جدول جو
جدول جو

معنی صراخه - جستجوی لغت در جدول جو

صراخه
(صَرْ را خَ)
لوف الحیه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). برای آن لوف را صراخه گویند که بزعم قدما در روز مهرگان آوازی کند که هر که شنود در آن سال بمیرد (بر طبق عقاید ایرانیان باستان). رجوع به لوف الحیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صراخ
تصویر صراخ
فریاد، آواز بلند، خروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
راست شدن موی بر اندام از لرزه و ترس
فرهنگ فارسی عمید
(صَ رْ را فَ)
محل معاوضۀ نقود. صرافخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صاخْ خَ)
آواز سخت که گوش را کر کند، قیامت، بلا و سختی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
یاقوت آرد: صراه دو نهر است به بغداد، صراه کبری و صراه صغری و من (یاقوت) جز یکی را نشناسم و آن نهری است که از نهر عیسی از بلدی که آن را محول نامند گرفته میشود و بین آن بلد و بغداد یک فرسنگ است و ضیاع بادوریا را سیراب کند و از آن نهرها جدا شود تا آنکه به بغداد رسد و از قنطرۀ عباس و صبیبات و رحاالبطریق وعتیقه و جدیده بگذرد و بدجله ریزد و اکنون جز قنطرۀ عتیقه و جدیده بر آن نمانده است و از صراه نهری برده اند که آن را خندق طاهر بن حسین گویند اول آن اسفل از فوهه صراه است که از جانب حربیه گرد بغداد گردد وبر آن قنطرۀ باب الحرب است و از پیش باب البصره بدجله ریزد و اهل اثر گویند صراه عظمی را بنوساسان کندند، از آن پس که نبطی ها را براندند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ناقه ای است که آن را نادوشیده باشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) ، نطفهٌصراه، نطفۀ محبوس و بازداشته شده. (منتهی الارب)
آب ایستاده
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
بلده ای است در روم و بسال 339 هجری قمری سیف الدوله به جنگ بدانجا رفت. متنبی گوید:
مخلی له المرج منصوباً بصارخه
له المنابر مشهوداً بها الجمع.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ بَ)
خنطس که مایل بزردی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
صرّار. پزدک. تزدک. جزد. رجوع به صرار شود
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
آنکه حج نکرده باشد، آنکه گرد زن نگردد، جمع واژۀ صروره بهمین معنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَرْ را رَ)
النعال الصراره، التی لها صریر. (سمعانی 351)
لغت نامه دهخدا
(صُرْ را عَ)
آنکه همه اقران خود را اندازد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ یَ)
حنظل ذره شده. (مهذب الاسماء). حنظل و آب آن. (منتهی الارب). ج، صرای. حنظلی است که مایل بزردی شده باشد
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ خَ)
سبکی. چالاکی. (منتهی الارب). الخفه و الترق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ خَ)
بوریاپاره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ / خِ)
موی بر اندام راست شدن. فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). قشعریره. (منتهی الارب). رجوع به فراخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد، داهیه. بلا. (منتهی الارب). و رجوع به صاخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صارخه
تصویر صارخه
به فریاد رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
موی بر اندام راست شدن قشعریره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاخه
تصویر صاخه
کبودی داغ کوفتگی، آسیب غریو فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرخه
تصویر صرخه
افغان و بانگ، فریاد کردن، بانگ نماز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراخ
تصویر صراخ
غریونده، فراشمرغ (طاوس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماخه
تصویر صماخه
هزار لا هزار لای شکنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراحه
تصویر صراحه
خلوص و بی آمیختگی چیزی، آشکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراره
تصویر صراره
آله مار خوار از مرغان شکاری آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرافه
تصویر صرافه
صرافت درفارسی: سره کردن ناب بودن ناب گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
((فَ خِ))
لرزه، رعشه
فرهنگ فارسی معین