جدول جو
جدول جو

معنی صیادلر - جستجوی لغت در جدول جو

صیادلر
(صَیْ یا لَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا جزء شهرستان اردبیل، واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری آستارا، در مسیرشوسۀ اردبیل به آستارا. در جنگل واقع، گرمسیری، مرطوب و مالاریایی است. 287 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا برنج و ذرت. شغل اهالی تهیۀ زغال و اره کشی است. دبستان دارد. این ده به خلدبرین نیز معروف است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صیاد
تصویر صیاد
(پسرانه)
شکارچی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صیدگر
تصویر صیدگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، قانص، متصیّد، نخجیرگیر، نخجیرگر، صیدبند، شکارگر، حابل، شکارگیر، نخجیروال، صیدافکن، نخجیرزن، نخجیرگان، صیّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیادار
تصویر گیادار
جایی که گیاه دارد، مرغزار، علفزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیدله
تصویر صیدله
صیدنه، علمی که دربارۀ گیاهان دارویی و خاصیت آن ها بحث می کند، گیاه شناسی، فروش عطر، دارو و گیاهان دارویی، داروفروشی، عطاری، کتاب داروشناسی، صیدنه در عربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیاقل
تصویر صیاقل
صیقل ها، زدودن زنگ ها، زداینده های زنگ فلز یا آینه، جلادهنده ها، جمع واژۀ صیقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیادر
تصویر بیادر
خرمن های جو یا گندم
فرهنگ فارسی عمید
(صَ / صِ گَ)
صیدگیر. شکارچی. صیاد. شکارگر:
صیدگری بود عجب تیزبین
بادیه پیمای و مراحل گزین.
نظامی.
صیدگری دام به صحرا کشید
بر سر ره رخت تمنا کشید.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ لَ)
دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 193 تن سکنه. آب آن از رود خانه سلین چای و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ)
حمار صنادل، خر قوی و سرسخت. (منتهی الارب). حمار و بعیر ضخیم و صلب عظیم الرأس را نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(صَ دِ لَ)
جمع واژۀ صیدلانی. (منتهی الارب). رجوع به صیدلانی و صیدله شود
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا)
عمل صیاد. شکار کردن:
هست آئین نیک صیادی
مرگ یا دانه گرنه آزادی.
دهخدا
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مخفف گیاه دار، آنجای که گیا دارد، دارای گیاه، مرغزار، علفزار، باغ و بوستان:
بدو در گیادار وی گونه گون
گل و میوه از صدهزاران فزون،
اسدی،
گل و نیشکر بی کران انگبین
گیادار و از میوه ها همچنین،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(صَ قِ لَ)
جمع واژۀ صیقل. (منتهی الارب) (دهار). رجوع به صیاقل و صیقل شود
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یا)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 31000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی شوسۀ کازرون به فهلیان. کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی است. 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(صَ دِ نَ)
جمع واژۀ صیدنانی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
باصدا. باآواز. باصوت. رجوع به صدا شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
به یکدیگر حمله آوردن، برجستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ قِ)
جمع واژۀ صیقل. (منتهی الارب). رجوع به صیقل و صیاقله شود
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
دهی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 17 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت. کوهستانی، گرمسیری و مالاریائی است. 80تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سزار. محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صَ دُلْ بَرر)
مقابل صیدالبحر. شکار بیابانی. آنچه در بیابان صید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیدله
تصویر صیدله
دارو شناسی، دارو سازی، گیاهشناسی گیاه شناسی، دارو فروشی عطاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیادی
تصویر صیادی
شکارگری نخچیر گیری عمل و شغل صیاد شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیاله
تصویر صیاله
بر هم تازی، بر جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنادل
تصویر صنادل
جمع صندل، از ریشه پارسی چندل ها بنگرید به صندل
فرهنگ لغت هوشیار
آنجا که گیاه دارد، علفزار مرغزار: گل و نیشکر بی کران انگبین گیادار و از میوه ها همچنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیاقله
تصویر صیاقله
جمع صیقل، زدایندگان تیز کنندگان پردازندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنادله
تصویر صنادله
جمع صندلانی، دارو سازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیادار
تصویر حیادار
شرمگین باحیا. شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوادر
تصویر صوادر
((صَ دِ))
جمع صادر، فرستادگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صیدله
تصویر صیدله
((صَ دَ لَ))
گیاه شناسی، داروفروشی. عطاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صیاد
تصویر صیاد
ماهیگیر، ماهیگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صادر
تصویر صادر
برونبرد، بیرون دادن، دربرد، فرستاده، نوشته، فرستادن
فرهنگ واژه فارسی سره
باصدا، مصوت، واکه
متضاد: بی صدا، مصمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنگدل
فرهنگ گویش مازندرانی