جدول جو
جدول جو

معنی صباصفت - جستجوی لغت در جدول جو

صباصفت
(صَ صِ فَ)
بمانند صبا. بکردار صبا. تند. باشتاب: صباصفت منازل میبرید و شمال شکل، مراحل قطع میکرد... (سندبادنامه ص 143). رجوع به صبا و رجوع به صباسرعت شود
لغت نامه دهخدا
صباصفت
نرمخوی
تصویری از صباصفت
تصویر صباصفت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صباحت
تصویر صباحت
(دخترانه)
زیبایی، جمال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صباحت
تصویر صباحت
خوب رو شدن، صاحب جمال شدن، خوب رویی، زیبایی، خوشگلی، جمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باصفا
تصویر باصفا
دارای پاکیزگی و خرمی، ویژگی باغ و بستان و جای خوش آب و هوا، کنایه از خوش خو، مهربان، پاک دل، خوش نیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صباوت
تصویر صباوت
کودکی، بچگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداصفت
تصویر گداصفت
گدامنش، لئیم، پست فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صباغت
تصویر صباغت
حرفۀ صباغ، رنگرزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرافت
تصویر صرافت
اندیشۀ انجام کاری
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
نام درختی که چون باد بر وی وزد بوی خوشی از آن برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ / صِ فَ)
رجوع به مناصفه شود، (اصطلاح تصوف) عبارت از انصاف است یعنی حسن معامله با خلق و حق. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صبابه. رجوع به صبابه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ صِ فَ)
پست فطرت. خسیس. لئیم. رجوع به گدا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کنیت خادم امام علی بن موسی الرضا علیه السلام که در خراسان همراه آن حضرت بوده است.
لغت نامه دهخدا
(زُ)
قریه ای از اصفهان (مراصد الاطلاع). از دهات اصفهان است. (مرآت البلدان ج 1 ص 160). نام یکی از دهستانهای بخش اردل شهرستان شهرکرد اصفهان، واقع در باختر شهرکرد، که از شمال به کوهستان هفت تنان و ازجنوب به بلوک ده دز و از خاور به ارتفاعات زردکوه و از باختر به کوهستان دیناران محدود است. این دهستان در دره ای طولانی و در میان جنگل بلوط قرار گرفته است. هوای آن در تابستان معتدل و در زمستان بسیار سرد است و آبش از رود خانه بازفت تأمین میشود. محصول عمده آن حبوب و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است و از 55 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و در حدود 4850نفر جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
پاکیزه. (ناظم الاطباء) ، کسی که سخت گیرد بر کسی یا در هر چیز که باشد: فاذا موسی باطش بجانب العرش. (ناظم الاطباء). سخت گیرنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). و رجوع به بطش شود
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ)
دارای صفت. در مقابل بی صفت، محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه).
- آدم باطل، بیکاره. عاطل. بیکار.
- باطل گرداندن عزم، فسخ عزیمت: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 47).
- بباطل، بر باطل. بیهوده. بناحق:
مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.
خاقانی.
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
- بر باطل بودن، نه بر راه حق بودن. برصواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن:
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان.
خاقانی.
- خیال باطل، سودای بیجا. اندیشۀ نادرست: خواجه (احمدحسن) گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
- کلام باطل، سخن بیهوده وبی معنی. (ناظم الاطباء).
- نوشتۀ باطل، نوشتۀ بیهوده. نادرست: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- باطل نشستن، یا نشستن باطل، بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
سعدی. (طیبات).
- عاطل و باطل، هیچکاره، که بهیچ کار نیاید.
، ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج)، ساحر: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج، بطله. (اقرب الموارد)، مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف)، شرک:یمح اﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس)، در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی)، در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات)،
{{اسم خاص}} ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد)، بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صباحت
تصویر صباحت
خوبروئی و سفیدی رنگ انسان، زیبائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباغت
تصویر صباغت
رنگرزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرافت
تصویر صرافت
شغل صراف، خالص و صرف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با صفت
تصویر با صفت
دارای صف، با حقیقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباووت
تصویر صباووت
زیبایی و سر فرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصفت
تصویر مناصفت
دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبافت
تصویر آبافت
نوعی پارچه ستبر، نوعی جامه قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباوت
تصویر صباوت
طفولیت، بچگی، کودکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاصف
تصویر صفاصف
صفهای پشت سر هم صف در صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحافت
تصویر صحافت
روزنامه نویسی، بار روزنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباغت
تصویر صباغت
((صَ بّ غَ))
رنگرزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صباوت
تصویر صباوت
((صَ وَ))
کودکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرافت
تصویر صرافت
شغل و پیشه صراف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرافت
تصویر صرافت
((ص فَ))
قصد و نیت انجام کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفاصف
تصویر صفاصف
((صَ صَ))
صف های پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبافت
تصویر آبافت
نوعی جامه گران بها، پارچه ای محکم و خشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صباحت
تصویر صباحت
((صَ حَ))
زیبا شدن، نیکوروی شدن، زیبایی
فرهنگ فارسی معین
گداپیشه، گدامنش، لئیم، ممسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد