جدول جو
جدول جو

معنی صروع - جستجوی لغت در جدول جو

صروع
(صُ)
جمع واژۀ صرع. (منتهی الارب). رجوع به صرع شود
لغت نامه دهخدا
صروع
(صَ)
نیک کشتی گیر. (منتهی الارب). نیک اندازنده مردم را. ج، صرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صروع
جمع صرع، تاه های ریسمان کهرمان کشتی
تصویری از صروع
تصویر صروع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صرود
تصویر صرود
شهرهایی که هوای آن ها بسیار سرد باشد، سرزمین های سرد، سردسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صروف
تصویر صروف
حوادث، گردش های روزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصروع
تصویر مصروع
مبتلا به بیماری صرع، صرع زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صریع
تصویر صریع
بر زمین افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروع
تصویر مروع
کسی که دلش به ترس آمیخته، بیمناک، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروع
تصویر خروع
کرچک، دانه ای درشت و روغن دار که روغن آن به عنوان مسهل به کار می رود، گیاه این دانه که علفی یک ساله و از خانوادۀ فرفیون است، بیدانجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شروع
تصویر شروع
آغاز کردن به کاری، کاری را آغاز کردن، ابتدا، آغاز
شروع کردن: آغاز کردن، آغازیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زروع
تصویر زروع
زرع ها، کاشتن ها، زراعت کردن ها، مزروع ها، جمع واژۀ زرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروع
تصویر فروع
فرع ها، شاخه ها، نتیجه ها، محصول ها، سودها، جمع واژۀ فرع
فروع دین: عبادات و اعمالی که مسلمان باید انجام بدهد و عبارت است از مثلاً نماز، روزه، خمس، زکات، حج، جهاد، امر به معروف، نهی از منکر
فرهنگ فارسی عمید
(بَرْ وَ)
نام ناقۀ عبید راعی نمیری شاعر ابن حسین، و از اینجاست که جریر جندل بن راعی را بروع می گفت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برزمین افکنده شده. (آنندراج) ، (اصطلاح پزشکی) صرع زده و کسی که گرفتار بیماری صرع باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صرع. (آنندراج). مجنون. مبتلای به صرع. که به مرض صرع گرفتار باشد. (یادداشت مؤلف) :
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست.
مسعودسعد.
بحر مصروعی است از رشک سخاش
زآن سراپایش مسلسل کرده اند.
خاقانی.
حکم بومعشر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصددان به خراسان یابم.
خاقانی.
خورشید شاه انجم و هم خانه مسیح
مصروع و تب زده ست و سها ایمن از سقام.
خاقانی.
پس از یک دم چو مصروعان بیهوش
به هوش آمد دل سنگینش از جوش.
نظامی.
برآورداز جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.
نظامی.
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند.
نظامی.
آب را اگرچه پیوسته دست باد در سلسله می کشید اما چون مصروعان به سر می رفت. (جوامعالحکایات ج 1 ص 17).
- مصروع خاوری، آفتاب در محل برآمدن و فرورفتن. (برهان) (آنندراج).
- مصروع گشته، صرعی. گرفتار بیماری صرع. دیوگرفته:
اگر نه دیوند این مردمان دیونشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانم ؟
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از صروح
تصویر صروح
جمع صرح، کوشک ها کاخ های بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروع
تصویر فروع
برتر گردیدن، بوادی فرود آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروع
تصویر قروع
چاه کم آب، گوسفندپشکی (پشک قرعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروع
تصویر مروع
بیمناک، ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضروع
تصویر ضروع
جمع ضرع، پستان ها بزرگ پستان، خوار و فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرود
تصویر صرود
پارسی تازی گشته سرد سیر جمع صرد سرد سیرها مقابل جروم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صرف، گردش های روزگار جمع صرف حوادث نوایب. یا صروف دهر. گردشهای روزگار حوادث دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صروم
تصویر صروم
تیغ بران، کاربر: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صروه
تصویر صروه
لاله مرداب از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
افکنده افتاده زمین خورده، دیو زده، یگاه رونده، تازیانه، کمان ناتراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروع
تصویر شروع
آغاز گشتن، شروع شدن، ابتدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروع
تصویر تروع
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروع
تصویر خروع
زن بد کار کرچک بید انجیر از گیاهان کرچک بید انجیر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع زرع، کشت ها فرزندان کاشتن زراعت کردن، کشتکاری کاشت زراعت، کاشته کشت جمع زروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروع
تصویر دروع
جمع درع، زره ها
فرهنگ لغت هوشیار
آزاری (گویش گیلکی) دیو کلوچ صرع زده مبتلی به صرع: ... آب را اگر چه پیوسته دست باد در سلسله میکشید اما چون مصروعان بسر میرفت. . ، جمع مصروعین. یا مصروع خاوری. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرور
تصویر صرور
هنج ناکرده، زن ناکرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروع
تصویر شروع
((شُ))
آغاز کردن، آغاز، ابتدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروع
تصویر فروع
((فُ))
جمع فرع، شاخه ها، ریشه هایی که از یک بیخ برآمده باشد، اموری که پیرو یک اصل باشند، علم فقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شروع
تصویر شروع
آغاز
فرهنگ واژه فارسی سره
پری زده، جن زده، حمله ای، دیوانه، دیودیده، دیوزده، صرعی، غشی، مبتلا به صرع، سایه زده، سایه دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد