جدول جو
جدول جو

معنی ضجور - جستجوی لغت در جدول جو

ضجور
بسیار دلتنگ، ملول، آزرده، بی قرار
تصویری از ضجور
تصویر ضجور
فرهنگ فارسی عمید
ضجور
(ضَ)
ناقهٌ ضجور، ناقه ای که در وقت دوشیدن یا بار کردن بانگ و بیقراری نماید. (منتهی الارب). شتر مادۀ بانگ کننده وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). آن اشتر که جزع کند نزدیک دوشیدن. (مهذب الاسماء) ، دلتنگ. (منتخب اللغات). تنگدل و مضطرب و غمگین. (غیاث). خشمگین. ضجر. (مهذب الاسماء) : نظر نکنی در بستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمرۀ توانگران شاکرند و کفور و در حلقۀ درویشان صابرند و ضجور. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
ضجور
ملول، بیقرار
تصویری از ضجور
تصویر ضجور
فرهنگ لغت هوشیار
ضجور
((ضَ))
دلتنگ، غمگین، خشمگین
تصویری از ضجور
تصویر ضجور
فرهنگ فارسی معین
ضجور
اندوهمند، دلتنگ، مضطرب، خشمگین، خشمناک، غضبناک، بیزار، مشمئز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فجور
تصویر فجور
تبهکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
لازم، واجب، نیاز، حاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجور
تصویر اجور
اجرها، مزدها، پاداشها، جمع واژۀ اجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(ضُ)
لاغری. نزاری. هزال و ضعف. (بحر الجواهر). ذبول.
- ضمور عضوی، اطروفیا
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
حاجتمندی به چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سقوط. (فرهنگ نظام) ، منهدم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). انهدام. (فرهنگ نظام) ، بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
آجر، خشت پخته، معرب آگور
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از جور.
- امثال:
اجور من قاضی سدوم (سدوم مدینه ای است از مداین قوم لوط). (مجمع الأمثال میدانی) ، بی معنی: هرچند مامضی جرایم او بمعاذیر اجوف و بهتان های معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی) ، شیر کلان شکم، یا عام است. (منتهی الارب) ، بزرگ شکم، چیزی فراخ و درون کاواک. (منتهی الارب) ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجوف، نزد علمای صرف، لفظی را گویند که عین آن حرف عله باشد. ومعتل العین و ذوالثلاثه خوانند، مانندقول و بیع و قال و باع. پس اگر حرف عله واو بود آنرا اجوف واوی، و اگر حرف عله یاء بوداجوف یائی گویند، و نزد پزشکان نام رگی است که از محدّب کبد روئیده تا غذا از کبد بسایر اعضا جذب کند و برساند و وجه تسمیۀ این رگ به اجوف آن است که از سایر رگها میان تهی تر است. و این رگ دو شعبه میباشد که یکی را اجوف صاعد و دیگری را اجوف نازل مینامند و هریک از آنها را نیز شعب مختلفه است، در اصطلاح ادبا، اجوفان، بطن و فرج را گویند. و نیز اجوفان عبارت است از دو عصب میان تهی که در دو چشم واقع شده اند. و در تمامی بدن آدمی جز این دو عصب هیچ عصب میان تهی یافت نشود که روئیدن گاه آن دماغ باشد. کذا فی بحر الجواهر. و گاه اجوف را در مورد رودۀ مخصوصی اطلاق کنند چنانکه در علم تشریح مقرر شده است - انتهی.
، هر یک از دو عصب مجوف چشمان.
- اجوف بطنی، اجوف نازل (اصطلاح طب).
- اجوف صدری، اجوف صاعد (اصطلاح طب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اجر
لغت نامه دهخدا
به شدن استخوان شکسته بر کجی و ناراستی، دو رگ از محدب کبد رسته، یکی صاعد و دیگری نازل. رجوع به اجوف شود، دو عصب مجوف در دو چشم، شکم و شرم
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ)
ابن اسلم بن علیان بن زید بن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان. شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان). جد قبیله ای از همدان و قحطان است. (زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 191 و 192)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ)
موضعی است به بلاد بنی سعد بن زید بن مناه بن تمیم، پس عمان. فرزدق گوید:
لوکنت تدری ما برمل مقید
بقری عمان الی ذوات حجور.
اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حجر. (ترجمان عادل بن علی). جمع واژۀ حجر، که اسب مادیان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ)
نام ولایتی است مابین کابل و هندوستان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
لاغر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غمگین و آزرده و دلتنگ و ملول. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
بایسته، واجب، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجور
تصویر آجور
خشت پخته، آجر
فرهنگ لغت هوشیار
تریشه که بدان آتش افروزند هیمه سوخت هر چه تنور بدان بر تفسانند بانگ کردن نالیدن ماده شتر، کلند نهادن سگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجور
تصویر تجور
افتادن، منهدم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر، خاموش، کوه سنگی، شیر بیشه لاغر گردیدن سبک گوشت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجوع
تصویر ضجوع
سست رای مرد، بار سنگینی، کند رو چون ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجور
تصویر عجور
کنبزه، خربزه خراسانی سوسکی خربزه سبز
فرهنگ لغت هوشیار
بد کار کشود هم آوای بربت گناهورزی جهمرزی تپاهکاری بر انگیخته گردیدن برگناه، زنا کردن، رو گردانیدن از حق عدول از حق، تبهکاری فسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجور
تصویر وجور
سخن ناپسند و شنوائی آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجور
تصویر اجور
((اُ))
جمع اجر، اجرها، اجرت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فجور
تصویر فجور
((فُ))
گناه کردن، زنا کردن، سرپیچی از حق، تباهکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضرور
تصویر ضرور
((ضَ))
واجب، لازم
فرهنگ فارسی معین