جدول جو
جدول جو

معنی صنوبری

صنوبری
مخروطی شکل، به شکل صنوبر، برای مثال دل صنوبریم همچو بید لرزان است / ز حسرت قدوبالای چون صنوبر دوست (حافظ - ۱۳۸)
تصویری از صنوبری
تصویر صنوبری
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با صنوبری

صنوبری

صنوبری
از پارسی سنابری ناژویی منسوب به صنوبر آنچه که به شکل صنوبر و مانند دل گوسفند باشد
فرهنگ لغت هوشیار

صنوبری

صنوبری
احمد بن محمد الحلبی، مکنی به ابی بکر. شاعریست و در فوات الوفیات اندکی از اشعار لطیف وی آمده است. بسال 334 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 73)
لغت نامه دهخدا

صنوبری

صنوبری
نسبت است به صنوبر که درختی است. (الانساب سمعانی) ، همانند صنوبر در شکل. مخروطی کله قندی. و دل را از جهت مخروطی بودن آن صنوبری شکل گویند:
دل صنوبریم همچو بید لرزانست
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست.
حافظ.
رجوع به صنوبر شود
لغت نامه دهخدا

صنوبر

صنوبر
درختی است بزرگ و تناور شبیه درخت چنار، برگهایش درشت و سبز تیره، کاج
فرهنگ لغت هوشیار

صنوبر

صنوبر
درختی است از تیره مخروطیان که همیشه سبز است و جزو درختان زینتی است. برگ های متناوب و سوزنی دارد و چوب آن در صنعت خاصه منبت کاری به کار می رود
فرهنگ فارسی معین

صنوبر

صنوبر
سپیدار، کنایه از معشوق، برای مِثال ندانستم من ای سیمین صنوبر / که گردد روز چونین زود زایل (منوچهری - ۶۵)
صنوبر
فرهنگ فارسی عمید

صنوبر

صنوبر
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 18000 گزی شمال باختری تربت حیدریه و 6000 گزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت به مشهد. کوهستانی و معتدل است. 849 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

صنوبر

صنوبر
مؤلف غیاث نویسد: صنوبردرخت چلغوزه که بهندی چرط گویند. چلغوز. (مهذب الاسماء). صنوبر از تیره ناژویان (مخروطیان) دارای برگهای ضخیم و کوتاه و مخروطهای باریک و دراز. (گیاه شناسی گل گلاب ص 303). جوالیقی نویسد: بگمان من صنوبر معرب است. (المعرب ص 213). درختی است یا بار آن درخت. (منتهی الارب). بپارسی ناژ گویند و بهندی سرل... چون بکوبند و با سرکه با هم بیامیزند و مضمضه کنند درد دندان را دفع کند، و پوست درخت صنوبر عضوی را که به آب گرم سوخته شود و ریش گردد سودمند باشد و دانۀ صنوبر سرفه ای را که تری بود منفعت کند و طبع را نرم کند در دفع رطوبتی که در قصبات شش باشد و سینه را یاری دهد و باقوت کند و بول را از مثانه براند و گرم است در دو درجۀ اول در خشکی و تری معتدل است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). رجوع به مفردات ابن بیطار و ترجمه ضریر انطاکی شود:
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار.
منوچهری.
شهری که درو نیست جز از فضل منازل
باغی که درو نیست جز ازعقل صنوبر.
ناصرخسرو.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک بگون سداب.
خاقانی.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور.
سعدی.
، استعاره ای است معشوق را از جهت تشبیه قد او بصنوبر. قد محبوب:
چنان چون خو که درپیچد بگلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
پیش بالایت ببالایت فروریزم گهر
زآنکه صد نوبر مرا زآن یک صنوبر ساختند.
خاقانی.
- حب الصنوبر. رجوع بدین کلمه شود
لغت نامه دهخدا