جدول جو
جدول جو

معنی صبی - جستجوی لغت در جدول جو

صبی
طفل کوچک، کودک
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی عمید
صبی
کودک، پسر بچه
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی عمید
صبی
(اِ تِءْ)
میل کردن بسوی نادانی جوانی و بازی و کودکی. (منتهی الارب). میل بنادانی و جوانی. (تاج المصادر بیهقی). طفلی و کودکی. (غیاث اللغات). کودکی کردن. (مصادر زوزنی) :
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان داروئی که غم ببرد درده ای صبی.
حافظ
کار کودکی کردن و با کودکان بازی نمودن، میل کردن بسوی کودکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صبی
(صَ)
دهی از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه 24000گزی جنوب خاوری تربت حیدریه 7000گزی جنوب شوسۀ عمومی تربت. جلگه. معتدل. سکنه 426 تن. آب از قنات. محصول غلات، بن شن، تریاک. شغل اهالی زراعت، گله داری، کرباس بافی. راه مالرو. تابستان از زاوه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
صبی
(صَ)
گیاهی است که آن را سنا گویند و بهترین آن مکی است و بعضی گویند عصارۀ سناست و در اختیارات عصارۀ اشنان نوشته اند. (برهان قاطع). عصارۀ سنا یا سنا. (مجموعۀ لغات طبی ص 181). عصارۀ سناست و گویند عصاره ای زردرنگ است طبیعت آن سرد است نقرس گرم را نافع بود. (اختیارات بدیعی). در نسخۀ خطی دیگر از همین کتاب نویسد: صبای، گویند عصارۀ سناست... در مخزن الادویه این کلمه راصبتی ثبت کرده است و گوید عصارۀ سنای مکی است و بجهت رفع اورام بغایت نافع است و در فهرست مخزن الادویه آن را صبی نوشته در تحفۀ حکیم مؤمن آن را صبتی آورده و در نسخۀ چاپی صبنی ضبط کرده و در منتهی الارب آرد: صبی بسکون با و تشدید یاء عصارۀ سنای مکی است
لغت نامه دهخدا
صبی
(صَ بی ی)
کودک یا کودک که هنوز از شیر بازنشده. (منتهی الارب). کودک خرد. (مهذب الاسماء). کودک. (ترجمان القرآن جرجانی). ولید، کودک که از شیر باز شده باشد. (غیاث اللغات) :
عالم و عالم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا.
سنائی.
این بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی.
مولوی.
، ناظر عین و مردم آن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، استخوان زیر نرمۀ گوش. (منتهی الارب) ، جای تیزی شمشیر و جز آن که میان برآمده و قریب طرف است. (منتهی الارب). برازبان شمشیر. (مهذب الاسماء) ، مهتر گرامی و رئیس قوم، پشت قدم تا بن انگشتان، طرف زنخ. (منتهی الارب) ، صبی متشیخ، کودکی که رفتار پیران کند یا گفتار آنان گوید
لغت نامه دهخدا
صبی
(صُ بَی ی)
ابن اشعث تبع. تابعی است. (منتهی الارب). تابعی در علم حدیث به کسی گفته می شود که صحابی را درک کرده ولی خود پیامبر را ندیده است. این واژه از نظر سند حدیث اهمیت زیادی دارد، زیرا تابعی واسطه ای مستقیم میان صحابی و محدثین بعدی است. صداقت و امانت تابعین در نقل روایت ها، آنان را در ردیف مهم ترین شخصیت های علمی صدر اسلام قرار داده است.
لغت نامه دهخدا
صبی
(صُ بَی ی)
مصغر صبی ّ است. کودکک. طفلک. بچگک:
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی.
حافظ.
سمعانی گوید صبی مصغر صبی است و آن اسمی است که بصورت نسبت درآمده است. (الانساب ص 350 ورق الف)
لغت نامه دهخدا
صبی
(صُبْ بی ی)
صابی. منسوب به کیش صابیان. رجوع به صابئین شود
لغت نامه دهخدا
صبی
نو باوه کودکانه سری کودک گرایی ستاره پرست (در برخی واژه نامه ها صبی با ماندایی برابر گرفته شده که درست نیست برای آگاهی بیشتر بنگرید به منی و پیام او) کودک پسر بچه، جمع صبیان. کار کودکی کردن، با کودکان بازی کردن، به کودکی میل کردن، میل کردن به سوی جوانی و کودکی و بازی، کودکی طفلی طفولیت. صابی ماندایی
فرهنگ لغت هوشیار
صبی
((صَ یّ))
کودک، پسر بچه، جمع صبیان
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی معین
صبی
((ص با))
میل کردن به سوی جوانی و کودکی و بازی، کودکی، طفلی، طفولیت
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی معین
صبی
((صَ با))
کار بچگانه کردن، با کودکان بازی کردن، به کودکی میل کردن
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی معین
صبی
((صُ بّ))
پیرو فرقه صابئان، صابی، ماندابی
تصویری از صبی
تصویر صبی
فرهنگ فارسی معین
صبی
پسر، فرزند، کودک
متضاد: صبیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبیح
تصویر صبیح
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر بچه
فرهنگ فارسی عمید
(صُ بَیْ یَ)
تصغیر صبیّه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ /صِبْ یَ)
جمع واژۀ صبی. کودکان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یَ)
دختر. (غیاث اللغات). مؤنث صبی است. (منتهی الارب). دخترینه. (مهذب الاسماء). کودک مادینه. کنیزک. دختربچه. ج، صبایا
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
آبی است مر بنی منقذ را. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
رنگ کرده. رنگ زده. یقال: ثوب صبیغ و ثیاب صبیغ
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن عسل. مردی بود به زمان عمر که مشکلات قرآن را تتبع میکرد. عمر وی را تازیانه زد و مردمان را از مجالست با او بازداشت. (معجم البلدان ذیل مادۀ عسل). و در منتهی الارب آرد که او را از مدینه به بصره نفی فرمود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح، روئی نیکو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: ’انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم’ درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی)
وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردۀ سعید بن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی)
وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هجری قمری درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
برکه ای است بر جانب راست آنکس که از واقصه قصد مکه کند بر دومیلی جوی، و صبیب بفتح صاد و کسر باء نیز خوانده اند. (معجم البلدان) ، موضعی است، کوهی است، نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیده، ازطرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمده قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیۀ ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ کوچکی است در سنجاق عسیردر یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنۀ کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامه، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلۀ جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبیغ
تصویر صبیغ
رنگ شده
فرهنگ لغت هوشیار
خوی ریخته، خون ریخته، برف یخ، درخت رنگ، نیکو چون انگبین، لبه چون لبه شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
شکیبا، پذ رفتار، استوان زنهار دار، ابر تو بر تو، ابر پریشان، خوان سفره، باران تند کاکتوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
دختر، دختر بچه، کودک مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیح
تصویر صبیح
((صَ))
خوبرو و سفید چهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبیه
تصویر صبیه
((صَ یَّ))
مؤنث صبی، دختر بچه
فرهنگ فارسی معین
بنت، دختر، دخترک
فرهنگ واژه مترادف متضاد