جدول جو
جدول جو

معنی صیدانداز - جستجوی لغت در جدول جو

صیدانداز
(رِ خوا / خا)
شکارانداز. شکارگیر. نخجیرگیر. صیاد. شکارگر:
کشتن خود خواستم از غمزۀ خونریز او
گفت صیدانداز ساکن صید را تعجیل چیست ؟
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

زنی که پیشه اش بند انداختن به چهرۀ زنان است و موهای صورت زنان را با نخ می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زودانداز
تصویر زودانداز
بدیهه، شعر و سخنی که زود و بی تامل گفته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لگدانداز
تصویر لگدانداز
ستوری که لگد بزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رعدانداز
تصویر رعدانداز
خمپاره انداز، توپچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرانداز
تصویر تیرانداز
کسی که با کمان یا تفنگ به طرف کسی یا چیزی تیر بیندازد، تیرزن، قوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرانداز
تصویر زیرانداز
زیرافکن، تشک، نهالی، فرش، آنچه هنگام خوابیدن زیر خود می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ اَ)
توپ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (آنندراج) ، توپچی. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7). توپ انداز. (آنندراج). مأمور پرتاب رعد (سلاح...) (از فرهنگ فارسی معین) : رعداندازان رعداندازی درگرفته...’. (ظفرنامۀ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 408 از فرهنگ معین) ، شمخال و زنبورک و خمپاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِرَ)
میدان دارنده. آنکه استیلا بر میدان دارد. کنایه از سوار و مرد جنگ آزموده و دلیر که یکه تاز میدان باشد، در زورخانه، پهلوان پیش کسوت یا زورمندتر و هنرمندتر که حرکات کشتی گیران به اشارۀ او و به تبع او باشد
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ)
مردافکن. قوی. پرزور:
باده ای بود سخت مردانداز
شد حسابی ضرورت از آغاز.
اوحدی (جام جم ص 37)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از لگد انداختن. آنکه لگد اندازد. آنکه امتناع ورزد پذیرفتن امری یا چیزی را
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پستانی که پر از شیر باشد و از آن قطره قطره شیر بچکد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از پستان پرشیر است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
شیرافکن. آنکه شیر را بر زمین اندازد، کنایه از مردم دلیر و بهادر و شجاع است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ هََ دَ / دِ)
زنی که با بند موی صورت زنان را درآورد. سلمانی زن. (فرهنگ فارسی معین). بنداندازنده. زنی که موی روی زنان کند. آنکه موی فضول از روی و پای زنان بردارد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هر پارچه ای که در زیر پای گسترانند و نهالی و توشک. (ناظم الاطباء). فرش. مقابل روانداز. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زیراندازش زمین است و رواندازش آسمان. (یادداشت ایضاً) ، فرشی است که زیر قلیان گذارند. (آنندراج). پارچه ای که در زیر غلیان گسترانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
به عربی بدیهه گویند و تفسیر آن سخن بی اندیشه است. (برهان). مرادف بدیهه است یعنی آنچه ادراک آن موقوف به فکر و اندیشه نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). سخن بی فکر و اندیشه و بدیهه. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر شود
لغت نامه دهخدا
ترجمه رامی. (آنندراج). رامی. نشابه. نابل. (از منتهی الارب). کمانکش و کماندار و تفنگچی. (ناظم الاطباء). آنکه با کمان و جز آن تیر پرتاب کند. تیرافکننده: هزار پیاده را بخواند از تیراندازان. (ترجمه تاریخ طبری ص 525). هلاورد... شهری است باکشت و برز... و مردمان تیرانداز و جنگی. (حدود العالم). و این (مردم ماوراءالنهر) مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم). و مردمان وی (بخارا) تیراندازند و غازی پیشه. (حدود العالم).
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز.
فرخی.
و ازراه حبشه هزار مرد دیلم را با پانصد مرد تیرانداز در کشتی ها نشاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95).
حمله ها بر به طبع تیغگذار
رزمها کن به وهم تیرانداز.
مسعودسعد.
دو تیرانداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدگر کرده نشانه.
نظامی.
همه شمشیرزن و تیرانداز و نیزه گذار باشند. (جهانگشای جوینی).
گر بپرانیم تیرآن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست.
مولوی.
چهارصد مرد تیرانداز که در خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان).
شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیاید باز.
سعدی (گلستان).
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می زنند
یا رب که داده ست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم می کشد.
حافظ.
عمر نظر کرد به تیراندازان ایشان که برپشت اسب با یکدیگر بازی می کردند. (تاریخ قم ص 304).
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صید انداز
تصویر صید انداز
شکارگر نخچیر افگن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرانداز
تصویر زیرانداز
تشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زودانداز
تصویر زودانداز
شعر یا سخنی که به بدیهه و بی تأمل گفته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندانداز
تصویر بندانداز
((بَ. اَ))
سلمانی زن
فرهنگ فارسی معین
تشک، زیرافکن، مفرش، نهالی
متضاد: روانداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد