جدول جو
جدول جو

معنی شیرزج - جستجوی لغت در جدول جو

شیرزج
شیری که از پستان خفاش درآید، شیر خفاش
تصویری از شیرزج
تصویر شیرزج
فرهنگ فارسی عمید
شیرزج
(زَ)
شیر خفاش. (ناظم الاطباء). شیری که از پستان خفاش برآید. شیر شبکور. شیر مرغ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پاورقی شیرزق شود
لغت نامه دهخدا
شیرزج
شیری که از پستان خفاش بر آید شیر شبکور شیر مرغ
تصویری از شیرزج
تصویر شیرزج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
(دخترانه)
زن شجاع، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در زمان افراسیاب تورانی و کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرج
تصویر شیرج
شیره، روغن کنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزد
تصویر شیرزد
بچه ای که در زمان شیرخوارگی شیر کم خورده و ضعیف و لاغر مانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزا
تصویر شیرزا
شیرزاد، دانه ای به درشتی نخود و قهوه ای رنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان می روید و سفت می شود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر می شود، شیرزاده، زادۀ شیر، بچه شیر، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
زن دلیر و بی باک، برای مثال منم شیرزن گر تویی شیرمرد / چه ماده چه نر شیر روز نبرد (نظامی۵ - ۸۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
معرب شیرۀ فارسی. روغن کنجد. (آنندراج) (ازبرهان) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ناظم الاطباء) (از بحر الجواهر). روغن کنجد. شیره. دهن الجلجلان. دهن السمسم. دهن الحل. (یادداشت مؤلف). به لغت رومی انطوف وبه هندی تیلی و به سریانی شحادلیا گویند و به عربی دهن الحل و به فارسی روغن کنجد گویند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن دلیر و بی باک. (فرهنگ فارسی معین) ، شیر ماده، مقابل شیر نر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
تولیدکننده شیر، داروئی که شیر را زیاد کند، شیرزاد، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شیرزاد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مدفوع و ادرار خفّاش (شبکور). بمقدار زیاد در امکنه ای که این حیوان (خفاش) میزید وجود دارد (شیزرق نیز آمده است). (از دزی ج 1 ص 810). رجوع به شیزرق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
کشندۀ شیر. (ناظم الاطباء). زنندۀ شیر
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک نوع ریشه سیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
هر حیوان سبع و درنده، قوت و نیرو و زور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گونه ای لیکن که بر روی تنه درختان دیگر می روید و به بزرگی یک نخود تا یک گردو می رسد و التصاق کامل به درخت پایه خود دارد. گونه ای از آن در سیستان فراوان است و زنان به جهت ازدیاد شیر آنرا میخورند (وجه تسمیه به همین مناسبت است) شیرزا
فرهنگ لغت هوشیار
کودکی که به هنگام شیرخوارگی کم شیر خورده و لاغر و نزار شده باشد، جمع شیر زدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرج
تصویر شیرج
پارسی تازی گشته شیره روغن کنجد شیربا روغن کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
((زَ))
زن دلیر و بی باک
فرهنگ فارسی معین
گوساله یا گاوی که بیضه ی آن را کشیده باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
دیگ بزرگ جهت پختن شیر
فرهنگ گویش مازندرانی