جدول جو
جدول جو

معنی شیروش - جستجوی لغت در جدول جو

شیروش
شیر مانند مانند شیر، کنایه از شجاع، دلیر
تصویری از شیروش
تصویر شیروش
فرهنگ فارسی عمید
شیروش
از اقالیم شنترین به اندلس (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شیروش
(شیرْ وَ)
شیرسان. شیرصفت. مانند شیر. شیروار. (یادداشت مؤلف) ، شجاع. متهور. (فرهنگ فارسی معین) :
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری.
فرخی.
رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیدوش
تصویر شیدوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری جنگاور در دربار فریدون پادشاه پیشدادی، نیز نام پسر گودرز پهلوان ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرو
تصویر شیرو
(پسرانه)
پهلوان معاصر با گشتاسب، نام سردار فریدون، شیرویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرفش
تصویر شیرفش
شیر مانند مانند شیر، شجاع و دلیر مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیردوش
تصویر شیردوش
آنکه شیر می دوشد، ظرفی که در آن شیر می دوشند، دستگاهی که زنان تازه زا برای دوشیدن شیر خود به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیروا
تصویر شیروا
شیربرنج، خوراکی که از شیر، برنج، شکر و گلاب تهیه می شود، شیربا، گرنج بشیر
فرهنگ فارسی عمید
قصبه ای از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار، سکنۀ آن 860 تن، آب آن از رود خانه تیرم، دبستان و در حدود چهل باب دکان دارد، بنای معصوم زادۀ آن قدیمی است، مرکز حوزۀ 2 آمار گلیجان است، این قصبه ازدو محل بالا و پایین تشکیل شده و ده گرگ رود بین این دو محل واقع است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رُ شَ / شِ کَ)
پارچۀ نخی زمینه سفید با گلهای زرد روشن، و از آن بازرگانان عمامه کردندی تا از عمامۀ علما که به رنگ سپید بود ممتاز باشد. جامۀ زمینه به رنگ سپید کمی مایل به زردی با گلها و بته های زرد. (یادداشت مؤلف). شیر و شکر
لغت نامه دهخدا
نام یک پهلوان معاصر با گشتاسپ، (فرهنگ لغات ولف) :
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ابن رستم بن سرخاب بن قارن، از سپهبدان باوندیۀ طبرستان بود، پس از آنکه رافع بن هرثمه پدر او را در یکی از قلاع مازندران محبوس ساخت، او با امداد سامانیان والی مازندران شد و پس از سی وپنج سال وفات کرد، وبیرونی با وی صحبت داشته است و در آثارالباقیه از او روایت می کند، و در معجم البلدان یاقوت آمده است که وی بر تمامی طبرستان و دیلم و فومن مسلط گشت و به زمان وی نصر بن احمد سامانی به قصد ری توجه کرد و به هزارجریب رسید و اسپهبد راه بر او بگرفت و نصر سی هزاردینار بداد و او وی را راه داد، (یادداشت مؤلف)
نام پسر خسرو پرویز، شیروی، شیرویه (واو آخر در آخر شیرو ادات اعزاز و تحبیب است مانند پاپو، خواجو و کاکو)، (لغات شاهنامه ص 193)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران که پسر خسرو پرویز بود، (فرهنگ لغات ولف)، رجوع به شیرویه شود
لغت نامه دهخدا
دوشندۀ شیر، آنکه شیر دوشد، (فرهنگ فارسی معین)،
- ماشین شیردوش، ماشینی که شیر را از پستان گاو و گوسفند بدوشد، (فرهنگ فارسی معین)،
،
گاودوش، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به همین عنوان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شیرمانند. (ناظم الاطباء). شیردیس. (لغت فرس اسدی). کنایه است از شجاع و دلیر:
بیارم یکی لشکر شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش.
فردوسی.
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش.
فردوسی.
سپاهی که دیدند کوپال اوی
بر و مغفر و شیرفش یال اوی.
فردوسی.
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان اسب افکن و شیرفش.
فردوسی.
کهار کهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفشی سیاه.
فردوسی.
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی نیو و توپال شد کینه کش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از رود خانه کشکان. ساکنان از طایفۀ شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ مَ)
شیرنوشنده، که شیر مادر بخورد، شیرخوار:
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود از جمله گوش،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
شیربا و شله ای که از شیر و برنج سازند. (ناظم الاطباء). شیربرنج. شیربا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شیربرنج و شیربا شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ وَ)
شیردار. شیری. شیرده. (یادداشت مؤلف) : چون مردمان بنی سعد بیامدند به مکه زنان شیرور با کودکان و شویان تا کودکان بستانند به دایگی و شیر دهند. (ترجمه طبری بلعمی).
بز شیرور میش بد همچنین
به دوشندگان داده بد پاکدین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه، نام پسر بهرام که سپهسالار نوشیروان بود، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ بارای و آرام بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه که به پدر عاق شد، (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران (قباد سوم) که پسر خسرو پرویز بود، (از فرهنگ لغات ولف)، نام پسر خسرو پرویز که شیرویه نیز گویند، (از لغات شاهنامه) (از ناظم الاطباء) :
به یک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی،
فردوسی،
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد،
فردوسی،
رجوع به شیرویه شود
نام یکی از پهلوانان ایرانی که در خدمت منوچهرشاه می بوده، (برهان)، نام یک پهلوان ایرانی در زمان فریدون، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار چون قارن کاوگان
سپه کش چو شیروی شیر ژیان،
فردوسی
نام یکی از پهلوانان توران در زمان تور، (یادداشت مؤلف) :
یکی پهلوان بود شیروی نام ...
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پسر گودرز و برادر گیو، (از برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا)، نام پسر گودرز، یکی از پهلوانان ایرانی، (از فهرست ولف)، پسر گودرز کشواد، (مجمل التواریخ و القصص ص 315) (ترجمه محاسن اصفهان ص 70)، یکی از پهلوانان دربار کی کاوس، (یادداشت مؤلف)، از پهلوانان عهد کیخسرو، (شاهنامه چ خاور ج 3 ص 115)، پسر گودرز، پهلوان ایرانی، (از فرهنگ فارسی معین) :
بیک دست شیدوش جنگی بپای
چو شیروی شیراوژن رهنمای،
فردوسی،
وز آن سو که گودرز کشواد بود
چو گیو و چو شیدوش و فرهاد بود،
فردوسی،
چو گودرز و چون طوس و گیو دلیر
چو گستهم و شیدوش و بهرام شیر،
فردوسی
نام یکی از حکمای متأخرین پارسیان بوده، (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پرنده ای است که آن را مرغ غواص نیز خوانند. ج، شبارش. (ازدزی ج 1 ص 720)
لغت نامه دهخدا
(شی وَ رَ)
کوهی است که خط سرحد غربی ایران از قلۀ آن عبور می کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
مرکّب از: بی + روش، بیراه. بی قاعده. بیروشن
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
ابن داریوش. (ابوالفرج بن العبری). خشایارشا پسر داریوش اول. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 698 و رجوع به خشیارشا شود، خصف ورق بر تن، یعنی بر هم نهادن و چسبانیدن برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت بنظر نیاید. اختصاف
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر وش
تصویر شیر وش
شیر مانند همچون شیر، شجاع متهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرفش
تصویر شیرفش
شیر وش
فرهنگ لغت هوشیار
گاو پیشانی سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله یا گاوی که بیضه ی آن را کشیده باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که پیشانی و دم آن سفید است
فرهنگ گویش مازندرانی