ملا صدرا، نام وی محمد فرزند ابراهیم بن یحیی شیرازی و ملقب به صدرالدین و صدرالمتألهین و معروف به صدراو ملاصدرا و از اکابر فلاسفه و حکمای اسلامی قرن یازدهم هجری قمری است. وی علاوه بر تبحر در کلام و فلسفه در حدیث و تفسیر قرآن نیز بارع بود. صدرا نزد شیخ بهائی و میرداماد و میرفندرسکی تلمذ کرد و جمعی از بزرگان فلسفه و حدیث نزد وی بتحصیل اشتغال داشتند، از آنجمله است ملا محسن فیض کاشانی و ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجانی. صدرا را کتب و رسائل متعددی است که از آنجمله است: الاسفار الاربعه. اتحاد العاقل و المعقول. اتصاف الماهیه بالوجود. اسرار الایات و انوار البینات. اکسیر العارفین فی معرفه طریق الحق و الیقین. الامامه. بدء وجود الانسان. التصور و التصدیق که در آخر الجوهر النضید در تهران بطبع رسیده است. تفسیر آیه الکرسی. تفسیر آیه النور. تفسیر آیه و تری الجبال تحسبها جامده. تفسیر سوره الاعلی و سجده و البقره تا آیه کونوا قردهخاسئین و سوره الجمعه و سوره الحدید و سوره الزلزال و سوره الضحی و سوره الطارق و سوره الطلاق و سوره الفاتحه و سوره الواقعه و سوره یس. الجبر و التفویض. حاشیه بر الهیات شفا و تجرید خواجه و تفسیر بیضاوی و رواشح سماویۀ میرداماد و روضۀ شهید (شرح لمعه) و شرح تجرید قوشچی و شفای ابوعلی. حدوث العالم. الحشر. الحکمه العرشیه. رسائل که حاوی هشت رسالۀ متفرقه ازرساله های ملاصدرا است. شرح اصول کافی. شرح حکمهالاشراق. شرح الهدایه الاثیریه. الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه. القواعد الملکوتیه. کسر اصنام الجاهلیه. المبداء و المعاد. المسائل القدسیه. المشاعر. مفاتیح الغیب. ملاصدرا هفت بار پیاده به حج رفت و بار هفتم به سال یکهزار و پنجاه هجری در بصره درگذشت و هم بدانجا مدفون است. صاحب نخبه المقال گوید: ثم ابن ابراهیم صدر الاجل فی سفر الحج مریض (مریضاً؟) (1050) ارتحل قدوه اهل العلم و الصفاء یروی عن الداماد و البهائی. این رباعی از ملاصدراست: آنان که ره دوست گزیدند همه در کوی شهادت آرمیدندهمه در معرکۀ دو کون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه. (از ریحانه الادب ج 2 ص 460)
ملا صدرا، نام وی محمد فرزند ابراهیم بن یحیی شیرازی و ملقب به صدرالدین و صدرالمتألهین و معروف به صدراو ملاصدرا و از اکابر فلاسفه و حکمای اسلامی قرن یازدهم هجری قمری است. وی علاوه بر تبحر در کلام و فلسفه در حدیث و تفسیر قرآن نیز بارع بود. صدرا نزد شیخ بهائی و میرداماد و میرفندرسکی تلمذ کرد و جمعی از بزرگان فلسفه و حدیث نزد وی بتحصیل اشتغال داشتند، از آنجمله است ملا محسن فیض کاشانی و ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجانی. صدرا را کتب و رسائل متعددی است که از آنجمله است: الاسفار الاربعه. اتحاد العاقل و المعقول. اتصاف الماهیه بالوجود. اسرار الایات و انوار البینات. اکسیر العارفین فی معرفه طریق الحق و الیقین. الامامه. بدء وجود الانسان. التصور و التصدیق که در آخر الجوهر النضید در تهران بطبع رسیده است. تفسیر آیه الکرسی. تفسیر آیه النور. تفسیر آیه و تری الجبال تحسبها جامده. تفسیر سوره الاعلی و سجده و البقره تا آیه کونوا قردهخاسئین و سوره الجمعه و سوره الحدید و سوره الزلزال و سوره الضحی و سوره الطارق و سوره الطلاق و سوره الفاتحه و سوره الواقعه و سوره یس. الجبر و التفویض. حاشیه بر الهیات شفا و تجرید خواجه و تفسیر بیضاوی و رواشح سماویۀ میرداماد و روضۀ شهید (شرح لمعه) و شرح تجرید قوشچی و شفای ابوعلی. حدوث العالم. الحشر. الحکمه العرشیه. رسائل که حاوی هشت رسالۀ متفرقه ازرساله های ملاصدرا است. شرح اصول کافی. شرح حکمهالاشراق. شرح الهدایه الاثیریه. الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه. القواعد الملکوتیه. کسر اصنام الجاهلیه. المبداء و المعاد. المسائل القدسیه. المشاعر. مفاتیح الغیب. ملاصدرا هفت بار پیاده به حج رفت و بار هفتم به سال یکهزار و پنجاه هجری در بصره درگذشت و هم بدانجا مدفون است. صاحب نخبه المقال گوید: ثم ابن ابراهیم صدر الاجل فی سفر الحج مریض (مریضاً؟) (1050) ارتحل قدوه اهل العلم و الصفاء یروی عن الداماد و البهائی. این رباعی از ملاصدراست: آنان که ره دوست گزیدند همه در کوی شهادت آرمیدندهمه در معرکۀ دو کون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همه. (از ریحانه الادب ج 2 ص 460)
