که دیر از خواب برخیزد، مقابل زودخیز: اشیاخ اثاوله، پیران دیرخیز سست رو، (منتهی الارب)، که دیر از جای خود بلند شود: دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود تیغ خون آلود بر بالین چوتیغ آفتاب، سوزنی، تبقمت الغنم، دیرخیز و گرانبار گردید گوسپند از باربچه های شکم، (منتهی الارب)
که دیر از خواب برخیزد، مقابل زودخیز: اشیاخ اثاوله، پیران دیرخیز سست رو، (منتهی الارب)، که دیر از جای خود بلند شود: دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود تیغ خون آلود بر بالین چوتیغ آفتاب، سوزنی، تبقمت الغنم، دیرخیز و گرانبار گردید گوسپند از باربچه های شکم، (منتهی الارب)
از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) : مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر، سوزنی، - شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) : پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز، سوزنی
از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) : مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر، سوزنی، - شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) : پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز، سوزنی
منسوب به شهر شیراز، (ناظم الاطباء)، از مردم شیراز، لهجۀ مردم شیراز، (فرهنگ فارسی معین)، - مثل شیرازیها، با گفتاری تهی بالان و نازان، (یادداشت مؤلف)، ، قسمی انگور، (یادداشت مؤلف)
منسوب به شهر شیراز، (ناظم الاطباء)، از مردم شیراز، لهجۀ مردم شیراز، (فرهنگ فارسی معین)، - مثل شیرازیها، با گفتاری تهی بالان و نازان، (یادداشت مؤلف)، ، قسمی انگور، (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، سکنۀ آن 180 تن، آب آن از چشمه، صنایع دستی آنجا قالیچه و گلیم و جاجیم بافی، ساکنان از طایفۀ چرام، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 270 تن، آب آن ازرود خانه قره سو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، سکنۀ آن 180 تن، آب آن از چشمه، صنایع دستی آنجا قالیچه و گلیم و جاجیم بافی، ساکنان از طایفۀ چرام، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 270 تن، آب آن ازرود خانه قره سو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش چو خسرو را به آتشخانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت. نظامی. رجوع به شیرو و شیروی شود نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) : نبیرۀ سرافراز گیو دلیر جهانگیر شیرویه و اردشیر. فردوسی نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی: به یک دست شیدوش جنگی به پای چوشیرویه شیراوژن رهنمای. فردوسی
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش چو خسرو را به آتشخانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت. نظامی. رجوع به شیرو و شیروی شود نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) : نبیرۀ سرافراز گیو دلیر جهانگیر شیرویه و اردشیر. فردوسی نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی: به یک دست شیدوش جنگی به پای چوشیرویه شیراوژن رهنمای. فردوسی
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) : سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز، کسایی، بریده بود جوشن از تیغ تیز زره پاره و ترکها ریزریز، اسدی، زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز زین غم عمود چرا نیست لخت لخت، خاقانی، برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من، خاقانی، زر سوده را گر بود ریزریز به سیماب جمع آورد خاک بیز، نظامی، - ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)، - ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) : به زخم اندرون تیغ شد ریزریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز، فردوسی، چوگردان مرا روی بینند تیز زره برتنانشان شود ریزریز، فردوسی، به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز، فردوسی، بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریزریز، نظامی، ز بس زخم کوپال خاراستیز زمین را شده استخوان ریزریز، نظامی، - ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) : دلت تیره بینم سرت پرستیز کنون جامه برتن کنم ریزریز، فردوسی، منم بندۀ هردو تا رستخیز اگر شه کند پیکرم ریزریز، فردوسی، به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریزریز، فردوسی، پر تیز و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریزریز، نظامی، چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز، نظامی، سکندر بدو گفت یک تیغ تیز کند پیه صد گاو را ریزریز، نظامی (از شرفنامۀ منیری)
