جدول جو
جدول جو

معنی صفق - جستجوی لغت در جدول جو

صفق
با دست به کسی زدن چنان که صدایش شنیده شود، دست بر دست دیگری زدن در بیع یا بیعت، دست بر دست زدن
تصویری از صفق
تصویر صفق
فرهنگ فارسی عمید
صفق
(صَ فَ)
آخر دماغ، کرانۀ هر چیزی، آب زرد که از چرم نو که بر آن آب ریخته باشند برآید، بوی دباغ، چرم ناپیراسته که از آن این آب تراود، آب که در مشک نو بوی گرفته و زرد شده باشد، آب که در مشک نو کرده بجنبانند تا زرد شود. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
صفق
(صُ)
کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفق
(صُ فَ)
جمع واژۀ صفوق است. رجوع به صفوق شود
لغت نامه دهخدا
صفق
(صِ)
یک در دروازه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صفق
زنش آوا دار، سوی کناره، پرتگاه، دست بر دست زدن در پیوستن یا سودا، بال زدن دست بر دست دیگری زدن در بیع یا بیعت، زدن مرغ هر دو بال را که آواز بر آید، دست بر هم که آواز بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
صفق
((صَ))
دست بر دست زدن، دست بر دست هم زدن در معامله
تصویری از صفق
تصویر صفق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفر
تصویر صفر
(پسرانه)
نام ماه دوم از سال قمری، نام کوهی در نزدیکی مدینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفا
تصویر صفا
(پسرانه)
یکرنگی، خلوص، صمیمیت، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، نام کوهی در مکه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افق
تصویر افق
(دخترانه)
خطی که در محل تقاطع زمین و آسمان به نظر می رسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفقه
تصویر صفقه
بیع، عقد بیع، در هنگام خرید و فروش دست بر دست یکدیگر زدن به علامت توافق در بیع و ختم معامله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَفْ فَ)
شراب ممزوج. (آنندراج). می باآب آمیخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صِ فِقْ قا)
بمعنی صفق است. (منتهی الارب). رجوع به صفق شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دودله شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تردد. (اقرب الموارد) ، پیش آمدن و متعرض شدن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگردیدن ناقه بر شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشت بر شکم گردیدن ناقه هنگام زاییدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفع
تصویر صفع
سیلی زدن، پشت گردنی سیلی زدن کسی را، نرم پس گردنی زدن، پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفه، پیش زین ها ستاوند ها نشستنگاه سوار از زین اسب، ایوان مسقف، غرفه مانندی در درون اطاق بزرگ که کف آن کمی بلندتر است و بزرگان در آن نشینند شاه نشین، خانه تابستانی سقف دار، جمع صفف صفاف. یا صفه حمام. ایوانی که در آن رخت کنند و پوشند سربینه گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفق
تصویر سفق
در گشودن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
گنکیسه پوست خایه، سفره خوان، دول چرمین خنور چرمین، توبره توشه دان کیسه محتوی بیضتین در مردها و نرینه دیگر پستانداران کیسه خایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفو
تصویر صفو
خالص شدن، صافی و روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفر
تصویر صفر
خالی و تهی، مرد بی چیز ماه دومین از ماههای عربی پس از محرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفه
تصویر صفه
ایوان، شاه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفی
تصویر صفی
دوست خالص، دوست برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاق
تصویر صاق
پارسی تازی گشته ساگ
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی شام و بامداد، سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفق
تصویر رفق
نرمی، مدارا کردن، نیکوئی و مهربانی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفق
تصویر دفق
ریختن ریزانیدن ریختن ریزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفق
تصویر آفق
مرد بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصفق
تصویر تصفق
دو دلی
فرهنگ لغت هوشیار
یکبار دست دادن، پیمان خرید و فروش یک بار دست بر دست دیگری زدن در بیع یا بیعت، یک عقد بیع، بیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفد
تصویر صفد
بند کردن، عطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت
تصویر صفت
زاب، فروزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفر
تصویر صفر
زفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفه
تصویر صفه
ستاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افق
تصویر افق
دوردست، کران، فراس، کرانه
فرهنگ واژه فارسی سره