جدول جو
جدول جو

معنی صرخاب - جستجوی لغت در جدول جو

صرخاب
(صُ)
طبری. رئیس فرقه ای از زیدیه. الخشبیه. اصحاب صرخاب الطبری، و وقت خروج سلاح ایشان از چوب بود. (بیان الادیان ص 34). ظاهراً کلمه معرب سرخاب است: خشبیه یا سرخابیه پیروان سرخاب طبری از فرق زیدیه که بکمک مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی خروج کردند و چون سلاحی جز چوب (خشب) نداشتند به این نام خوانده شده اند و برخی گفته اند که چون ایشان چوبۀ داری را که زید بن علی بر آن آویخته شد نگهداری کرده بودند به این اسم خوانده شده اند. (ضمیمۀ ترجمه ملل و نحل شهرستانی از جلالی نائینی ص 15) (مفاتیح العلوم خوارزمی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
(دخترانه)
سهراب، گلگون، شاداب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر رستم پهلوان شاهنامه و تهمینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
چرخی که به قوۀ آب حرکت کند، چرخی که آب آن را بگرداند، گرداب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرلاب
تصویر صرلاب
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، سرلاب، اصطرلاب، سطرلاب، صلاب، استرلاب، سترلاب
فرهنگ فارسی عمید
(صَخْ خا)
مرد با بانگ و فریاد. (منتهی الارب) ، خروشان: نهری صخاب و جوئی پرآب یافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355) ، مرد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شتر دفزک. (منتهی الارب). الجمل الضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مخفف اسطرلاب است:
همی بازجستند راز سپهر
به صرلاب تا بر که گردد به مهر.
فردوسی.
رجوع به اسطرلاب شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران)
نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) :
یکی پارسی بود بس نامدار
که سرخابش خواندی همی شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270)
سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث)
ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181)
نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث)
نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
پیش اوکی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب.
عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15).
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود.
منوچهری.
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب.
سنایی.
، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) :
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
بسکه سرخاب روی عمر بشست
این سپید آب پشت شهوت جوی.
خاقانی.
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ.
اوحدی (از جهانگیری).
هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ
سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) :
ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن
گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن.
میرنجات (از آنندراج).
، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) :
تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود
تا درنکشم آب چرنداب و کجیل
سرخاب ز چشم من روان خواهد بود.
کمال خجندی (از انجمن آرا).
، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) :
تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را.
سیدجلال عضد (از شرفنامه).
رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز
می چو خون سیاوش در پیاله فکن.
منصور شیرازی (ازآنندراج).
، خم شراب. (آنندراج) :
شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش
از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش.
مخلص کاشی (از بهار عجم).
، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چرخی که آب آنرا میگرداند. (ناظم الاطباء) ، چرخ آب کشی. چرخ چاه. دولاب. چرخ دولاب، گرداب. (آنندراج). خربله و گرداب. (ناظم الاطباء) :
ز تاب مهر سرکرده لب آب
هزاران چرخیات از بهر چرخاب.
منیر (در تعریف گرما، از آنندراج).
رجوع به چرخ و چرخ آب کشی و چرخ چاه و چرخ دولاب شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
کشت که آن را بکارند بعد برداشتن خریف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم یکی از محلات قدیم اصفهانست که در استیلای افاغنه خراب شده’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 218)
دهی از دهستان براآن، بخش حومه شهرستان اصفهان که در خاور شهر واقع و جزء اصفهان است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صرلاب
تصویر صرلاب
بنگرید به اسطر لاب
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای سرخ رنگ که زنان بگونه خود مالند گلگونه غازه، نوعی مرغابی سرخ رنگ خرچال شوار شوال، شراب لعلی، خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
چرخی که بقوه آب حرکت کند، گرداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرلاب
تصویر صرلاب
((صُ))
ستاره سنج، ابزاری است که برای اندازه گیری محل و ارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری های نجومی بکار می رود، سطرلاب، اسطرلاب، اصطرلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخاب
تصویر سرخاب
((سُ))
ماده ای سرخ رنگ که زنان به گونه خود مالند، گلگونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرخاب
تصویر چرخاب
((چَ))
چرخی که به قوه آب حرکت کند
فرهنگ فارسی معین
آسیا، آسیاب، چرخ آب کشی، گرداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلغونه، بزک، سرخی، غازه، گلغونه، گلگونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهات بار فروش بابل، سرخاب، گیاهی با میوه ای شبیه خوشه ی انگور، میوه ی پلم
فرهنگ گویش مازندرانی