جدول جو
جدول جو

معنی صنتع - جستجوی لغت در جدول جو

صنتع
(صُ تُ)
میان کاواک از هر چیزی. (منتهی الارب) ، شترمرغ خردسر یا سخت سرو همچنین است خر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برآمده هر دو رخسار و هر دو ابرو و بزرگ پیشانی، یا باریک درازرخسار. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوان قوی. (اقرب الموارد) ، خردگوش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنع
تصویر صنع
آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنیع
تصویر صنیع
مصنوع، ساخته شده، پرورش داده شده، ویژگی شمشیر صیقل شده، صنعت، عمل، کار
فرهنگ فارسی عمید
عملکرد هر یک از مراکز تولیدی اعم از کارخانه ها و کارگاه ها مثلاً صنعت داروسازی، هر یک از شاخه های تولید مثلاً صنعت فرش، صنعت سینما، پیشه، کار، در ادبیات در فن بدیع هر یک از آرایه های لفظی و معنوی مثلاً صنعت تشبیه، هنر، تظاهر، تصنّع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صناع
تصویر صناع
صانع ها، آفریننده ها، سازنده ها، کسانی که چیزی با دست خود می سازند، صنعتگرها، پیشه ورها، جمع واژۀ صانع
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
حمصی وی را با دعبل بن علی حکایتی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
رجل صنعالیدین، مرد چرب دست و باریک کار و ماهر در کار وپیشۀ خود، رجل صنعاللسان، بلیغ و نیک ماهر و حاذق در شعر و سخن. رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
کوهی است در دیار سلیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ نُ)
رجال صنعالایدی، مردان ماهر در کار و پیشۀ خود. (اقرب الموارد). رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ رُ)
بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ تَ)
گردش، سختی تار سر شترمرغ، نرمی و لطافت سر شترمرغ، جوان توانا، گورخر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
پیشه و هنر. (غیاث اللغات) :
روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت (شاعری) همی
هم خزینه هم قبیله هم ولایت هم لوی.
منوچهری.
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت و غیب دان را.
ناصرخسرو.
تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه).
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه بقوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. (گلستان). رجوع به صنعه شود، مصنوع. ساخته،
{{مصدر}} نت ساختن برای شعری. آهنگ ساختن موسیقی دانان قولی یا غزلی یا شعری را: فانشد الجماعه بیتاً... و احب ان یضاف الیه بیت آخر فبدره علی ابن مهدی... فاستحسنه ابوالحسن... و کان ابوالعیسی بن حمدون حاضراً فقال له الصنعه فیهما علیک فطلب عوداً. (معجم الادباء چ مارجلیوث ج 5 ص 428)،
{{اسم مصدر}} کیمیاگری. مشاقی،
{{اسم}} کیمیا. (مفاتیح العلوم).
- اهل صنعت، کیمیاگران: و بیشتری اهل روزگارخاصه اهل صنعت کوکب الارض، طلق را شناسند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، نیرنگ. حیلت. حیله: سوگند دهد که او (صاحب صنعت) با مساح صنعت و حیلت نکند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 111)، تدلیس. نفاق. دوروئی:
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد.
حافظ.
، تکلف. جمله پردازی:
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد.
حافظ.
، ظاهرسازی. ساختگی. تصنع:
همچو جنگ خرفروشان صنعت است.
؟
لغت نامه دهخدا
(صُنْ نا)
جمع واژۀ صانع: صنعت صناع رصافه به اضافت تصنع و تنوق نقاشان آن روزگار در مقابلۀ آن ناچیز شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421). وقتقونوین را بر سر اسیران و صناع بگذاشت تا آن زمستان در آن جایگه مقام کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به صانع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ تَ)
میان کاواک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان تهی. توخالی، آنکه دارای پیشانی پهن و گونه های فرورفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به صنتع شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاه و کوتاه قامت و قصیر. (ناظم الاطباء). قصیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صنع
تصویر صنع
کار، کردار، مصنوع، ساخته، عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
پیشه و هنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنیع
تصویر صنیع
پرورده تربیت یافته ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناع
تصویر صناع
توپی آب بند چوبین، چربدست ویژه کار صنعتگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
((صَ عَ))
فن، پیشه، حیله، چاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنع
تصویر صنع
((صُ))
ساختن، آفریدن، نیکویی کردن، احسان، آفرینش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنیع
تصویر صنیع
((صَ))
ساخته شده، پرورش داده شده، صیقل شده، ماهر در حرفه و پیشه، طعام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
فیار
فرهنگ واژه فارسی سره
تکنیک، حرفه، ساختن، صناعت، صنع، فن، هنر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفرینش، ابداع، خلقت، ساخت، ساخته، صنعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد