جدول جو
جدول جو

معنی صقعب - جستجوی لغت در جدول جو

صقعب
(صَ عَ)
ابن زهیر، عبدالله بن زهیر بن سلیم، وی خال ابی مخنف است از زید بن اسلم و عطأ بن رباح روایت کند. ابن حبان او را در ثقات آورده است. (تاج العروس ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
صقعب
(صَ عَ)
دراز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بانگ کننده از شتر ماده و از دروازها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صعب
تصویر صعب
دشوار، سخت، شدید
قوی، نیرومند، بامهابت، باوقار، گران، ناخوشایند، زیاد، بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین
فرهنگ فارسی عمید
(صُ عُ)
آب سرد، آب تلخ سطبر، آب برگردیده رنگ و مزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
موضعی است به یمن. (منتهی الارب). مخلافی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن علی بن بکر بن وائل از عدنانیه جدی جاهلی است. عکابه و لخم ومعاویه از فرزندان وی هستند. (الاعلام زرکلی ص 432)
ابن عجل بن لجیم بن صعب بن علی از بکر بن وائل جدی جاهلی است. از پسران او اسود عنسی است. (الاعلام زرکلی ص 432)
ابن سعدالعشیره بن مالک، از کهلان، از قحطانیه. جدی جاهلی است. (الاعلام زرکلی ص 432)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَعْ عَ / مُ قَعْ عِ)
آنکه از بن حلق حرف می زند و کسی که از بن حلق سخن می گوید و در وقت حرف زدن دهن خود را مانند کاسه بازمی کند. (ناظم الاطباء). المقعب المقعر، آنکه از ته گلو حرف می زند و دهان خود را مانند کاسه باز می کند. (از اقرب الموارد) ، حافر مقعب، سم گرد شبیه به کاسه. (ناظم الاطباء). سم گرد و گویند مقعر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
زمین سنگ و درخت ناک که کشته شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صقب، رجوع به صقب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قدح چوبین. (دهار). کاسۀ مغاک بزرگ درشت یا مایل به کوچکی، یا کاسه ای که یک کس را سیر کند. (منتهی الارب). القدح الضخم الغلیظ الجافی، و قیل الی الصغر، و قیل یروی الرجل. (اقرب الموارد). ج، اقعب، قعاب، قعبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تک سخن و غور آن. (منتهی الارب) : قعب الکلام، غوره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
سپیدی میان سر از جانور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ ی ی / صَ قَ عا)
اول نتاج است هنگامی که آفتاب سخت گرم (کذا). (منتهی الارب). اول النتاج حین تصقع الشمس فیه رؤوس البهم. (اقرب الموارد). قال ابونصر و اول النتاج حین تصقع فیه الشمس رؤوس البهم صقعاً و قال غیره هو الذی یولدفی الصقریه. (تاج العروس). شترکره که در ایام صقیع زاده باشد و آن از بهترین نتاج است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
موضعی است به صقلیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صقب است. (منتهی الارب). رجوع به صقب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عُ)
جمع واژۀ قعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کاسۀ مغاک بزرگ درشت یا کاسه ای که یک کس را سیر کند. (آنندراج). رجوع به قعب شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
کرانه، گوشۀ زمین. ج، اصقاع. (منتهی الارب). ناحیت. (مهذب الاسماء). سوی. و رجوع به صقع واجب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
زدن کسی را و پا بر سر او زدن. (منتهی الارب). چیزی سخت بر جای کسی زدن. (مصادر زوزنی). بر میان سر زدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر خاک انداختن کسی را. (منتهی الارب) ، رسیدن کسی را آتش آسمان یا بیهوش کردن کسی را صاعقه. (منتهی الارب) ، بانگ کردن خروس. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صقع بکی ّ، داغ کردن بر روی یا بر سر کسی، سخت تیز دادن خر. پشک افتادن بر زمین. پشک زده شدن زمین، رفتن یا مائل شدن از راه یا برگشتن از راه خیرو کرم، بیهوش گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میان سر اسب سپید شدن. (منتهی الارب) ، فرو دریدن چاه. (منتهی الارب). ریهیده شدن چاه. (تاج المصادر بیهقی) ، بند آمدن نفس از شدت سرما. شبه غم یأخذ النفس لشده البرد. (اقرب الموارد) ، گفته اند آن زدن بر هر چیز مصمت خشکی است و گفته اند زدن است به بسط کف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
خرمای خشک یا خرمای خشک که در شیر تازۀ تر نهند. (منتهی الارب). خرمای خشک. (مهذب الاسماء). خرمای خشک که اندر شیر تازه نهند و بعضی گویند صقعل خرما و مسکه است که با هم خورند. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
نزدیک، همسایه دیوار به دیوار، نزدیک شدن جای نزدیک دراز و باریک، دیرک چادر
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه گود، تک سخن (ته مطلب) کاسه مغاک بزرگ قدح بزرگ، کاسه ای که یک کس را سیر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعب
تصویر صعب
دشوار، تند، ناهموار، ناخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقاب
تصویر صقاب
رو به رو شدن به هم نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صُ))
کرانه، گوشه زمین، ناحیه، جمع اصقاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صقع
تصویر صقع
((صَ))
زدن کسی را، پا بر کسی زدن، بر خاک انداختن کسی را، رسیدن آتش آسمانی به کسی، بیهوش کردن صاعقه کسی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعب
تصویر صعب
((صَ))
دشوار، سخت
صعب العبور: کنایه از جایی که عبور از آن مشکل باشد
صعب المنال: کنایه از دست نیافتنی و دور از دست
صعب العلاج: کنایه از مرضی که به سختی درمان می پذیرد
صعب الوصول: کنایه از دارای امکان دستیابی دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قعب
تصویر قعب
((قَ))
قدح بزرگ، کاسه ای که یک نفر را سیر کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاعب
تصویر صاعب
((عِ))
سخت گیر
فرهنگ فارسی معین
بغرنج، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، غامض، مشکل، معقد، مغلق
متضاد: سهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخت، دشوار است
دیکشنری عربی به فارسی