دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 18000 گزی شمال باختری تربت حیدریه و 6000 گزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت به مشهد. کوهستانی و معتدل است. 849 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 18000 گزی شمال باختری تربت حیدریه و 6000 گزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت به مشهد. کوهستانی و معتدل است. 849 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مؤلف غیاث نویسد: صنوبردرخت چلغوزه که بهندی چرط گویند. چلغوز. (مهذب الاسماء). صنوبر از تیره ناژویان (مخروطیان) دارای برگهای ضخیم و کوتاه و مخروطهای باریک و دراز. (گیاه شناسی گل گلاب ص 303). جوالیقی نویسد: بگمان من صنوبر معرب است. (المعرب ص 213). درختی است یا بار آن درخت. (منتهی الارب). بپارسی ناژ گویند و بهندی سرل... چون بکوبند و با سرکه با هم بیامیزند و مضمضه کنند درد دندان را دفع کند، و پوست درخت صنوبر عضوی را که به آب گرم سوخته شود و ریش گردد سودمند باشد و دانۀ صنوبر سرفه ای را که تری بود منفعت کند و طبع را نرم کند در دفع رطوبتی که در قصبات شش باشد و سینه را یاری دهد و باقوت کند و بول را از مثانه براند و گرم است در دو درجۀ اول در خشکی و تری معتدل است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). رجوع به مفردات ابن بیطار و ترجمه ضریر انطاکی شود: بر جویهای خشک به امید عدل او اکنون همی صنوبر کارند و نارون. فرخی. جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار. منوچهری. شهری که درو نیست جز از فضل منازل باغی که درو نیست جز ازعقل صنوبر. ناصرخسرو. بقای شاه جهان باد تا دهد سایه زمین بشکل صنوبر فلک بگون سداب. خاقانی. ببالا صنوبر بدیدار حور چو خورشیدش از چهره میتافت نور. سعدی. ، استعاره ای است معشوق را از جهت تشبیه قد او بصنوبر. قد محبوب: چنان چون خو که درپیچد بگلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. پیش بالایت ببالایت فروریزم گهر زآنکه صد نوبر مرا زآن یک صنوبر ساختند. خاقانی. - حب الصنوبر. رجوع بدین کلمه شود
مؤلف غیاث نویسد: صنوبردرخت چلغوزه که بهندی چرط گویند. چلغوز. (مهذب الاسماء). صنوبر از تیره ناژویان (مخروطیان) دارای برگهای ضخیم و کوتاه و مخروطهای باریک و دراز. (گیاه شناسی گل گلاب ص 303). جوالیقی نویسد: بگمان من صنوبر معرب است. (المعرب ص 213). درختی است یا بار آن درخت. (منتهی الارب). بپارسی ناژ گویند و بهندی سرل... چون بکوبند و با سرکه با هم بیامیزند و مضمضه کنند درد دندان را دفع کند، و پوست درخت صنوبر عضوی را که به آب گرم سوخته شود و ریش گردد سودمند باشد و دانۀ صنوبر سرفه ای را که تری بود منفعت کند و طبع را نرم کند در دفع رطوبتی که در قصبات شش باشد و سینه را یاری دهد و باقوت کند و بول را از مثانه براند و گرم است در دو درجۀ اول در خشکی و تری معتدل است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). رجوع به مفردات ابن بیطار و ترجمه ضریر انطاکی شود: بر جویهای خشک به امید عدل او اکنون همی صنوبر کارند و نارون. فرخی. جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار. منوچهری. شهری که درو نیست جز از فضل منازل باغی که درو نیست جز ازعقل صنوبر. ناصرخسرو. بقای شاه جهان باد تا دهد سایه زمین بشکل صنوبر فلک بگون سداب. خاقانی. ببالا صنوبر بدیدار حور چو خورشیدش از چهره میتافت نور. سعدی. ، استعاره ای است معشوق را از جهت تشبیه قد او بصنوبر. قد محبوب: چنان چون خو که درپیچد بگلبن بپیچم من بر آن سیمین صنوبر. بوالمثل. ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. پیش بالایت ببالایت فروریزم گهر زآنکه صد نوبر مرا زآن یک صنوبر ساختند. خاقانی. - حب الصنوبر. رجوع بدین کلمه شود
در مورد صنوبر سکوت کرده اما کلا درختان سرسبز را بد ندانسته است. علامه مجلسی (ره) مردی است بد دین که نه دنیا دارد و نه آخرت - محمد بن سیرین سرو و صنوبر مردم نیکو سرشت و فرزند باشد. نفایس الفنون
در مورد صنوبر سکوت کرده اما کلا درختان سرسبز را بد ندانسته است. علامه مجلسی (ره) مردی است بد دین که نه دنیا دارد و نه آخرت - محمد بن سیرین سرو و صنوبر مردم نیکو سرشت و فرزند باشد. نفایس الفنون
دهی است از دهستان آختاچی بوکان از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 19 هزارگزی مغرب بوکان در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 422 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالیش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آختاچی بوکان از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 19 هزارگزی مغرب بوکان در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 422 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالیش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نوبرآمده. (جهانگیری) (از برهان قاطع). نورس. (انجمن آرا). هر گیاه و نبات پیش رس که نو برآمده باشد. (ناظم الاطباء). گیاه و درخت نورس که تازه دمیده و بالیده باشد. تازه سال. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده: به یک چشمزد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نوبر درخت. اسدی. خور روبهان پاک عنبر بدی دگر تازه گل های نوبر بدی. اسدی. دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد. خاقانی. شاخ تر ازبهر گل نوبر است هیزم خشک از پی خاکستر است. نظامی. پیر از سر آن بهار نوبر آمد بر آن بهار دیگر. نظامی. ، نوباوه. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوبرآمده از فواکه و بقول. (رشیدی). هر چیز از نباتات که پیش رس و نوبرآمده باشد. (برهان قاطع). میوۀ پیش رس. (ناظم الاطباء). میوه که بار اول به دست آمده است. باکور. باکوره. بکیره. ترونده. (یادداشت مؤلف) : نوبر صبح یک دم است اینت شگرف اگر دهی داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبری. خاقانی. ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم یاد لبت خورم که سر دیگری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280). امسال نوبر دل خاقانی است عشق خوش میوه ای است عشق و به نوبر نکوتر است. خاقانی. تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد. خاقانی. کس نه به این داغ تو بودی و من نوبر این باغ تو بودی و من. نظامی. نوبر باغ هفت چرخ کهن درۀ تاج عقل و تاج سخن. نظامی. ، نوثمر. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار اول میوه آورده است. (یادداشت مؤلف). برنما: از صد گلت یکی ندمیده ست صبر کن کاکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است. ظهیر. در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبر است. جامی. ، هر چیز که تازه پدید آمده باشد. (فرهنگ فارسی معین). بدیع. تازه. طرفه: در او هر دمی نوبری می رسد یکی می رود دیگری می رسد. نظامی. ، تحفه. نوبرانه: نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می حامله ای زآب خشک گوهر تر در شکم. خاقانی. او راست باغ جود و مرا باغ جان و من نوبر فرستمش عوض نوبرسخاش. خاقانی. ، دختر نارپستان. (غیاث اللغات). دختری که پستانهای او نو برآمده باشدو نمایان شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (ازآنندراج)
نوبرآمده. (جهانگیری) (از برهان قاطع). نورس. (انجمن آرا). هر گیاه و نبات پیش رس که نو برآمده باشد. (ناظم الاطباء). گیاه و درخت نورس که تازه دمیده و بالیده باشد. تازه سال. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده: به یک چشمزد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نوبر درخت. اسدی. خور روبهان پاک عنبر بدی دگر تازه گل های نوبر بدی. اسدی. دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد. خاقانی. شاخ تر ازبهر گل نوبر است هیزم خشک از پی خاکستر است. نظامی. پیر از سر آن بهار نوبر آمد برِ آن بهار دیگر. نظامی. ، نوباوه. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوبرآمده از فواکه و بُقول. (رشیدی). هر چیز از نباتات که پیش رس و نوبرآمده باشد. (برهان قاطع). میوۀ پیش رس. (ناظم الاطباء). میوه که بار اول به دست آمده است. باکور. باکوره. بکیره. ترونده. (یادداشت مؤلف) : نوبر صبح یک دم است اینْت شگرف اگر دهی داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبری. خاقانی. ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم یاد لبت خورم که سر دیگری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280). امسال نوبر دل خاقانی است عشق خوش میوه ای است عشق و به نوبر نکوتر است. خاقانی. تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد. خاقانی. کس نه به این داغ تو بودی و من نوبر این باغ تو بودی و من. نظامی. نوبر باغ هفت چرخ کهن درۀ تاج عقل و تاج سخن. نظامی. ، نوثمر. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار اول میوه آورده است. (یادداشت مؤلف). برنما: از صد گلت یکی ندمیده ست صبر کن کاکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است. ظهیر. در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبر است. جامی. ، هر چیز که تازه پدید آمده باشد. (فرهنگ فارسی معین). بدیع. تازه. طرفه: در او هر دمی نوبری می رسد یکی می رود دیگری می رسد. نظامی. ، تحفه. نوبرانه: نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می حامله ای زآب خشک گوهر تر در شکم. خاقانی. او راست باغ جود و مرا باغ جان و من نوبر فرستمش عوض نوبرسخاش. خاقانی. ، دختر نارپستان. (غیاث اللغات). دختری که پستانهای او نو برآمده باشدو نمایان شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (ازآنندراج)
نسبت است به صنوبر که درختی است. (الانساب سمعانی) ، همانند صنوبر در شکل. مخروطی کله قندی. و دل را از جهت مخروطی بودن آن صنوبری شکل گویند: دل صنوبریم همچو بید لرزانست ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست. حافظ. رجوع به صنوبر شود
نسبت است به صنوبر که درختی است. (الانساب سمعانی) ، همانند صنوبر در شکل. مخروطی کله قندی. و دل را از جهت مخروطی بودن آن صنوبری شکل گویند: دل صنوبریم همچو بید لرزانست ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست. حافظ. رجوع به صنوبر شود