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) : سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز، کسایی، بریده بود جوشن از تیغ تیز زره پاره و ترکها ریزریز، اسدی، زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز زین غم عمود چرا نیست لخت لخت، خاقانی، برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من، خاقانی، زر سوده را گر بود ریزریز به سیماب جمع آورد خاک بیز، نظامی، - ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)، - ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) : به زخم اندرون تیغ شد ریزریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز، فردوسی، چوگردان مرا روی بینند تیز زره برتنانشان شود ریزریز، فردوسی، به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز، فردوسی، بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریزریز، نظامی، ز بس زخم کوپال خاراستیز زمین را شده استخوان ریزریز، نظامی، - ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) : دلت تیره بینم سرت پرستیز کنون جامه برتن کنم ریزریز، فردوسی، منم بندۀ هردو تا رستخیز اگر شه کند پیکرم ریزریز، فردوسی، به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریزریز، فردوسی، پر تیز و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریزریز، نظامی، چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز، نظامی، سکندر بدو گفت یک تیغ تیز کند پیه صد گاو را ریزریز، نظامی (از شرفنامۀ منیری)
حالت و عمل و صفت و صنعت شکرریز. قنادی. (یادداشت مؤلف) ، گفتار خوش و سخنان شیرین و نرم و آهسته. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، نکاح. بزم. سور: گر نیم محرم شکرریزی پاسدار شهم به شب خیزی. نظامی. ، نثار کردن در عروسی و سور: نثار اشک من هر شب شکرریز است پنهانی که همت را زناشوییست از زانو و پیشانی. خاقانی. - شکرریزی کردن، شکرریز کردن. نثار کردن: وآنکه ازبهر این دل انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی. نظامی. - ، از دهان شکرریختن. سخن شیرین گفتن. آواز خوش و دلنشین خواندن. شعر دلپسند و شیرین گفتن: بگشا پستۀ خندان و شکرریزی کن خلق را از دهن خویش مینداز به شک. حافظ. ، گریه ای را گویند که از روی شادی و خوشحالی کنند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
حالت و عمل و صفت و صنعت شکرریز. قنادی. (یادداشت مؤلف) ، گفتار خوش و سخنان شیرین و نرم و آهسته. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، نکاح. بزم. سور: گر نیَم محرم شکرریزی پاسدار شهم به شب خیزی. نظامی. ، نثار کردن در عروسی و سور: نثار اشک من هر شب شکرریز است پنهانی که همت را زناشوییست از زانو و پیشانی. خاقانی. - شکرریزی کردن، شکرریز کردن. نثار کردن: وآنکه ازبهر این دل انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی. نظامی. - ، از دهان شکرریختن. سخن شیرین گفتن. آواز خوش و دلنشین خواندن. شعر دلپسند و شیرین گفتن: بگشا پستۀ خندان و شکرریزی کن خلق را از دهن خویش مینداز به شک. حافظ. ، گریه ای را گویند که از روی شادی و خوشحالی کنند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) : من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا. صائب تبریزی (از آنندراج). و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) : من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا. صائب تبریزی (از آنندراج). و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 7هزارگزی جنوب راه فرعی بندرعباس - میناب در جلگه واقع است، هوایش گرم و دارای 450 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع قاسم آباد، میتو، خوش آمدجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 7هزارگزی جنوب راه فرعی بندرعباس - میناب در جلگه واقع است، هوایش گرم و دارای 450 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع قاسم آباد، میتو، خوش آمدجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
آنکه شیر را بگیرد و شکارکند، آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد، (از یادداشت مؤلف)، شجاع، سخت شجاع، سخت دلیر و شجاع، بسیار دلیر، (یادداشت مؤلف) : چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر، فردوسی، برفت از پسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر، فردوسی، ز دارای دارای بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر، فردوسی، منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر، فردوسی، که آن روز افکنده بودند تیر سیاووش و گرسیوز شیرگیر، فردوسی، گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شیرگیر، فردوسی، دراو مجلس ماهرویان مجلس در او خانه شیرگیران لشکر، فرخی، آگهی شان نه زآهنین جگری شیرگیری و اژدهاشکری، نظامی، چون صبح به مهر بی نظیر است چون مهر به کینه شیرگیر است، نظامی، تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ، نظامی، شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدهادستی، نظامی، شیرگیر از خون نرّه شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد، مولوی، سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر، مولوی، بدو گفتم ای سرور شیرگیر چه فرسوده گشتی چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر، سعدی (بوستان)، ز نیروی سرپنجۀ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجۀ شیرگیر از بیخ برکندی، (گلستان)، آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود، حافظ، عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین، حافظ، ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایۀ تو ملک فراغت میسرم، حافظ، - گو شیرگیر، پهلوان سخت دلیر و شجاع، یل شیرگیر، (ازیادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کاّن گو شیرگیر، فردوسی، سپهدارشان اردشیر دلیر که بد پور بیژن گوی شیرگیر، فردوسی، - یل شیرگیر، پهلوان سخت شجاع و دلیر، (یادداشت مؤلف) : بهار و تموز و زمستان و تیر نیاسود هرگز یل شیرگیر، فردوسی، ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر، فردوسی، به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافکن و گرد و شمشیرگیر، فردوسی، چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروز قارن یل شیرگیر، فردوسی، چنین گفت از باره شاه اردشیر که بفراز رزم ای یل شیرگیر، فردوسی، ، جری شده، (یادداشت مؤلف)، مردم مست، (از برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، نیم مست، (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، کسی که او را نشئۀ مستی شراب متوسط باشد، مرتبه ای از مستی، نیم مست، (یادداشت مؤلف)، کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید، (از غیاث)، به معنی مست و دلیر است، گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد، یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی، وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند، چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، - شیرگیر کردن، نیم مست کردن، (از فرهنگ جهانگیری) : بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر تا که در سازند با هم نغمۀ داود را، مولوی، ، معزز و صاحب مرتبه، (از غیاث) (از بهار عجم)، نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی، (ناظم الاطباء)
آنکه شیر را بگیرد و شکارکند، آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد، (از یادداشت مؤلف)، شجاع، سخت شجاع، سخت دلیر و شجاع، بسیار دلیر، (یادداشت مؤلف) : چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر، فردوسی، برفت از پسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر، فردوسی، ز دارای دارای بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر، فردوسی، منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر، فردوسی، که آن روز افکنده بودند تیر سیاووش و گرسیوز شیرگیر، فردوسی، گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شیرگیر، فردوسی، دراو مجلس ماهرویان مجلس در او خانه شیرگیران لشکر، فرخی، آگهی شان نه زآهنین جگری شیرگیری و اژدهاشکری، نظامی، چون صبح به مهر بی نظیر است چون مهر به کینه شیرگیر است، نظامی، تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ، نظامی، شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدهادستی، نظامی، شیرگیر از خون نرّه شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد، مولوی، سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر، مولوی، بدو گفتم ای سرور شیرگیر چه فرسوده گشتی چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر، سعدی (بوستان)، ز نیروی سرپنجۀ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجۀ شیرگیر از بیخ برکندی، (گلستان)، آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود، حافظ، عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین، حافظ، ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایۀ تو ملک فراغت میسرم، حافظ، - گو شیرگیر، پهلوان سخت دلیر و شجاع، یل شیرگیر، (ازیادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر، فردوسی، سپهدارشان اردشیر دلیر که بد پور بیژن گوی شیرگیر، فردوسی، - یل شیرگیر، پهلوان سخت شجاع و دلیر، (یادداشت مؤلف) : بهار و تموز و زمستان و تیر نیاسود هرگز یل شیرگیر، فردوسی، ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر، فردوسی، به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافکن و گرد و شمشیرگیر، فردوسی، چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروز قارن یل شیرگیر، فردوسی، چنین گفت از باره شاه اردشیر که بفْراز رزم ای یل شیرگیر، فردوسی، ، جری شده، (یادداشت مؤلف)، مردم مست، (از برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، نیم مست، (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، کسی که او را نشئۀ مستی شراب متوسط باشد، مرتبه ای از مستی، نیم مست، (یادداشت مؤلف)، کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید، (از غیاث)، به معنی مست و دلیر است، گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد، یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی، وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند، چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، - شیرگیر کردن، نیم مست کردن، (از فرهنگ جهانگیری) : بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر تا که در سازند با هم نغمۀ داود را، مولوی، ، معزز و صاحب مرتبه، (از غیاث) (از بهار عجم)، نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی، (ناظم الاطباء)