کوچک، کوچک تر، مقابل کبری، در علم منطق قضیۀ کوچک یا قضیۀ اول مثلاً در «هر انسانی حیوان است»، «هر حیوانٍی جسم است»، «پس هر انسانی حیوان است» قضیۀ «هر انسانٍی حیوان است»، صغراست
کوچک، کوچک تر، مقابلِ کبری، در علم منطق قضیۀ کوچک یا قضیۀ اول مثلاً در «هر انسانی حیوان است»، «هر حیوانٍی جسم است»، «پس هر انسانی حیوان است» قضیۀ «هر انسانٍی حیوان است»، صغراست
مایعی زرد رنگ در بدن انسان که از کبد ترشح می شود و در هضم چربی ها نقش دارد، زرداب، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن، کنایه از هوس، کنایه از خشم، غضب صفرا کردن: کنایه از تندخویی کردن، خشم گرفتن
مایعی زرد رنگ در بدن انسان که از کبد ترشح می شود و در هضم چربی ها نقش دارد، زرداب، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن، کنایه از هوس، کنایه از خشم، غضب صفرا کردن: کنایه از تندخویی کردن، خشم گرفتن
صحراء. دشت. ج، صحراوات، صحاری. (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجده. بریه. تیر. جبار. جبّان. جبانه. جرد. ملا. (منتهی الارب) : بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال. شهید بلخی (از لغت فرس). عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا. کسائی. آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. صحرای بی نبات پر از خشکی گوئی که سوخته است بابرنجک. دقیقی. سپاهی که صحرا و دریا و کوه شد از نعل اسبان ایشان ستوه. فردوسی. نخواهم که با او بصحرا بود هم آورد ار کوه خارا بود. فردوسی. بتابید صحرا و هامون و دشت تو گفتی که آتش از او درگذشت. فردوسی. همه سوی صحرا سر و دست و پای بزیر سم اسب جنگ آزمای. فردوسی. صحرای سنگروی و که سنگلاخ را از سم آهوان و گوزنان شیار کرد. فرخی. سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). شادی بدین بهار چو می بینی چون بوستان خسرو صحرا را. ناصرخسرو. زین چرخ برون، خرد همی گوید صحراست یکی و بیکران صحرا. ناصرخسرو. رخ سبز صحرا بخندید خوش چو بر وی سیاه ابر بگریست زار. ناصرخسرو. نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی. ناصرخسرو. گاه سنگت همی کند بر کوه گاه بادت کند به صحرا بر. مسعودسعد. صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه). نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد. خاقانی. خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟ خاقانی. حفت النار همه راه سقر گلزار است باز خارستان سرتاسر صحرا بینند. خاقانی. به صحرای عادی مزاجان عالم چراغ وفا راضیائی نبینم. خاقانی. بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح هوئی گوزن وار به صحرا برآورم. خاقانی. شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق. خاقانی. دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته وز آه عاشقانت دریا بخار کرده. خاقانی. زنهار تا به برج دگر کس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه. سعدی. لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا هر آهوئی و دشتی، هر شیر و مرغزاری. کاتبی. - از صحرا یافتن، از صحرا جستن، از صحرا آوردن، مفت و رایگان یافتن. (غیاث اللغات) : کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم ما مگر دیوانۀ خود را ز صحرا جسته ایم. اشرف. ز صحرا نیاورده بودیم دل را که از ما ربودی به صحرا فکندی. نقی اوحدی. همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را. سلیم. - بر صحرا نهادن، آشکار کردن. پیدا کردن. هویدا کردن: چو آدم را فرستادیم بیرون جمال خویش بر صحرا نهادیم. تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد. عراقی همدانی. - سر به صحرا نهادن، گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن. - صحرای آذرگون، صحرای آتشین. صحرای همانند آتش: چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا. ناصرخسرو. - صحرای جان، عالم ارواح. عرصۀ ارواح: وقت استقبال مهد بخت او قبه در صحرای جان بست آسمان. خاقانی. این عالمی است جافی و از جیفه موج زن صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک. خاقانی. ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. - صحرای سیم، کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (مجموعۀ مترادفات). - صحرای دل، پهنۀ دل. عرصۀ قلب: صحرای دلم هزار فرسنگ آتشکده کاروان ببینم. خاقانی. عقاقیرصحرای دلهاست این دو که سازنده تر زین دوائی نیابی. خاقانی. - صحرای عشق، ملک عشق. میدان عشق. عرصۀ عشق: خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی. - صحرای غم، ملک غم. وادی غم: آن را مسلم است تماشا بباغ عشق کو خیمۀ نشاط به صحرای غم زند. خاقانی. - صحرای فلک، عرصۀ فلک: بگذرند از سر مویی که صراطش دانند پس به صحرای فلک جای تماشا بینند. خاقانی. - صحرای قدسی، کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) : دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته. خاقانی. - صحرای هموار، املید. (منتهی الارب). - صحرای هند، ملک هند. ملک هندوستان: کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین. خاقانی. - صحرای یقین، عالم یقین. ملک یقین: بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا. خاقانی. - امثال: صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟، برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است. آن سرش صحراست، بسیار وسیع است
صحراء. دشت. ج، صحراوات، صحاری. (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجده. بریه. تیر. جبار. جَبّان. جبانه. جَرَد. مَلا. (منتهی الارب) : بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال. شهید بلخی (از لغت فرس). عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا. کسائی. آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. صحرای بی نبات پر از خشکی گوئی که سوخته است بابرنجک. دقیقی. سپاهی که صحرا و دریا و کوه شد از نعل اسبان ایشان ستوه. فردوسی. نخواهم که با او بصحرا بود هم آورد ار کوه خارا بود. فردوسی. بتابید صحرا و هامون و دشت تو گفتی که آتش از او درگذشت. فردوسی. همه سوی صحرا سر و دست و پای بزیر سم اسب جنگ آزمای. فردوسی. صحرای سنگروی و که سنگلاخ را از سم آهوان و گوزنان شیار کرد. فرخی. سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). شادی بدین بهار چو می بینی چون بوستان خسرو صحرا را. ناصرخسرو. زین چرخ برون، خرد همی گوید صحراست یکی و بیکران صحرا. ناصرخسرو. رخ سبز صحرا بخندید خوش چو بر وی سیاه ابر بگریست زار. ناصرخسرو. نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی. ناصرخسرو. گاه سنگت همی کند بر کوه گاه بادت کند به صحرا بر. مسعودسعد. صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه). نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد. خاقانی. خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟ خاقانی. حفت النار همه راه سقر گلزار است باز خارستان سرتاسر صحرا بینند. خاقانی. به صحرای عادی مزاجان عالم چراغ وفا راضیائی نبینم. خاقانی. بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح هوئی گوزن وار به صحرا برآورم. خاقانی. شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق. خاقانی. دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته وز آه عاشقانت دریا بخار کرده. خاقانی. زنهار تا به برج دگر کس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه. سعدی. لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا هر آهوئی و دشتی، هر شیر و مرغزاری. کاتبی. - از صحرا یافتن، از صحرا جستن، از صحرا آوردن، مفت و رایگان یافتن. (غیاث اللغات) : کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم ما مگر دیوانۀ خود را ز صحرا جسته ایم. اشرف. ز صحرا نیاورده بودیم دل را که از ما ربودی به صحرا فکندی. نقی اوحدی. همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را. سلیم. - بر صحرا نهادن، آشکار کردن. پیدا کردن. هویدا کردن: چو آدم را فرستادیم بیرون جمال خویش بر صحرا نهادیم. تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد. عراقی همدانی. - سر به صحرا نهادن، گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن. - صحرای آذرگون، صحرای آتشین. صحرای همانند آتش: چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا. ناصرخسرو. - صحرای جان، عالم ارواح. عرصۀ ارواح: وقت استقبال مهد بخت او قبه در صحرای جان بست آسمان. خاقانی. این عالمی است جافی و از جیفه موج زن صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک. خاقانی. ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. - صحرای سیم، کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (مجموعۀ مترادفات). - صحرای دل، پهنۀ دل. عرصۀ قلب: صحرای دلم هزار فرسنگ آتشکده کاروان ببینم. خاقانی. عقاقیرصحرای دلهاست این دو که سازنده تر زین دوائی نیابی. خاقانی. - صحرای عشق، ملک عشق. میدان عشق. عرصۀ عشق: خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی. - صحرای غم، ملک غم. وادی غم: آن را مسلم است تماشا بباغ عشق کو خیمۀ نشاط به صحرای غم زند. خاقانی. - صحرای فلک، عرصۀ فلک: بگذرند از سر مویی که صراطش دانند پس به صحرای فلک جای تماشا بینند. خاقانی. - صحرای قدسی، کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) : دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته. خاقانی. - صحرای هموار، املید. (منتهی الارب). - صحرای هند، ملک هند. ملک هندوستان: کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین. خاقانی. - صحرای یقین، عالم یقین. ملک یقین: بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا. خاقانی. - امثال: صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟، برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است. آن سرش صحراست، بسیار وسیع است
فرضه ای از اعمال غرناطه در اسپانیا مشهور به ابدیره، واقع در ساحل بحرالمتوسط بمسافت 60 هزارگزی شمال غربی المریه. سکنۀ آن 8000 تن و تجارت آن شراب است و معادن ارزیز دارد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
فرضه ای از اعمال غرناطه در اسپانیا مشهور به ابدیره، واقع در ساحل بحرالمتوسط بمسافت 60 هزارگزی شمال غربی المریه. سکنۀ آن 8000 تن و تجارت آن شراب است و معادن ارزیز دارد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
سینه. (منتهی الارب) ، سرسینه. (منتهی الارب). مااشرف من اعلی صدره. (قطر المحیط). بالای سینه. (مهذب الاسماء) ، سینه پوش. کرتۀ خرد. نیم تنه. (غیاث اللغات). شاماکچه. سینه بند زنان. لباچۀ صدر. (مهذب الاسماء). جامه ای که سینه را بپوشاند: ای صورت بهشتی در صدرۀ بهائی هرگزمباد روزی از تو مرا جدائی. فرخی. دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدرۀ سبز بازکرد از بر. فرخی. بنزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسراقه امین درودگر. گر سروصدره پوشد تو سرو باقبائی ور ماه باده نوشد تو با رخ چو ماهی. عبدالواسع جبلی. صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلهل کار. مسعودسعد. چون صدرۀ تو بافته از پنبۀ فناست در دل طمع قبای بقا را چرا کنی. سنائی. بدامان شب پاره ای درفزاید از آن صدرۀ روز نقصان نماید. خاقانی. جوشن عقل داده اند ترا صدرۀ کام اگر ندوخته اند. خاقانی. دوش که صبح چاک زد صدرۀ چرخ چنبری خضر درآمد از درم صبح وش از منوری. خاقانی. بجای صدرۀ خارا چو بطریق پلاسی پوشم اندر سنگ خارا. خاقانی. صدره کندند و بی نقاب شدند وز لطافت چو در در آب شدند. نظامی. سدره شده صدرۀ پیراهنش عرش گریبان زده در دامنش. نظامی. ساکن سرای سکوت شدم و صدرۀ صابری درپوشیدم تا کار بغایت رسید. (تذکره الاولیاء). بگوش صخرۀصما اگر فروخوانم ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا. کمال اسماعیل. پیراهن بی سعادتی در سرکش، صدرۀ جفا چاک زن. (مجالس سعدی)
سینه. (منتهی الارب) ، سرسینه. (منتهی الارب). مااشرف من اعلی صدره. (قطر المحیط). بالای سینه. (مهذب الاسماء) ، سینه پوش. کرتۀ خرد. نیم تنه. (غیاث اللغات). شاماکچه. سینه بند زنان. لباچۀ صدر. (مهذب الاسماء). جامه ای که سینه را بپوشاند: ای صورت بهشتی در صدرۀ بهائی هرگزمباد روزی از تو مرا جدائی. فرخی. دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدرۀ سبز بازکرد از بر. فرخی. بنزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسراقه امین درودگر. گر سروصدره پوشد تو سرو باقبائی ور ماه باده نوشد تو با رخ چو ماهی. عبدالواسع جبلی. صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلهل کار. مسعودسعد. چون صدرۀ تو بافته از پنبۀ فناست در دل طمع قبای بقا را چرا کنی. سنائی. بدامان شب پاره ای درفزاید از آن صدرۀ روز