جدول جو
جدول جو

معنی ضان - جستجوی لغت در جدول جو

ضان
کوهی است و گویا از کوههای دوس باشد چه در حدیث آمده که ابوهریره از رأس ضان فروافتاد، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ضان
میش، بوی تن، گوشت گوسفند، پشم روان، پشم و ران (ماده یا نر)، جمع اضان ضئین اضوان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دان
تصویر دان
(پسرانه)
قاضی، داور نام یکی از پسران یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
برجای ماندن، عاجز شدن، بیمار و زمین گیر شدن، برجاماندگی، زمین گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بان
تصویر بان
نگه دارنده، پسوند متصل به واژه به معنای محافظت کننده مثلاً پاسبان، دربان، دروازه بان، شتربان، باغبان، پالیزبان، فیلبان، صاحب، پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً مهربان
آواز، فریاد
بام، برای مثال سر فروکردم دمی از بان چرخ / تا زنم من چرخ ها بر سان چرخ (مولوی - مجمع الفرس - بان)
درختی با برگ های پرمانند و گل های انبوه که برگ، دانه و غلاف آن مصرف خوراکی دارد، روغن معطری که از دانه های پسته مانند این گیاه می گرفتند، حب البان، برای مثال چو بان و چو کافور و چون مشک ناب / چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب (فردوسی - ۱/۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
درون، اندرون، میان، داخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضار
تصویر ضار
ضرر رساننده، زیان رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان
تصویر جان
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی، روان، برای مثال جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴ - ۵۳۸) ، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
گرامی، عزیز مثلاً دختر جان، نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود،
حیات مثلاً جانش را گرفتم،
جوهره، هسته، پیکر، بدن مثلاً با چوب افتاد به جان بچه

