جدول جو
جدول جو

معنی صلدد - جستجوی لغت در جدول جو

صلدد
(صَ دَ)
از نواحی یمن است در بلاد همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صدد
تصویر صدد
قصد، آهنگ، عزم، منظور، مقصود
در صدد بودن (برآمدن): قصد داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(صِ لَ)
جمل صلخد، شتر قوی سخت یا تیزخاطر چالاک. (منتهی الارب). رجوع به لغت فوق شود
لغت نامه دهخدا
(زَن ن)
سخت خصومت گردیدن. (منتهی الارب). سخت باخصومت شدن
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
نزدیکی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار) ، رویاروی. (منتهی الارب). مقابله و برابری چیزی. (غیاث اللغات). مقابله. (ربنجنی). المقابله و المثل. (مهذب الاسماء) ، مجازاً، قصد نمودن. در پی کاری شدن. (غیاث اللغات).
- بصدد بودن، در صدد برآمدن، قصد چیزی را کردن. در پی تحصیل چیزی بودن:
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.
مسعودسعد.
اعقاب و اولاد او بر آنکس که در دیار هند بصدد ملک و معرض حکم باشد برین قضیت میرود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293)
لغت نامه دهخدا
شهری است بر مرز و بوم شمالی اسرائیل چنانکه موسی و حزقیال قرار دادند (سفر اعداد 34: 8 و حزقیال 47: 15) بسیاری گمان دارند که صدد همان صدد حالیه است که 75 میل بشمال شرقی دمشق و 35 میل بجنوب شرقی حمص مسافت دارد، و آن مزرعۀ عظیمی است و از آثار قدیمی در آنجا جزچند عدد ستونهائی که در دیوار خانه بنا شده است نیست و دارای بستانها و اراضی مزروعه میباشد و مسیحیان آنجا از کلیسای یعقوبیه میباشند. (از قاموس مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صِ دِ)
کوهی است در تهامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آواز دادن چقماق و آتش ندادن. (منتهی الارب). کندشدن آتش زنه. (تاج المصادر بیهقی). بیرون نامدن آتش آتش زنه. (مصادر زوزنی) ، بخیل گردیدن. (منتهی الارب). ندادن چیزی سائل را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
اسب خوی ناکننده. (منتهی الارب). اسب بی خوی. اسب که خوی نیاورد. (مهذب الاسماء) ، دیگ دیربجوش آینده، ناقۀ کم شیر درشت پوست پستان، بر کوه برآینده از بیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ دَ)
رست تابان سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَلْ لا)
عود صلاد، چوب که آتش نگیرد. (منتهی الارب). لا ینقدح منه نار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ)
جمل صلخد، شترقوی سخت یا تیزخاطر چالاک. ج، صلاخد. (منتهی الارب). رجوع به لغت ذیل، صلخاد، صلخدی ̍ و صلاخد شود
لغت نامه دهخدا
(صِلْ لَ)
شتر قوی سخت یا تیزخاطر چالاک. (منتهی الارب). رجوع به صلخد، صلاخد و صلخاد شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
سنگ پهن. (منتهی الارب). الحجر العریض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
ناقه صلده، شتر مادۀ بی شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِلْ لَ)
کسی که پوست بینی او واشده باشد از سرخی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ دُ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ دُ)
دشواری و مشقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَیْ یُ)
چپاراست برگشته نگریستن، سرگشته و متحیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فتلددت تلدد المضطر. (از اقرب الموارد) ، درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : امرت الناس فاذا هم یتلددون، یتلبثون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
به معنی پسر زبان، که قصد از فصاحت می باشد، او شخصی بود که در وقت مراجعت زروبابل از بابل با وی مصاحبت نمود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلید
تصویر صلید
زفت ژکور (بخیل)، تنها، درخش، سفت و سخت، نارویا زمین
فرهنگ لغت هوشیار
قصد چیزی را کردن، در پی کاری شدن، قصد نمودن، در پی تحصیل چیزی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لدد
تصویر لدد
دشمنی سخت در گیری سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صندد
تصویر صندد
پر دل، جوانمرد، تیزی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلدم
تصویر صلدم
شیر بیشه، اسپ سخت سم
فرهنگ لغت هوشیار
مرد تنها، دیگ دیر جوش، ماده کم شیر زفت گردیدن زفتی، آتش زنه که آوا کند و آتش ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدد
تصویر صدد
((صَ دَ))
قصد کردن
فرهنگ فارسی معین
آهنگ، درپی، مترصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد