جدول جو
جدول جو

معنی شیرک - جستجوی لغت در جدول جو

شیرک
شیر کوچک
کنایه از جسور و پردل
شیره، عصاره، شیرۀ تریاک
شراب
شیرک شدن: کنایه از جسور و گستاخ شدن
تصویری از شیرک
تصویر شیرک
فرهنگ فارسی عمید
شیرک
(رَ)
مصغر شیر، یعنی شیر کوچک. (ناظم الاطباء). اسید. شیربچه. (یادداشت مؤلف) ، جری و دلیر و پر دل و جرأت. (ناظم الاطباء). دلیر و جری (با لفظ ساختن و شدن و کردن مستعمل است). (از آنندراج).
- شیرک ساختن، دلیر ساختن کسی را. (آنندراج). و رجوع به مادۀ شیرک کردن شود
مصغر شیره که نوعی از شراب است. (ناظم الاطباء). شراب، شیره. عصاره، شیرۀ تریاک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شیرک
(رَ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 371 تن. آب آن از قنات. صنایع دستی زنان آنجاقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شیرک
((رَ))
شیره، عصاره، شیره تریاک، شراب
تصویری از شیرک
تصویر شیرک
فرهنگ فارسی معین
شیرک
دلاور و جسور، گستاخ پررو، دل باخته، عضو نرینه ی ماهی نر، وعده ی توخالی و دروغ به جهت فریفتن کسی شیره مالیدن، درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرو
تصویر شیرو
(پسرانه)
پهلوان معاصر با گشتاسب، نام سردار فریدون، شیرویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیرک
تصویر زیرک
(پسرانه)
باهوش، جلد، از شخصیتهای شاهنامه، نام سالار موبدان درگاه ضحاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارک
تصویر شارک
(دخترانه)
سار (پرنده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیراک
تصویر شیراک
(پسرانه)
نام پدر هرمزد، کنده کار کتیبه کعبه زرتشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیرک
تصویر زیرک
زرنگ، باهوش، هوشیار، عاقل و دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیره
تصویر شیره
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود
شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود
شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند
شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود
شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیخک
تصویر شیخک
شیخ کوچک. در مقام تحقیر گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از رود خانه کشکان. ساکنان از طایفۀ شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گوسفند یا بزی که در خردی اخته کنند فربهی را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
حصنی به اندلس از اعمال بلنسیه.
لغت نامه دهخدا
چارپایی چینی که دارای بدنی زرد و دهان سیاه می باشد، (ناظم الاطباء)، قسمی از پوشاک اسب که به رنگ این حیوان باشد، (ناظم الاطباء)، در اصطلاح اصطبل (در یراق اسب)، کفل پوش اسب، (یادداشت مؤلف) :
دامن ابریسکی ّ شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
شیرگا، این نام را در نور به سپیره آ کرناتا دهند، (یادداشت مؤلف)، درختچه ای است که در درۀ شهرستانک و در مرز فوقانی جنگلهای نور و به نام شیرکا در نور خوانده می شود، (جنگل شناسی ج 1 ص 280)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شپرک
تصویر شپرک
شب پره خفاش
فرهنگ لغت هوشیار
سالارک بخرد نما گندم نمای جو فروش شیخ کوچک، شیخ حقیر آن که خود را به شیخی زند: ... با همه امرای خود شیخ ما دست بیعت داد و آن شیخک باطل را هلاک گردانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرک
تصویر شهرک
شهر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرج
تصویر شیرج
پارسی تازی گشته شیره روغن کنجد شیربا روغن کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیره
تصویر شیره
آب انگور که آنرا جوشانده تا غلیظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشک
تصویر شیشک
شیشاک و گوسپند یکساله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیلک
تصویر شیلک
توت فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترک
تصویر شترک
شتر کوچک شتر بچه
فرهنگ لغت هوشیار
محل مخصوصی که در آنجا کارهای ورزشی و بازی کردن با حیوانات نمایش داده میشود فرانسوی تاژگاه علف سیر. نمایشهای پهلوانی و بازی با حیوانات و کارهای عجیب و اعمال خنده آور است که جمعی در روی صحنه ای (معمولا مدور) انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
سهیم، همدست، مشارک همباز همباغ هنباگ همکار همال هماس هنباز گفته اندکه دیگ باهنبازان بسیاربه جوش نیاید (تاریخ بیهغی) رسن، داماد انباز مشارکت همدست، جمع شرکا (ء) یا شریک جرم. کسی است که قسمتی از اعمال اصلی جرم را انجام داده است. یا شریک مال. کسی است که با دیگری در کل ثروت یا سرمایه تجارت شریک است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سارک سارو سار ازپرندگان پرنده ایست سیاه رنگ سارک ساری شارو
فرهنگ لغت هوشیار
تیر کوچک تیرکوچک، ستوی که در وسط چادر و سرا پرده نصب کنند و چادر بر روی آن قرار گیرد دیرک، آبله هایی که در دیگ آب جوشان یا در میان روغن جوشان بسبب پخته شدن گوشت بهم رسد، جهش خون از رگ یاآب از آبدزدک یا سوراخ مشک و مانند آن، ایجاد در دو وجع در اعضا
فرهنگ لغت هوشیار
دانا و حکیم و فهیم و صاحب هوش با فهم هوشیار صاحب فراست، فولاد جوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
ستون خیمه تیر بسیار بزرگ تیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریک
تصویر شریک
انباز، هم سود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیرک
تصویر زیرک
عاقل
فرهنگ واژه فارسی سره
مرتعی جنگلی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو، حیوان آبستن
فرهنگ گویش مازندرانی