جن
به جان آمدن: کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷) بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن
به جان آوردن: کنایه از به تنگ آوردن، به ستوه آوردن، کسی را از زندگی بیزار ساختن، برای مثال جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶ - ۱۰۶۷)
جان افشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن
جان فشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن
جان باختن: جان خود را از دست دادن، جان سپردن، کنایه از جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن
جان بخشیدن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان دادن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان سپردن: جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)
جان سپاردن: جان دادن، مردن، جان سپردن
جان ستدن: جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
جان بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) از مهلکه نجات یافتن
جان به در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن
جان در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، جان به در بردن
جان فشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹)
جان افشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، جان فشاندن
جان کسی را گرفتن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن
جان کسی را ستاندن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کسی را ستدن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کندن: در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸)
جان گرفتن: کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضامن
تصویر ضامن
عهده دار غرامت، کفیل، ملتزم،
در علم حقوق کسی که می پذیرد بدهکار یا گناهکار را در موقع معیّن به دادگاه تحویل دهد،
نوعی وسیلۀ دکمه مانند در برخی وسایل، به ویژه در نوعی چاقو
ضامن آهو: لقب امام رضا (ع)
ضامن درک: در علم حقوق کسی که بپذیرد که هرگاه عیب و نقص یا ایرادی در کالای فروخته شده پیدا شد از عهدۀ خسارت خریدار برآید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تان
تصویر تان
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تاره
از آن شما، مال شما، متعلق به شما، برای مثال نک جهانتان نیست شکل هست ذات / وآن جهانتان هست شکل بی ثبات (مولوی - لغت نامه - تان)
شما را مثلاً می برمتان،
به شما مثلاً کتکتان زد؟
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شان
تصویر شان
کار، حال، ارزش، اهمیت، قدر، مرتبه، شوکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سان
تصویر سان
رسم، عادت، طرز، روش، مثل، طور مثلاً به سان، برسان، چه سان، یک سان، دیگرسان، بدان سان، ازاین سان جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ برسان زغن (رودکی - ۵۰۵) ، نه همه سال کار هموار است / نه به هر وقت حال یک سان است (مسعودسعد - ۷۱)
بیشتر به صورت ترکیب با حرف یا کلمۀ دیگر از قبیل به، بر، چه، یک، دیگر، بدان (به آن)، بدین (به این)، زین (از این) استعمال می شود،
مثل، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً آب سان، آینه سان، پیل سان، دیوسان، ذره سان، شیشه سان، قندیل سان، آب صفت هر چه شنیدی بشوی / آینه سان هرچه ببینی مگوی (نظامی۱ - ۸۸)
مقابل رژه، در امور نظامی بازدید فرمانده یا مقام بلندپایه از نظامیانی که در حالت خبردار در صفوف منظم ایستاده اند
جا، مکان مثلاً گورسان، برای مثال بسا شارسان گشت بیمارسان / بسا گلستان نیز شد خارسان (فردوسی۴ - ۵۵۴)
حصه، بهره، پاره
سان سان: حصه حصه، پاره پاره
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
سان دیدن: در امور نظامی بازدید کردن فرمانده در حال عبور (سواره یا پیاده) از سربازانی که به صف ایستاده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ران
تصویر ران
قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو، سرین، کفل، آلست، الست، آلر، آگر
پسوند متصل به واژه به معنای راننده مثلاً اتومبیل ران، ارابه ران، قایق ران
ران فشردن: کنایه از فشار آوردن بر اسب در سواری و برانگیختن و به تاخت درآوردن او
فرهنگ فارسی عمید
(نِءْ)
زن بسیارفرزند. ضانئه مثله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ ءَ)
ضانی ٔ. زن بسیارفرزند. (منتهی الارب). زن که بسیار زاید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
حضن. حضانت. حضون، درازتر گردیدن یکی از دو سر پستان گوسپند یا اشتر یا زن از دیگری. (از منتهی الارب). بزرگ بودن یک پستان از پستان دیگر. بزرگ بودن یک پستان، کلان تر بودن یکی از بیضۀ مرد از دیگری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضا)
جمع واژۀ حاضن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اطان. نام جاییست. یاقوت آرد: و ابوعمرو اطان روایت کرده و به هر دو لغت (لهجه) و روایت این بیت ابن مقبل آمده است:
تاءنّس خلیلی هل تری من ظعائن
تحملن بالعلیاء فوق اضان.
(از معجم البلدان).
و رجوع به اطان شود، چیزی را ظاهر کردن. (از اقرب الموارد). هویدا نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ظاهر و هویدا کردن. (آنندراج) ، کاری را در ضحی کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چاشتگاه کردن کاری را. (آنندراج). چاشتگاه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضحاء بصلاه نافله، گزاردن نماز نافله را در ظهر، اضحاء از امر، دور شدن از آن. (از اقرب الموارد) ، گردیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ماه چهارم عربی که ربیع الاخر نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوی روان شده از آدمی و ستور، دریا، آب گوارا، شریک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضع (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوشت، یقال: دابه کثیره البضیع، یعنی ستور پرگوشت و رجل حاظی البضیع، یعنی مرد آکنده گوشت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). رجل کثیره البضیع و رجل حاظی البضیع، ای سمین. (اقرب الموارد). جمع واژۀ بضعه و این جمعی نادر است مانند رهین جمع واژۀ رهن و معیز جمع واژۀ معز و کلیب جمع واژۀ کلب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ضأنه. حلقه که در بینی شتر اندازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دان
تصویر دان
مخفف دانه است، دانه هر چیز، تخم میوه، هسته
فرهنگ لغت هوشیار
کار و حال، خوی طبیعی، امر بزرگ و مهم، سپاوه داب، فراخور فربر، پایگاه کار حال، امر بزرگ امر مهم جمع شئون (شوء ون)، جمع الجمع شئونات. در شئامت. در حق درباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خان
تصویر خان
رئیس، امیر، بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حان
تصویر حان
فروشگاه میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان
تصویر جان
روان، روح، حیات
فرهنگ لغت هوشیار
عادت، روش، عرض لشکر و از سپاه بازدید کردن و بمعنی نظیر و مانند هم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زان
تصویر زان
از آن متعلق به مال: (مرا هر چه ملک و سپاهست و گنج همه زان تو و ترا زوست خنج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بان
تصویر بان
قسمت بیرونی سقف خانه ومخفف آواز وفریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ران
تصویر ران
راننده و دفع کننده، رد کننده و نفی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سان
تصویر سان
طور، حالت، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جان
تصویر جان
روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شان
تصویر شان
بزرگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضامن
تصویر ضامن
پایندان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
افزون، افزون بر، درکنار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بان
تصویر بان
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره