خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ خصلت. (یادداشت بخط مؤلف) : مأمور خداوند مصر و عصرم محمود بدو شد چنین خصالم. ناصرخسرو. و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). و معالی خصال ملوک اسلاف... قبلۀ عزائم میمون داشته است. (کلیله ودمنه). این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شیر بخود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش. نظامی. حسنت جمیع خصاله. سعدی. - بدخصال، بدعادت. بدخصلت: تو روی محمد چگونه بینی چون دشمن آنی ز بدخصالی. (ناصرخسرو). یکی گفت از این بندۀ بدخصال چه خواهی هنر یا ادب یا جمال. سعدی (بوستان). دزدان در کوه و کمر حیران از بدخصالی. (مجالس سعدی ص 23). - خصال بد، عادت بد. - خصال حمیده، خوی های نیک. (ناظم الاطباء). - خصال رذیله، خویهای زشت و بد. - خصال ستم، عادت ستم. خصلت ستم: قتل جوان نمیرسد مگر از خلل جود و خصال ستم. (ترجمه تاریخ یمینی). - خصال ستوده، خویهای نیک: آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بودبا چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی). - ستوده خصال، با خصلتهای نیکو: ملاحظۀ و اردات اعمال این پادشاه دین پناه ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر جزء4 از ج 3 ص 322). نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. - مشتری خصال، آنکه خوی مشتری دارد. خوش خصال. خوب خصلت: آن مشتری خصال گر از ما حکایتی پرسد جواب ده که بجانند مشتری. سعدی (طیبات)