جدول جو
جدول جو

معنی باصفا

باصفا
دارای پاکیزگی و خرمی، ویژگی باغ و بستان و جای خوش آب و هوا، کنایه از خوش خو، مهربان، پاک دل، خوش نیت
تصویری از باصفا
تصویر باصفا
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با باصفا

باصفا

باصفا
پاکیزه. (ناظم الاطباء) ، کسی که سخت گیرد بر کسی یا در هر چیز که باشد: فاذا موسی باطش بجانب العرش. (ناظم الاطباء). سخت گیرنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). و رجوع به بطش شود
لغت نامه دهخدا

باصفرا

باصفرا
قریۀ بزرگی است در قسمت شرقی موصل که باغها و تاکستانهای فراوان دارد، انگور این ناحیه تا اواسطزمستان میماند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا

باصفت

باصفت
دارای صفت. در مقابل بی صفت، محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه).
- آدم باطل، بیکاره. عاطل. بیکار.
- باطل گرداندن عزم، فسخ عزیمت: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 47).
- بباطل، بر باطل. بیهوده. بناحق:
مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.
خاقانی.
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
- بر باطل بودن، نه بر راه حق بودن. برصواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن:
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان.
خاقانی.
- خیال باطل، سودای بیجا. اندیشۀ نادرست: خواجه (احمدحسن) گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
- کلام باطل، سخن بیهوده وبی معنی. (ناظم الاطباء).
- نوشتۀ باطل، نوشتۀ بیهوده. نادرست: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- باطل نشستن، یا نشستن باطل، بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
سعدی. (طیبات).
- عاطل و باطل، هیچکاره، که بهیچ کار نیاید.
، ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج)، ساحر: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج، بَطَلَه. (اقرب الموارد)، مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف)، شرک:یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس)، در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی)، در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات)،
{{اِسمِ خاص}} ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد)، بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

باوفا

باوفا
که وفا دارد. وفادار:
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش باوفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

اصفا

اصفا
برگزیدن کسی را اختیار کردن، برگزیدن، وابریده شدن، پالایش، خرسند کردن، برگزیدن کسی را اختیار کردن
فرهنگ لغت هوشیار