است از دو عصب میان تهی که در دو چشم واقع شده اند. و در تمامی بدن آدمی جز این دو عصب هیچ عصب میان تهی یافت نشود که روئیدن گاه آن دماغ باشد. کذا فی بحر الجواهر. و گاه اجوف را در مورد رودۀ مخصوصی اطلاق کنند چنانکه در علم تشریح مقرر شده است - انتهی. ، هر یک از دو عصب مجوف چشمان. - اجوف بطنی، اجوف نازل (اصطلاح طب). - اجوف صدری، اجوف صاعد (اصطلاح طب)
نعت تفضیلی از جور. - امثال: اجور من قاضی سدوم (سدوم مدینه ای است از مداین قوم لوط). (مجمع الأمثال میدانی) ، بی معنی: هرچند مامضی جرایم او بمعاذیر اجوف و بهتان های معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی) ، شیر کلان شکم، یا عام است. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم، چیزی فراخ و درون کاواک. (منتهی الارب) ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجوف، نزد علمای صرف، لفظی را گویند که عین آن حرف عله باشد. ومعتل العین و ذوالثلاثه خوانند، مانندقول و بیع و قال و باع. پس اگر حرف عله واو بود آنرا اجوف واوی، و اگر حرف عله یاء بوداجوف یائی گویند، و نزد پزشکان نام رگی است که از محدّب کبد روئیده تا غذا از کبد بسایر اعضا جذب کند و برساند و وجه تسمیۀ این رگ به اجوف آن است که از سایر رگها میان تهی تر است. و این رگ دو شعبه میباشد که یکی را اجوف صاعد و دیگری را اجوف نازل مینامند و هریک از آنها را نیز شعب مختلفه است، در اصطلاح اُدبا، اجوفان، بطن و فرج را گویند. و نیز اجوفان عبارت است از دو عصب میان تهی که در دو چشم واقع شده اند. و در تمامی بدن آدمی جز این دو عصب هیچ عصب میان تهی یافت نشود که روئیدن گاه آن دماغ باشد. کذا فی بحر الجواهر. و گاه اجوف را در مورد رودۀ مخصوصی اطلاق کنند چنانکه در علم تشریح مقرر شده است - انتهی. ، هر یک از دو عصب مجوف چشمان. - اجوف بطنی، اجوف نازل (اصطلاح طب). - اجوف صدری، اجوف صاعد (اصطلاح طب)
ابن اسلم بن علیان بن زید بن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان. شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان). جد قبیله ای از همدان و قحطان است. (زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 191 و 192)
ابن اسلم بن علیان بن زید بن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان. شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان). جد قبیله ای از همدان و قحطان است. (زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 191 و 192)
موضعی است به بلاد بنی سعد بن زید بن مناه بن تمیم، پس عمان. فرزدق گوید: لوکنت تدری ما برمل مقید بقری عمان الی ذوات حجور. اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است. (معجم البلدان)
موضعی است به بلاد بنی سعد بن زید بن مناه بن تمیم، پس عمان. فرزدق گوید: لوکنت تدری ما برمل مقید بقری عمان الی ذوات حجور. اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است. (معجم البلدان)