جدول جو
جدول جو

معنی صقعل - جستجوی لغت در جدول جو

صقعل
(صِ عَ)
خرمای خشک یا خرمای خشک که در شیر تازۀ تر نهند. (منتهی الارب). خرمای خشک. (مهذب الاسماء). خرمای خشک که اندر شیر تازه نهند و بعضی گویند صقعل خرما و مسکه است که با هم خورند. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صقیل
تصویر صقیل
زدوده و جلاداده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقال
تصویر صقال
زدودن و برطرف ساختن زنگ آینه یا آهن، جلا دادن، روشن کردن، صیقل زدن
صقال گرفتن: زدوده شدن، جلا یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین
فرهنگ فارسی عمید
(صَ عَ)
ابن زهیر، عبدالله بن زهیر بن سلیم، وی خال ابی مخنف است از زید بن اسلم و عطأ بن رباح روایت کند. ابن حبان او را در ثقات آورده است. (تاج العروس ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صَ عِ)
خرد و باریک سر و گردن از مردم و خرمابن و شترمرغ، خر پشم ریخته، دراز از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میان سر اسب سپید شدن. (منتهی الارب) ، فرو دریدن چاه. (منتهی الارب). ریهیده شدن چاه. (تاج المصادر بیهقی) ، بند آمدن نفس از شدت سرما. شبه غم یأخذ النفس لشده البرد. (اقرب الموارد) ، گفته اند آن زدن بر هر چیز مصمت خشکی است و گفته اند زدن است به بسط کف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
زدن کسی را و پا بر سر او زدن. (منتهی الارب). چیزی سخت بر جای کسی زدن. (مصادر زوزنی). بر میان سر زدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر خاک انداختن کسی را. (منتهی الارب) ، رسیدن کسی را آتش آسمان یا بیهوش کردن کسی را صاعقه. (منتهی الارب) ، بانگ کردن خروس. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صقع بکی ّ، داغ کردن بر روی یا بر سر کسی، سخت تیز دادن خر. پشک افتادن بر زمین. پشک زده شدن زمین، رفتن یا مائل شدن از راه یا برگشتن از راه خیرو کرم، بیهوش گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
کرانه، گوشۀ زمین. ج، اصقاع. (منتهی الارب). ناحیت. (مهذب الاسماء). سوی. و رجوع به صقع واجب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدودن چیزی را. (منتهی الارب). بزدائیدن. (دهار). بزدائیدن چیزی. (مصادر زوزنی). روشنگری. زدودن کارد و شمشیر. پرداخت. روشن کردن. صقال:
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینه وار عکس پذیر.
نظامی.
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صقل چینی بود چیره دست.
نظامی.
، لاغر گردانیدن ناقه را، زدن کسی را بزمین، زدن کسی را بچوب دستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ قِ)
مختلف در رفتار، اسب کم گوشت، اسب دراز تهیگاه و میان. (منتهی الارب). اسبی پهلوآور. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صُ قَ)
نام شمشیر عروه بن زیدالخیل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ عُ)
کوهی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَلَ)
شربهٌ صقعله، شربت خنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَقْ قا)
مهره زن. (مهذب الاسماء). مهره کش. (غیاث اللغات) ، روشنگر یعنی آنکه آهن روشن کند. (مهذب الاسماء). شحاذ. جلاّء
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
دراز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بانگ کننده از شتر ماده و از دروازها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ ی ی / صَ قَ عا)
اول نتاج است هنگامی که آفتاب سخت گرم (کذا). (منتهی الارب). اول النتاج حین تصقع الشمس فیه رؤوس البهم. (اقرب الموارد). قال ابونصر و اول النتاج حین تصقع فیه الشمس رؤوس البهم صقعاً و قال غیره هو الذی یولدفی الصقریه. (تاج العروس). شترکره که در ایام صقیع زاده باشد و آن از بهترین نتاج است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ عِ)
کژدم ریزه، بچه گرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
زدوده. (منتهی الارب). زدوده شده و روشن. (غیاث اللغات). روشن کرده. مهره زده. مصقول، شمشیر صقیل. (منتهی الارب). تیغ زدوده. (مهذب الاسماء) :
رای رازنده تو بجهاندی و بزدودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل.
فرخی.
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینۀ ملک را به تیغ صقیل.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(صُ عُ)
آب سرد، آب تلخ سطبر، آب برگردیده رنگ و مزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باریک سر و گردن گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
سپیدی میان سر از جانور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صعل
تصویر صعل
دراز و باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقل
تصویر صقل
روشنگری، زدودن کارد و شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
زدودگی زدودن پردازیدن، شکم، تهیگاه، جمع صقیل، پردازیده ها زدوده ها آنکه آهن را روشن کند روشنگر. زدودن شمشیر و آینه و جز آن صیقل زدن، زدودگی جلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقیل
تصویر صقیل
زدوده شده، روشن زدوده شده جلا یافته مصقول، شمشیر زدوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقل
تصویر صقل
((صَ))
جلا دادن، جلا، پرداخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صُ))
کرانه، گوشه زمین، ناحیه، جمع اصقاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقال
تصویر صقال
((ص))
زدودن شمشیر و آینه و جز آن، صیقل زدن، زدودگی، جلا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقال
تصویر صقال
((ص قُ))
آن که آهن را روشن کند، روشنگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقیل
تصویر صقیل
((صَ))
زدوده شده، جلا یافته، شمشیر زدوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صَ))
زدن کسی را، پا بر کسی زدن، بر خاک انداختن کسی را، رسیدن آتش آسمانی به کسی، بیهوش کردن صاعقه کسی را
فرهنگ فارسی معین