نقصان نماید. خاقانی. جوشن عقل داده اند ترا صدرۀ کام اگر ندوخته اند. خاقانی. دوش که صبح چاک زد صدرۀ چرخ چنبری خضر درآمد از درم صبح وش از منوری. خاقانی. بجای صدرۀ خارا چو بطریق پلاسی پوشم اندر سنگ خارا. خاقانی. صدره کندند و بی نقاب شدند وز لطافت چو در در آب شدند. نظامی. سدره شده صدرۀ پیراهنش عرش گریبان زده در دامنش. نظامی. ساکن سرای سکوت شدم و صدرۀ صابری درپوشیدم تا کار بغایت رسید. (تذکره الاولیاء). بگوش صخرۀصما اگر فروخوانم ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا. کمال اسماعیل. پیراهن بی سعادتی در سرکش، صدرۀ جفا چاک زن. (مجالس سعدی)
وی از شعرای عثمانی است. نام او پیری و به توقادلی زاده شهرت داشت و بعهد سلطان بایزیدخان ثانی میزیست و با وزرا و اعیان معاشر و به احوال آنان احاطۀ کامل داشت و ادعای مهارت در رمل می کرد. (قاموس الاعلام ترکی) از شعرای عثمانی و از اهالی اشتیب است و بدرس شیخی افندی مداومت داشت. وی به سال 993 هجری قمری در استانبول درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). او را دیوانی است به ترکی. (کشف الظنون)
وی از شعرای عثمانی است. نام او پیری و به توقادلی زاده شهرت داشت و بعهد سلطان بایزیدخان ثانی میزیست و با وزرا و اعیان معاشر و به احوال آنان احاطۀ کامل داشت و ادعای مهارت در رمل می کرد. (قاموس الاعلام ترکی) از شعرای عثمانی و از اهالی اشتیب است و بدرس شیخی افندی مداومت داشت. وی به سال 993 هجری قمری در استانبول درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). او را دیوانی است به ترکی. (کشف الظنون)
شهری است به یمن. پوست را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری است به یمن بر وادی سهام. (از معجم البلدان) : بغیر طائف و کدرا ادیم گشتی پوست چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم. سوزنی
شهری است به یمن. پوست را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری است به یمن بر وادی سهام. (از معجم البلدان) : بغیر طائف و کدرا ادیم گشتی پوست چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم. سوزنی
جامه ای است که سر آن مانند مقنعه و دامن آن هر دو دوش و سینه را می پوشد و بفارسی پرهیچه گویند. و فی المثل: کل ذات صدار خالهٌ، ای من حق الرجل ان یغار علی کل امراءه. (از منتهی الارب). پیراهن خرد. (دهار) (مهذب الاسماء) ، داغ که بر سینۀ اشتر نهند بجهت نشان. (منتهی الارب). داغ که بر سینۀ اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، پیش بند ستور. (منتهی الارب)
جامه ای است که سر آن مانند مقنعه و دامن آن هر دو دوش و سینه را می پوشد و بفارسی پرهیچه گویند. و فی المثل: کل ذات صدار خالهٌ، ای من حق الرجل ان یغار علی کل امراءه. (از منتهی الارب). پیراهن خرد. (دهار) (مهذب الاسماء) ، داغ که بر سینۀ اشتر نهند بجهت نشان. (منتهی الارب). داغ که بر سینۀ اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، پیش بند ستور. (منتهی الارب)
دشت، گشادگی فراخ، بی گیاه، بیابان، راغ دامن کوه بود دشت آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری (رودکی) کویر گویر بیابان هامون دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن، پیدا کردن، هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن، شتاب دارد گویند، دشت دشت هموار، شتاب دارد گویند
دشت، گشادگی فراخ، بی گیاه، بیابان، راغ دامن کوه بود دشت آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری (رودکی) کویر گویر بیابان هامون دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن، پیدا کردن، هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن، شتاب دارد گویند، دشت دشت هموار، شتاب دارد گویند
مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
محمدبن سیرین گوید: اگر درخواب صحرا بیند، دلیل خرمی باشد از قبل پادشاه، به قدر بزرگی صحرا. اگر خود را درصحرائی بزرگ سبز دید، دلیل است که مقرب پادشاه شود. اگر برعکس بود، دلیل است با پادشاه ظالم صحبت نگاهدارد.
محمدبن سیرین گوید: اگر درخواب صحرا بیند، دلیل خرمی باشد از قِبَل پادشاه، به قدر بزرگی صحرا. اگر خود را درصحرائی بزرگ سبز دید، دلیل است که مقرب پادشاه شود. اگر برعکس بود، دلیل است با پادشاه ظالم صحبت نگاهدارد.