معنی صنان در لغت نامه دهخدا

جای کله ها، موضعی است در ساحل یهودا در نزدیکی کنارش یوشی 15:37 و دور نیست که صانان باشد میک 1:11 بعضی گمان برده اند که صنان جموع است و آن دهی است که به جنوب شرقی اشقلون واقع است و دیگران آن را زنایره دانسته اند که به مسافت دو میل و نیم از ریشه واقع میباشد. و دیگران بر آنند که خرابه های سنات میباشد که در شمال بیت جبرین واقع است. (قاموس کتاب مقدس)

معنی صنان در لغت نامه دهخدا

دلاوری بوده است. (منتهی الارب)

معنی صنان در لغت نامه دهخدا

گند بغل. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). بوی بغل. (غیاث اللغات) (دهار)

معنی صنان - جستجوی لغت در جدول جو

صنان

لغت نامه دهخدا

صنان

لغت نامه دهخدا

صنان

لغت نامه دهخدا

صنان

فرهنگ لغت هوشیار

صنعان

(پسرانه)

طبق روایت شیخ عطار در منطق الطیر نام عارفی بزرگ که هفتاد مرید داشت

فرهنگ نامهای ایرانی

جنان

(دخترانه)

بهشت

فرهنگ نامهای ایرانی

حنان

(پسرانه)

بخشاینده، از صفات خداوند

فرهنگ نامهای ایرانی

طنان

(دخترانه)

پرطنین، بلندآوازه، مشهور

فرهنگ نامهای ایرانی

بنان

(دخترانه)

عنفوان (نگارش کردی: بهنان)

فرهنگ نامهای ایرانی

سنان

قطعۀ آهن نوک تیز که بر سر چوب دستی یا نیزه نصب کنند، سرنیزه

فرهنگ فارسی عمید

حنان

بخشاینده، بسیار مهربان، از نام های خداوند

فرهنگ فارسی عمید

صناج

صنج زن، سازندۀ چنگ، نوازندۀ چنگ

فرهنگ فارسی عمید

بنان

انگشتان، سرانگشتان، اطراف انگشتان

فرهنگ فارسی عمید

طنان

پرطنین، آهنگین، شیوا، بلندآوازه، مشهور

فرهنگ فارسی عمید

چنان

آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان
چنان چون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰)
چنانچون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون
چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه
چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه
چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که

آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان
چنان چون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مِثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰)
چنانچون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنان چون
چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه
چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه
چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که

فرهنگ فارسی عمید

دنان

در حال نشاط و شور و هیجان، راه رفتن و خرامان، برای مثال ابر پشت پیلان تبیره زنان / از آن رزمگه بازگشته دنان (فردوسی - ۴/۱۰۳)

فرهنگ فارسی عمید

جنان

دل، قلب، کنایه از درون چیزی، باطن، ضمیر، جامه

فرهنگ فارسی عمید

عنان

لگام، دهانۀ اسب، دوال لگام که سوار به دست می گیرد
عنان با عنان رفتن: عنان با عنان رفتن یا عنان بر عنان رفتن پهلو به پهلو اسب راندن، کنایه از برابر بودن، به موازارت هم راه رفتن
عنان تافتن: کنایه از برگشتن، روگردان شدن
عنان کشیدن: زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن، کنایه از بازایستادن، توقف کردن

فرهنگ فارسی عمید