نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) : همی راندازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان. فردوسی. بدان کوه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیداربخت. فردوسی
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) : همی راندازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان. فردوسی. بدان کوه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیداربخت. فردوسی
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ِ ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شروان. و گوید: عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است. خاقانی. شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شَرْوان. و گوید: عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است. خاقانی. شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رضع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رَضِع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
نامی است از نامهای ماه. (جهانگیری چ هند ص 305) : آسمان درگاه دستوری که سر بر آستانش هفت اختر از زحل تا زیرخوان آورده اند. مظهری (از جهانگیری). رجوع به زیرقان و زبرقان شود
نامی است از نامهای ماه. (جهانگیری چ هند ص 305) : آسمان درگاه دستوری که سر بر آستانش هفت اختر از زحل تا زیرخوان آورده اند. مظهری (از جهانگیری). رجوع به زیرقان و زبرقان شود
خوانندۀ شعر. انشادکننده شعر. که شعر بخواند. (از یادداشت مؤلف) : بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان. خاقانی. سروقد و ماهروی لاله رخ و مشکبوی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی. آن شاهد شهدلفظ زیبا آن شاعر شعرخوانم این است. نظامی
خوانندۀ شعر. انشادکننده شعر. که شعر بخواند. (از یادداشت مؤلف) : بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان. خاقانی. سروقد و ماهروی لاله رخ و مشکبوی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی. آن شاهد شهدلفظ زیبا آن شاعر شعرخوانم این است. نظامی