جدول جو
جدول جو

معنی صقره - جستجوی لغت در جدول جو

صقره
(صَ قِ رَ)
امراءه صقره، زن تیزفهم سخت بینائی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صقره
(صَ قَ رَ)
آب باقی مانده در حوض که شاشیده باشند در آن سگان و روباهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقره
تصویر نقره
(دخترانه)
فلزی گرانبها نرم و سفید که در ساختن زیورآلات، آینه به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مقره
تصویر مقره
آلت چینی یا شیشه ای که سیم برق یا تلفن را به آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقره
تصویر فقره
واحد شمارش یک عمل، رویداد، موضوع یا امثال آن، مرتبه، دفعه، بند، ماده، موضوع، در پزشکی هر یک از مهره های ستون فقرات، مهرۀ پشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صخره
تصویر صخره
سنگ بزرگ و سخت
صخرۀ صما: سنگ سخت، برای مثال حاجت موری به علم غیب بداند / در بن چاهی به زیر صخرۀ صما (سعدی۲ - ۳۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدره
تصویر صدره
سینه یا بالای سینۀ انسان، جامۀ بی آستین که سینه را می پوشاند، سینه پوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقره
تصویر نقره
فلزی سفید رنگ، براق، چکش خور و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود که می توان از آن ورقه های نازک یا مفتول های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف های گران بها و آب نقره دادن به فلزات به کار می رود و برای محکم تر شدن آن را با مس ترکیب می کنند و به صورت آلیاژ به کار می برند، سیم
نقرۀ شاخ دار: سیم شاخ دار، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ خالص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقره
تصویر بقره
دومین و بلندترین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۸۶ آیه، سنام القرآن، فسطاط القرآن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قِ رَ)
تقره. زیرۀ رومی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به لغت بربر زیرۀ رومی را گویند و آنرا به فارسی نانخواه و کردیا خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) ، گشنیز، دیگ افزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ)
زرددندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ومؤنث آن قرهاء است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
نام سورۀ دویم از قرآن کریم و آن دویست و هشتاد و شش آیت است، پس از فاتحه و پیش از آل عمران، جمع واژۀ ابقع. (اقرب الموارد). رجوع به ابقع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
گاو، نر باشد یا ماده. ج، بقر، بقرات، بقر، بقران، بقّار، ابقور، بواقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده گاو. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). ماده گاو. ج، بقرات. (مهذب الاسماء). گاو نر یا ماده، و تاء برای وحدت است نه برای تأنیث. ج، بقر، بقرات، بقره، بقار، ابقور، بواقر. (آنندراج) (از غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
تاقره. رجوع به تاقره و دزی ج 1 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صخره
تصویر صخره
سنگ بزرگ سخت، تخته سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پاره از سیم گداخته، و آن فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن بدست میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقره
تصویر بقره
گاو نر یا ماده، گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقره
تصویر شقره
سرخ و سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاره
تصویر صاره
حاجت، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفره
تصویر صفره
یکبار گرسنه شدن زردی، سیاهی از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقحه
تصویر صقحه
داغسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمره
تصویر صمره
شیر بی مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبره
تصویر صبره
چاش (توده غله و غیره باشد که هنوز آن را وزن نکرده باشند) چاچ
فرهنگ لغت هوشیار
مقره در فارسی: تالابک، غلغلک، در فارسی: گیره چینی حوض کوچک، سبوی کوچک، آلتی چینی یا شیشه یی که سیم تلفن یا برق را بان متصل سازند
فرهنگ لغت هوشیار
بن گردن، پتک آهنگری، دمغازه دمغزه در پرندگان، پاره چوب، کفه ظنچه پس از بیختن در گربال بماند، پوسته گندم سبوس فروگذاشت کوتاهی درکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقره
تصویر فقره
مهره پشت را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
نازایی خوردنی خورش، زه بند مهره ای که زنان بر میان بندند تا آبستن نشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیره
تصویر صیره
آغل، نمای پیکر نمای چهره، یک ریزه کولی
فرهنگ لغت هوشیار
بالای سینه سر سینه، جامه ای بی آستین که سینه را بپوشاند، سینه بند شاماکچه لباچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوره
تصویر صوره
خمیدگی کجی، خارش سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدره
تصویر صدره
((صُ رَ یا رِ))
بالای سینه، سینه بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فقره
تصویر فقره
((فِ قْ رَ))
مهره پشت، هر یک از مهره های ستون فقرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقره
تصویر نقره
((نُ رِ))
فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صخره
تصویر صخره
((صَ رِ))
سنگ بزرگ و سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقره
تصویر نقره
سیم
فرهنگ واژه فارسی سره