جدول جو
جدول جو

معنی صال - جستجوی لغت در جدول جو

صال
(تَ هََ کْ کُ)
صول، صیال، حمله کردن بر حریف خود و زیادتی نمودن، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صال
(صال ل)
باران سخت و بزرگ قطره که زمین شکافته گردد از وی. (منتهی الارب) ، خر وحشی حادالصوت. (تاج العروس) ، لحم ٌ صال، گوشتی گنده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صالح
تصویر صالح
(پسرانه)
شایسته، درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، نام پیامبر قوم ثمود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صالحه
تصویر صالحه
(دخترانه)
شایسته، درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، مؤنث صالح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صالحه
تصویر صالحه
صالح (زن)، دارای صلاحیت مثلاً دادگاه صالحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صالح
تصویر صالح
نیکوکار
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، ارزانی، خورند، خورا، سازوار، فرزام، باب، مناسب، بابت، مستحقّ، اندرخور، محقوق، شایان، فراخور
نیک، مقابل فاسد، پایبند به اصول اخلاقی و مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصال
تصویر خصال
خصلت ها، صفت ها، خصوصیت ها، ویژگی ها، خوها، عادت ها، جمع واژۀ خصلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آصال
تصویر آصال
وقت بین عصر و مغرب، آخر روز، شبانگاه
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
نعت فاعلی از صلاح. ضد طالح. نیکوکار. درخور. سزاوار. جید. اهل. نیکمرد. بسامان کار. (مهذب الاسماء). الخالص من کل فساد. (تعریفات میر سیدشریف). بسامان. (تفلیسی). آنکه به حقوق بندگان و خدای تعالی قیام کند. (اقرب الموارد). ج، صالحون، صالحین: و پیروی کرد آنها را و به جای آورد به روش سلف صالح خود. (تاریخ بیهقی ص 308). آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازددرجۀ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
خلف صالح امین صالح
که سلف رابه ذات اوست فخار.
خاقانی.
یکی از جملۀ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. (گلستان). اما بنده امیدوار است که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان). و دیگران هم به برکات شما مستفید گردند و به صالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان).
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیک مردان.
سعدی.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
، در اصطلاح علم درایت، افادۀ مدح معتدبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: (حدیث) صالح نزد محدثان حدیثی را نامند که در رتبت دون رتبۀ حسن باشد. ابوداود در کتاب ’سنن’ گوید: هر حدیث که در آن وهنی سخت بود بیان کردم و آن حدیث که در آن چیزی نیاوردم صالح است، برخی صالح تر از برخی دیگر. و حافظ ابن حجر آرد: لفظ صالح در کلام وی اعم است از آنکه بخاطر احتجاج باشد یا ارتقاء وهر حدیث که به درجۀ ’صحت’ و سپس به درجۀ ’حسن’ رسد بمعنی اول است و جز این دو قسم بمعنی دوم و آنچه بدین درجه نرسد در آن وهنی شدید است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به صالح الحدیث شود، عمل صالح، کار نیک، بسیار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف) :
مأمور خداوند مصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم.
ناصرخسرو.
و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه).
این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون شیر بخود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش.
نظامی.
حسنت جمیع خصاله. سعدی.
- بدخصال، بدعادت. بدخصلت:
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آنی ز بدخصالی.
(ناصرخسرو).
یکی گفت از این بندۀ بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23).
- خصال بد، عادت بد.
- خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء).
- خصال رذیله، خویهای زشت و بد.
- خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه تاریخ یمینی).
- خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی).
- ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظۀ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322).
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت.
- مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت:
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که بجانند مشتری.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اصیل، صاحب اصلان، محکم رایان،
شبان گاه ها، عشایا
لغت نامه دهخدا
(بَصْ صا)
پیازفروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن طریف. اتباع او در جبال بربر بسر میبردند و وی دعوی پیغمبری کرد و دین تازه آورد و یا پس از او بعض فرزندان وی ادعای پیغمبری کرده اند. ابن حزم گوید پیروان او منتظر رجوع وی بودند، تا اینکه در عصر ما (عشر خامس از مائۀ چهارم) آثار ایشان منقطع گشت. (لسان المیزان ج 3 ص 171)
ابن مسلم شیخی. مکی است و از ابوزبیر روایت کند. یحیی بن معین و ابوحاتم او را ضعیف دانسته اند. عسقلانی گوید وی همان است که ابوداود او را موسی بن مسلم بن رومان نامیده، لیکن صواب آن است که نام وی صالح میباشد. (لسان المیزان ج 3 ص 177). و رجوع به تهذیب التهذیب شود
ابن حسن جزائری. عالمی فاضل بود و از شیخ بهائی سوءالاتی کرده و شیخ بدانها جواب گفته و بدو اجازۀ روایت داده است. شیخ حر ذکر او در امل الاّمل بیاورده است. صالح بسال 1031 هجری قمری درگذشت. رجوع به روضات الجنات شود
ابن ادریس بن صالح، مکنی به ابی سهل بغدادی. وی در دمشق حدیث گفت. او از یحیی بن محمد بن صاعد و از او تمام بن محمد بن عبدالله رازی روایت کند. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 331 و تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365 شود
ابن شرف عاملی جبعی. وی جد زین الدین علی شهید ثانی است. در امل الاّمل گوید وی فقیهی فاضل و از شاگردان علامۀ حلی است. صاحب ایجاز المقال او را صالح بن مشرف نامیده و آن خطاست. رجوع به روضات الجنات ص 330 شود
ابن عبدالله ازدی، مکنی به ابی یحیی بصری. وی از ابی جوزا روایت کند. ابوالفتح ازدی گوید: در حال او مردد باشم. عقیلی گوید: وی بصری است و ابی یحیی کنیت اوست. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود
الملک الصالح، ناصرالدین محمد. از سلسلۀ ممالیک برجی است و به سال 824 هجری قمری به سلطنت رسید و یکسال پادشاهی کرد. (تاریخ سلاطین اسلام ص 74). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
ابن عبدالملک تمیمی خراسانی. وی از شاگردان اسحاق بن حماد استاد خط عربی است. (الفهرست ص 11). و رجوع به ابوالفضل صالح بن عبدالملک شود
ابن صباح، مکنی به ابی الفضل اصفهانی. او از ابن عیینه و از وی علی بن حسن بن سلم روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348 شود
ابن محمد. از لیث بن سعد روایت کند. نباتی از ابن حبان آرد که نقل روایت او روا نیست. رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 176- 177 شود
ابن عجلان. ازدی گوید: در صحت حدیث او شک کرده اند. و فلیج بن سلیمان گوید: مدنی است. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود
ابن عمیر. نام او حارث است. ابن عساکر از ابی حاتم آرد که نام او صالح است نه حارث. رجوع به حارث بن عمیر شود
ابن صقر. او از عبدالله بن زهیر و از وی سعید بن واقد مزنی روایت کند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 18 شود
لغت نامه دهخدا
(صالْ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جرب صالخ، گر که پوست برد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نعت فاعلی از صلود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گاو و گوسفند که دندان شش سالگی افکنده باشد. (منتهی الارب). گاو شش ساله و پس از این. گویند: صالغ سنه و صالغ سنتین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کوهی است بین مکه و مدینه. (معجم البلدان). کوهی است که در جاهلیت نزد آن سوگند خوردندی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: وی خود را از مردم اردستان میشمرد وبه شعر و شاعری در ملک دکن به سر میبرد، او راست:
خوش آن ره رو که ره تنها سپارد
که تنهایی پس افتادن ندارد،
(صبح گلشن ص 244)،
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صالح
تصویر صالح
نیکوکار، درخور، سزاوار، جید، اهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صال خانه
تصویر صال خانه
کشتار گاه
فرهنگ لغت هوشیار
صالبیه درفارسی سالبیه: لاتینی تازی گشته مریم گلی از گیاهان مریم گلی
فرهنگ لغت هوشیار
زنان درست کار، اعمال شایسته و صالح، باقیات صالحات، آثار نیک که از شخص مانده باشد پس از مردن وی
فرهنگ لغت هوشیار
کار نیک، زن نیک زن پارسا زن پاکدامن، فراوانی مونث صالح زن نیکو کار، جمع صالحات، عمل نیک حسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تیره ای از گروهیان (شیعه) زیدیه پیروان حسن بن صالح بن حی ثوری همدانی که ابوبکر و عمر را رهنمودان راستین می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصال
تصویر آصال
جمع اصیل، شبانگاه، آفتاب زردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صالب
تصویر صالب
پشت اسو استخوان پشت از دوش تابن سرین، تپ لرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصال
تصویر خصال
خویها، خصلتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصال
تصویر خصال
((خِ))
جمع خصلت، خوی ها، عادات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آصال
تصویر آصال
جمع اصیل، شبانگاه، نزدیک غروب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صالح
تصویر صالح
((لِ))
نیکوکار، شایسته، درخور، لایق، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، جمع صالحین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صالح
تصویر صالح
درستکار، شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آصال
تصویر آصال
آفتاب زردی ها، شبانگاهان، نژادگان
فرهنگ واژه فارسی سره
خوی ها، عادتها، خصلت ها، سجایا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امین، اهل، باتقوا، بدیل، پارسا، پرهیزگار، خلف، ذیصلاح، شاهنده، شایسته، لایق، محسن، نیک، نیکوکار
متضاد: طالح، فاسد
فرهنگ واژه مترادف متضاد